die

/ˈdaɪ//daɪ/

معنی: طاس، مهره، سرپیچ، سرنوشت، جفت طاس، سر سکه، قمار، جان دادن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن، درگذشتن، مردن
معانی دیگر: وفات کردن، ورپریدن، (مجازی) به ورطه ی هلاکت رسیدن، به جان کندن افتادن، سخت رنج بردن، از بین رفتن، نابود شدن، منسوخ شدن، فروکش کردن، خاموش شدن، پژمردن، خشک شدن، پلاسیدن، بی اعتنا شدن به، (از شدت علاقه و اشتیاق) تباه شدن، دق کردن، پر زدن (برای)، (عامیانه) مرده ی چیزی بودن، (الهیات - از نظر روحی مردن) به ورطه ی گناه و نابودی کشیده شدن، جهنمی شدن، در حال مرگ بودن، (تخته نرد و غیره) تاس (هم برای مفرد و هم جمع dice هم می گویند)، قاپ، کاب، کعب، هرچیز مکعب، تاس مانند، کابسان، (به ویژه در مورد گوشت و سبزیجات و غیره) خرد، (معماری) از اره ی ستون، ته ستون، (مکانیک) حدیده، (ریخته گری) شفتاهنگ، مهر، سنبه، قالب، ماتریس، n :طاس، طاس تخته نرد، بخت، vt :بشکل حدیده یاقلاویزدر اوردن، قالب گرفتن

جمله های نمونه

1. die a natural death
به مرگ طبیعی مردن

2. die aborning
1- مردن در حین تولد 2- در آغاز کار از بین رفتن

3. die away (or die down)
(در مورد صدا و شهرت و غیره) کم کم از بین رفتن یا ضعیف شدن،محو شدن

4. die back (or die down)
(گیاه) تا ریشه خشکیدن

5. die game
تا آخرین نفس جنگیدن،در حال نبرد دلیرانه مردن،جان خود را فدا کردن

6. die game
با شجاعت مردن،تا دم مرگ جنگیدن،مردانه جان دادن

7. die hard
سخت جان بودن،تا دم آخر مبارزه یا مقاومت کردن،جان سختی کردن

8. die in bed (or die in one's bed)
در اثر پیری یا بیماری مردن

9. die in harness
مردن در زمان اشتغال به کار و فعالیت،پیش از بازنشستگی مردن

10. die in one's boots (or die with one's boots on)
در عین فعالیت و سلامتی مردن (مثلا در حادثه یا جنگ)

11. die laughing
از خنده روده بر شدن

12. die off
یکی یکی مردن،تا نفر آخر مردن

13. die on the vine
(روی بته مردن مثل خیار و غیره) ناموفق شدن (به خاطر عدم همکاری یا کوشش و غیره)

14. die out
نابود شدن،منسوخ شدن

15. die under torture
زیر شکنجه مردن

16. die with one's boots on
بدون بیماری و بستری شدن مردن،حین کار یا نبرد مردن

17. either die or slay
یا بمیر یا بمیران.

18. i'd die before i'd tell
ترجیح می دهم که بمیرم ولی نگویم.

19. the die is cast
تاس ریخته شده است،سرنوشت تعیین شده است.

20. to die a hero's death
همچون قهرمان جان خود را باختن

21. to die in a car accident and become a statistic
در حادثه ی اتومبیل رانی مردن و به آمار تلفات پیوستن

22. to die of hunger
از گرسنگی مردن

23. to die of old age
از پیری مردن

24. to die of thirst
از تشنگی مردن

25. to die to worldly things
از بند چیزهای دنیوی رهیدن

26. to die in one's bed
به مرگ طبیعی مردن

27. i will die too
من هم خواهم مرد.

28. one can die from an excess of alcohol in the bloodstream
زیادی الکل در رگ ها می تواند منجر به مرگ شود.

29. she could die any minute
احتمال دارد هر آن بمیرد.

30. the brave die only once, the cowardly a thousand times!
آدم دلیر فقط یکبار می میرد - آدم ترسو هزار بار!

31. never say die
امید را از دست نده،امیدوار باش،آیه ی نحس نخوان

32. old habits die hard
ترک عادت موجب مرض است

33. all humans must die
همه ی انسان ها خواهند مرد.

34. he would rather die than to live dishonorably
او ترجیح می داد بمیرد ولی ناشرافتمندانه زندگی نکند.

35. i would rather die on my feet than live on my knees
ایستاده (مردانه) مردن را به زانو زده زندگی کردن ترجیح می دهم.

36. if i should die tomorrow
اگر فردا بمیرم

37. only the good die young
فقط خوب ها در جوانی می میرند.

38. surrender? never! we'll die first!
تسلیم ؟ هرگز! اول می میریم !

39. he was destined to die young
سرنوشت او این بود که در جوانی بمیرد.

40. he was fated to die young
قسمت او این بود که جوانمرگ شود.

41. he was foreordained to die young
مقدر شده بود که در جوانی بمیرد.

42. humans are born to die
بشر برای مردن زاده شده است.

43. the assembly adjourned sine die
گردهمایی بدون تعیین وقت برای جلسه ی بعدی تعطیل شد.

44. the fish began to die en masse
ماهی ها همگی شروع به مردن کردند.

45. they are ready to die for their country
آنها حاضرند در راه میهن خود کشته شوند.

46. what illness did he die of?
از چه مرضی مرد؟

47. to impress clay with a die
گل را با قالب نقش دار کردن

48. one of us is going to die
یکی از ما خواهد مرد.

49. the eighties saw an old world die and a new one come to birth
دهه های هشتاد شاهد مرگ دنیای پیشین و تولد یک دنیای تازه بود.

50. if there is no water, we will die of thirst
اگر آب نباشد از تشنگی هلاک می شویم.

51. you must either swallow your words or die
یا باید حرف های خود را انکار کنی یا بمیری.

52. he whose heart lives on love shall never die
(حافظ) هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

53. whosoever lives and believes in me shall never die
(عیسی) آنان که زنده اند و به من ایمان دارند هرگز دچار زوال نخواهند شد.

54. we grieve and sweat to think that he too may die
ما غم می خوریم و نگرانیم که شاید اوهم بمیرد.

55. during a drought many of the more tender species of animals die out
در خشکسالی بسیاری از گونه های آسیب پذیرتر حیوانات معدوم می شوند.

مترادف ها

طاس (اسم)
die, dib, bowl, porringer

مهره (اسم)
die, vertebra, piece, bead, nut, marble, glaze, shell resembling a pearl

سرپیچ (اسم)
die, coupling, nut, burner, screw head

سرنوشت (اسم)
karma, die, lot, destiny, destination, fate, predestination, hap, doom, foredoom, kismet

جفت طاس (اسم)
die

سر سکه (اسم)
die

قمار (اسم)
die, hazard, gamble

جان دادن (فعل)
act, die, enliven, inspirit

تلف شدن (فعل)
die, perish

فوت کردن (فعل)
die, insufflate, pass away

بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن (فعل)
die

با حدیده و قلاویز رزوه کردن (فعل)
die

درگذشتن (فعل)
die, decease, pass away

مردن (فعل)
go off, expire, die, demise, perish, die down, be killed, drop off, be slain, pop off, decease, pass away, pass out, knock off

تخصصی

[عمران و معماری] حدیده
[کامپیوتر] قطعه نازک مستطیلی از یک قرص نیمه هادی سیلیکان که به هنگام ساخت مدارهای مجتمع بریده شده یا لایه لایه می گردد .
[برق و الکترونیک] مهره
[صنعت] قالب، قالب گرفتن طاس، طاس تخته نرد
[نساجی] حدیده - قالب سر اکسترودر ( در ریسندگی الیاف مصنوعی)
[ریاضیات] تاس ها، قالب، ماتریس، تاس، حدیده کردن، سنبه، حدیده ای
[پلیمر] حدیده، دای، قالب
[برق و الکترونیک] مهره در الکترونیک به کوچکترین قسمت فعال یک پولک گفته می شود که روی آن تعداد زیادی دیود، ترانزیستور و یا مدار مجتمع مجود دارد. این مهره ه معمولاً برای تشکیل واحدهای مستقل، به شکل مستطیلی از روی تراشه تفکیک و بریده می شوند. مهره و تراشه با یکدیگر مترادفند اما عموماً تراشه را به عنوان یک مهره ی مدار مجتمع در نظر می گیرند که از پولک اولیه برش خورده است.

انگلیسی به انگلیسی

• small six-sided cube used in games of chance; engraved stamp used in coining money; device or tool used to give material (such as plastic or metal) a desired shape
cease living; be extinguished; stop; desire, long for, pine for
when people, animals, and plants die, they stop living.
when emotions die, they become less intense and disappear; a literary use.
see also dying.
if someone dies a violent or unnatural death, they die in a violent or unnatural way.
if you are dying for something or dying to do something, you want very much to have it or to do it; an informal expression.
if an idea or custom dies hard, it changes or disappears very slowly.
if a sound dies away, it gradually becomes fainter and disappears.
if something dies down, it becomes quieter or less intense.
if something dies out, it becomes less and less common and eventually disappears.

پیشنهاد کاربران

فوت کردن. مردن، درگذشتن، جان دادن، فوت کردن، طاس، طاس تخته نرد، جفت طاس، مهره، سرپیچ، بخت، قمار، سرنوشت، به شکل حدیده یاقلاویز در آوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن، قالب گرفتن، سر سکه، علوم مهندسی: برش،
...
[مشاهده متن کامل]
کامپیوتر: قطعه نازک مستطیلی از یک قرص نیمه هادی سیلیکون که به هنگام ساخت مدارهای مجتمع بریده شده یا لایه لایه می گردد، معماری: آزاره ستون، قانون فقه: وفات، شیمی: قالب، ورزش: توپی که در حال افتادن برروی زمین است، پارو زدن شدید، علوم هوایی: قالب، علوم دریایی: قالب منگنه

مردن، جان باختن
Unfortunately, her cat died last night.
متأسفانه گربه اش دیشب مرد.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
pass away, breathe one's last, croak ( slang ) , expire, give up the ghost, kick the bucket ( slang ) , peg out ( informal ) , perish, snuff it ( slang )
- dwindle, decay, decline, fade, sink, subside, wane, wilt, wither
...
[مشاهده متن کامل]

- stop, break down, fade out or away, fail, fizzle out, halt, lose power, peter out, run down
فوت کردن
مردن، درگذشتن، جان دادن، فوت کردن، طاس، طاس تخته نرد، جفت طاس، مهره، سرپیچ، بخت، قمار، سرنوشت، به شکل حدیده یاقلاویز در آوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن، قالب گرفتن، سر سکه، علوم مهندسی: برش، کامپیوتر: قطعه نازک مستطیلی از یک قرص نیمه هادی سیلیکون که به هنگام ساخت مدارهای مجتمع بریده شده یا لایه لایه می گردد، معماری: آزاره ستون، قانون فقه: وفات، شیمی: قالب، ورزش: توپی که در حال افتادن برروی زمین است، پارو زدن شدید، علوم هوایی: قالب، علوم دریایی: قالب منگنه

فروشدن.
مردن. ( ناظم الاطباء ) . درگذشتن :
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ.
خاقانی.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
die: مردن
A bad thing never dies
بادمجون بم آفت نداره
( مکانیک ) حدیده - بشکل حدیده در اوردن
diedie
go on to a better land
در باره وسایل الکترونیکی یعنی سوختن، خراب شدن، از کار افتادن
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی :
نوبت راحت و کرم بگذشت
تا چراغ کیان فرومرده است.
خاقانی.
روی در نقاب تراب درکشیدن ؛ مدفون شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . مردن. بخاک رفتن.
در پرده شدن ؛ مردن. وفات کردن. درگذشتن. فرمان یافتن : چون خواجه محمد بابا، نوراﷲ مرقده ، در پرده شدند جد من علیه الرحمه مرا بسمرقند بردند. ( انیس الطالبین بخاری ) .
در برون پرده مینالید مسکین کاتبی
ناله اش دیگر نمی آید مگر در پرده شد؟.
کاتبی.
حدیده ( وسیله تبدیل میله به پیچ )
از دهر گذشتن ؛ مرادف از جهان گذشتن که کنایه از رحلت به عالم باقی است. ( آنندراج ) .
پس افتادن/اوفتادن. [ پ َاُ دَ ] ( مص مرکب ) عقب افتادن. تأخیر :
چونکه گله بازگردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.
مولوی.
|| نکس. عود مرض در حال نقاهت. || غش کردن یا مردن. افتادن به پشت و مردن.
از دار دنیا رفتن ؛ کنایه از مردن است.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن :
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان.
سعدی.
سقط شدن. [ س َ ق َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مردن چهارپایان : شتربه را بگذاشت و برفت بازرگان را گفت سقط شد. ( کلیله و دمنه ) .
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.
نظامی.
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
...
[مشاهده متن کامل]

روز فردا سیر خود کم کن حزن.
مولوی.
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی.
و خرابی چهارپایان و سقط شدن را خود اندازه نبود. ( انیس الطالبین ص 118 ) .
رجوع به سقط شود.

از خر افتادن ؛ کنایه از مردن. از عالم رفتن. ( برهان قاطع ) :
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.
نظامی ( از آنندراج ) .
با خاک جفت شدن ؛ مردن. مدفون شدن :
که هر گز مبادی تو با خاک جفت.
فردوسی.
- بخاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن :
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک.
سعدی ( بوستان ) .
- بخاک سپردن ؛ دفن کردن.
...
[مشاهده متن کامل]

- پیمودن خاک بالای کسی را ؛ مردن آن کس. بخاک سپرده شدن او :
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم.
فردوسی.
- در خاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن :
زهجران طفلی که در خاک رفت.
سعدی ( بوستان ) .

برای حیوانات معنی انقراض هم میدهد
برآمدن جان و روان ؛ برون شدن روان از تن. مردن :
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
تو بر من تا توانی ناز میساز
...
[مشاهده متن کامل]

که تا جانم برآید میکشم ناز.
نظامی.
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
نظامی.
دمی بی همدمی خرم ز جانم برنمیآید
دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم.
سعدی.
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.

جان باختن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) جان را از دست دادن. جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن. جان دادن. مردن :
چیست جان تا پیش تیغ یار نتوان باختن
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن.
صائب ( از بهار عجم ) .
...
[مشاهده متن کامل]

درون ماندگان خرقه انداختند
بر آن خرقه بسیار جان باختند.
نظامی.
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی بینم شایسته قربانت.
سعدی.
جان باختن بکویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خونخوار ناگزیری.
سعدی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد در اول نظر جان باختن.
سعدی ( کلیات چ فروغی ص 752 ) .
ما بهای خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم.
مولوی.

نفس برآمدن . [ ن َ ف َ ب َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از مردن . قطع شدن ِ نفس : نفس برآمد و کام از توبرنمی آیدفغان که بخت من از خواب درنمی آید. حافظ ( دیوان چ قزوینی - غنی ص 160 ) .
دعوت حق را اجابت کردن ، دعوت حق را لبیک گفتن ؛ جان به جان آفرین تسلیم کردن. مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
آفتاب به کوه رفتن ؛ مردن. ( ناظم الاطباء ) .
کرانه شدن . [ ک َ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مردن . ( یادداشت مؤلف ) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. ( تاریخ بیهقی ) . زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . ( تاریخ بیهقی ) . یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. ( تاریخ بیهقی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- به آن جهان کرانه شدن ؛ مردن . ( یادداشت مؤلف ) . به سرای باقی پیوستن : و او [ ابوالعباس ] سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. ( کتاب النقض ) .

ارشاویر فتحی!
دوست عزیز!
رنگ کردن میشه dye
[پلیمر] قالب
yield the ghost
pass on to the Great Beyond
pass a way or breath one's last or perish
مجرا، دهانه ورودی مجرا
به معنی مو رنگ کردن هم میشه
She die her hair
قالب ( صنایع غذایی )
die ( مهندسی بسپار - پلاستیک )
واژه مصوب: ریژه
تعریف: مجموعه ای که در انتهای رانشگر ( extruder ) برای شکل دهی مذاب بسپاری نصب می شود
در مدارمجتمع به معنی "تراشه خام" نیز هست.
فعل die به معنای مردن
فعل die به معنای دیگر زنده نبودن و مردن است. این فعل حالت خنثی دارند و کلی است یعنی برای انسانها، حیوانات و گیاهان اطلاق می گردد. و حالت رسمی این فعل pass away ( فوت کردن ) است که مختص انسان هاست. مثلا:
...
[مشاهده متن کامل]

her husband died suddenly last week ( شوهرش هفته پیش ناگهان مرد )
that plant's died ( آن گیاه مرد [خشک شد]. )
- وقتی میخواهیم بگوییم فردی به دلیل چیزی مرد از عبارت die of/from something استفاده می کنیم. مثلا:
to die of/from cancer ( از/به خاطر سرطان مردن )
- عبارت die for something یعنی به خاطر چیزی مردن. مثلا:
he died for his beliefs ( او به خاطر عقایدش مرد. )
- فعل die کاهی در عبارتی نظیر die something می آید. مثلا:
to die a painful/natural, etc. death ( به مرگ دردناک/طبیعی و . . . مردن )
- فعل die گاهی همراه با صفت و گاهی همراه با اسم می آید. برای هر کدام مثالی می زنیم:
she died young ( او جوان مرد. )
he died a poor man ( او در پیری مرد. )
- فعل die در کاربرد اصطلاحی مفهوم از بین رفتن خشک شدن یا محو شدن دارد. مثلا:
the old customs are dying ( سنت های قدیمی دارند از بین می روند. )
the words died on my lips ( واژه ها روی لب هایش خشک شدند. )
منبع: سایت بیاموز

بدرود زندگی گفتن
صفحه گرد وسوراخ سوراخ چرخ گوشت که بعد از تیغه روی چرخ گوشت نصب می شود
مرگ و میر
جان خود را از دست دادن
جان دادن
Verb
از بین رفتن - نابود شدن
💠 You ought to pick those lettuces before they shrivel and die
⭐⭐⭐
Noun/Verb
( مکانیک ) حدیده - بشکل حدیده در اوردن
tap Vs die
A tap is used to cut or form the female portion of the mating pair ( e. g. a nut ) . A die is used to cut or form the male portion of the mating pair ( e. g. a bolt ) .
...
[مشاهده متن کامل]

⭐⭐⭐
tap= قلاویز یا ایجاد رزوه از داخل برای ایجاد مادگی اتصال رزوه ای
die= حدیده یا ایجاد رزوه از بیرون برای ایجاد نری اتصال رزوه ای

Pass away مردن
قالب با فشار
به معنی تمام شدن شارژ به جای کلمه ran out استفاده میشود مثال :
I wasrecording video , when my battry died.
داشتم ویدیو ضبط میکردم که باطریم تموم شد
تاس ( در منچ یا تخته نرد )
مردن ♨️
Stephen Hawking died on March 14, 2018
استیون هاوکینگ در 14 مارچ 2018 مرد.
[ معماری ] کمر پایه
Die is a verb
چراغ عمر انسان خاموش شدن = مردن
خاموش شدن
مردن
[رایانه]
بستر ، بستر تراشه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٣)

بپرس