پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
بی فردا بودن روز کسی ؛ بسررسیدن عمر وی . فرارسیدن مرگ وی : هر که با اوبدشمنی کوشد روز او از قیاس بی فرداست . فرخی .
فردایین # امروزی ، امروزین فردایین. [ ف َ ] ( ص نسبی ) از: فردا ین ( پساوند نسبت ) . مربوط به فردا. مقابل امروزین : رنج امروزین آسودن فردایین بود و ...
فردایین # امروزی ، امروزین فردایین. [ ف َ ] ( ص نسبی ) از: فردا ین ( پساوند نسبت ) . مربوط به فردا. مقابل امروزین : رنج امروزین آسودن فردایین بود و ...
روز فردا ؛ فردا. قیامت : دریاب ز بهر روزفردا امروز مرا که سخت زارم. فلکی شروانی. - فردای قیامت ؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو با ...
روز فردا ؛ فردا. قیامت : دریاب ز بهر روزفردا امروز مرا که سخت زارم. فلکی شروانی. - فردای قیامت ؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو با ...
روز فردا ؛ فردا. قیامت : دریاب ز بهر روزفردا امروز مرا که سخت زارم. فلکی شروانی. - فردای قیامت ؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو با ...
روز فردا ؛ فردا. قیامت : دریاب ز بهر روزفردا امروز مرا که سخت زارم. فلکی شروانی. - فردای قیامت ؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو با ...
روز فردا ؛ فردا. قیامت : دریاب ز بهر روزفردا امروز مرا که سخت زارم. فلکی شروانی. - فردای قیامت ؛ قیامت. رستاخیز : مبادا که فردای قیامت به از تو با ...
بی فردا ؛ روزی که در پی آن فردایی نیست. کنایه از روز قیامت : دل تو جفت طرب باد وز تعب شد فرد تو در نشاط و طرب تا به روز بی فردا. سوزنی.
بی فردا ؛ روزی که در پی آن فردایی نیست. کنایه از روز قیامت : دل تو جفت طرب باد وز تعب شد فرد تو در نشاط و طرب تا به روز بی فردا. سوزنی.
بی فردا ؛ روزی که در پی آن فردایی نیست. کنایه از روز قیامت : دل تو جفت طرب باد وز تعب شد فرد تو در نشاط و طرب تا به روز بی فردا. سوزنی.
بی فردا ؛ روزی که در پی آن فردایی نیست. کنایه از روز قیامت : دل تو جفت طرب باد وز تعب شد فرد تو در نشاط و طرب تا به روز بی فردا. سوزنی.
فردا پس فردا کردن ؛ امروز و فردا کردن. سر گرداندن. سر دواندن. معطل کردن.
فردا پس فردا کردن ؛ امروز و فردا کردن. سر گرداندن. سر دواندن. معطل کردن.
امروز و فردا کردن
امروز و فردا کردن
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
cow - turd ( n. ) [turd n. ( 1 ) ; i. e. a derog. comparison] a cheap cigar
cow juice ( n. ) ( also cow fluid, juice of the cow ) milk; thus cow - juicery, a dairy, cow - juice sipper, a child
cow - oil ( n. ) milk
پشت گوش فراخ . [ پ ُ ت ِ ف َ ] ( ص مرکب ) کنایه از تنبل . ( فرهنگ ضیاء ) . درنگی در کارها و در وفای وعود. سپوزکار.
پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن : دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی.
پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن : دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی.
( فراخ خو ی ) ( صفت ) ۱ - خوشخو نیک خلق ۲ - بردبار فراخ حوصله .
( فراخ خو ی ) ( صفت ) ۱ - خوشخو نیک خلق ۲ - بردبار فراخ حوصله .
فراخ خویی. [ ف َ ] ( حامص مرکب ) پرحوصلگی. ( یادداشت بخط مؤلف ) . هِزّة. اَریحیت. غُمورة. ( منتهی الارب ) .
فراخ خویی. [ ف َ ] ( حامص مرکب ) پرحوصلگی. ( یادداشت بخط مؤلف ) . هِزّة. اَریحیت. غُمورة. ( منتهی الارب ) .
فراخ عیش. [ ف َ ع َ /ع ِ ] ( ص مرکب ) مرفه الحال. ( یادداشت بخط مؤلف ) . رجوع به فراخ روزی ، فراخ آستین ، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ عیش. [ ف َ ع َ /ع ِ ] ( ص مرکب ) مرفه الحال. ( یادداشت بخط مؤلف ) . رجوع به فراخ روزی ، فراخ آستین ، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ گردیدن
فراخ مزاح. [ ف َ م ِ ] ( ص مرکب ) آن که بسیارشوخی کند و پیوسته لطیفه گوید. ( یادداشت بخط مؤلف ) : وی مردی فراخ مزاح بود. ( تاریخ بیهقی ) .
فراخ نعمت. [ ف َ ن ِ م َ ] ( ص مرکب ) پرنعمت. جایی که در آن نعمت ها فراوان بود : آن شهری شد فراخ نعمت. ( مجمل التواریخ و القصص ) . رجوع به فراخ روزی ...
فراخ توان
فراخ توان
فراخ توان
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخا. [ ف َ ] ( حامص ، اِ ) فراخی و گشادگی. ( برهان ) . فراخنای چیزی. ( اسدی ) . فسحت. وسعت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : شادیت باد چندانک اندر جهان فراخ ...