شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شماربر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بودبیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
نتوان کرد از این بیش صبوری نتوان کار زان شد که توان داشتن این راز نهان.
فرخی.
آمد بهار و نوبت سرما شدوین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
وصل تو روزی نشد و روز شدسود نه و مایه زیان خوشتر است.
انوری.
چه خوش گفت با کودک آموزگارکه کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتندهزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش.
حافظ.
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد.
حافظ.
لیک عاید نگشت دیناری گرچه از وعده روز شد هشتاد.
محیط.
|| رفتن. ذهاب. انتقال. ارتحال. بدر شدن. عزیمت کردن : آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرالاوی.
شد به گرمابه درون یک روز غوشت بود فربی و کلان بسیارگوشت.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شودز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
چون بچه کبوتر منقار سخت کردهموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
ارتاب ، شهری است که چون غریب اندر وی شود بکشند. ( حدود العالم ).هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
یاد نیاری به هر بهاری جدت توبره برداشتی شدی به سماروغ.
منجیک.
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه.
فردوسی.
وز آن جایگه شد سوی میمنه پس پشت آزادگان و بنه.
فردوسی.
به نزدیک بهرام باید شدن بیشتر بخوانید ...