پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
- پا پیش گذاشتن ؛ اقدام کردن به امری.
پا پس آوردن ؛ صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
پا پی چیزی بودن ( نبودن ) ؛ آنرا دنبال و تعقیب کردن ( نکردن ) . بدان محل و وزن و اعتبار دادن ( ندادن ) . اصرار و ابرام کردن ( نکردن ) در اجرای امری.
پا به دو گذاشتن ؛ در تداول عوام ، ناگاه بسرعت فرار کردن.
پا بریدن از جائی ؛ دیگربار بدانجای نشدن.
پا بسنگ آمدن کسی را ؛ بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
پا به دامن کردن ؛ گوشه گرفتن.
پا برتر نهادن ؛ از حد خود تجاوزکردن : هرکه پا از حد خود برتر نهد سر دهد بر باد و تن بر سر نهد. عطار.
پا بر زمین زدن ؛ پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
پابرچین رفتن ؛ در تداول عوام ، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
پا بر پا پیچیدن ؛ رَصف.
پا بر جای کردن ؛ اثبات. تثبیت.
پا بپا کردن ؛ مردّد بودن.
پا بپا کردن ؛ مردّد بودن. - || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کرد ...
پا بجائی نگذاشتن ؛ هیچگاه بدانجای نرفتن.
پا انداختن برای کسی ؛ در تداول عوام ، ایجاد علل و اسبابی تا حادثه خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
پا از سر نشناختن ، سر از پا نشناختن ؛ با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
پا از گلیم خویشتن درازتر کردن ؛ از حد خویشتن درگذشتن.
پا افتادن برای کسی ؛ در تداول عوام ، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
پا از جائی کشیدن ؛ دیگر بدانجای نشدن.
پا از خجلت برنگرفتن ؛ حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن : پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست. ح ...
پا از سر کردن ؛ با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
پا از پیش دررفتن کسی را ؛ تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
پا از پیش دررفته ؛ مفلس. تهیدست.
برپا ماندن ؛ استوار ماندن. برجای ماندن.
پا از پا برنداشتن ؛ یک جا ثابت ایستادن ( اسب ، انسان و غیره ) .
برپا شدن ؛ منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن : داند خرد همی که بدین عادت کاری بزرگ را شده برپائی. ناصرخسرو.
برپا کردن ؛ انگیختن ، چنانکه فتنه و شری را. - || منعقد ساختن ، چنانکه جشنی یا عزائی را.
بپای کردن ؛ ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
بپای کسی بافته نبودن ؛ شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را : اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. ( قابوسنامه ) .
برپا خاستن ؛ قیام. ایستادن.
بپا شدن ؛ برخاستن. پدید آمدن : خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. ( تاریخ بیهقی ) .
بپا ماندن ؛ ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
بپا استادن ؛ قیام : ملک با رای تو قرار گرفت بخت در پیش تو بپا استاد. فرّخی.
بپا بودن ؛ ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن : بفعلش بپایست اخلاق نیک بشاهی بپایست هر لشکری. منوچهری.
بپا خاستن ؛ قیام. ایستادن. استادن.
از پا درآمدن ؛ به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن : گر از پا درآید نماند اسیر که افتادگان را بود دستگیر. سعدی ( بوستان ) .
- این پا آن پا کردن ؛ مردد بودن. دودل بودن.
ازپاافتاده ؛ ضعیف : ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر. ؟
از پا داشتن ؛ برپا داشتن : بیا بزم شادی بر اوبریم بداریمش از پا و ما می خوریم. اسدی.
- از پا افتادن ؛ ضعیف شدن.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه ؛ زیان هر دو طرف امر مساوی است.
از دست ؛ از جهت. برای : میان بسته ست بر ملکت گشادن جهان گیرد همی از دست دادن. ( ویس و رامین ) .
- به هفتاد دست بازی برآوردن یا بازی نمودن ؛ به انواع مختلف و طرزهای گوناگون بازی کردن. به صورتهای گوناگون تردستی و نیرنگ و شعبده ساختن : به بازیگری م ...
از این دست ( زین دست ) ؛ از این گونه. بدین ترتیب. از این طرز : کس را سخن بلند از این دست سوگند به مصطفی اگر هست. خاقانی.
از هر دست ( ز هر دست ) ؛ از هر نوع. از هر گونه. از هر جنس : ز هر دست چیزی فرازآوریم به دشمن سپاریم و خود بگذریم. فردوسی. بجستند و هر گونه ای ساختند ...
از دست بلند ؛ از نوع و جنس عالی و نادره : به که سخن دیرپسند آوری تا سخن از دست بلند آوری. نظامی.
از چه دست ؛ از کدام فرقه و گروه ، ظاهراً مخفف از چه دسته ام. ( آنندراج ) : نمیدانم ز مستی کز چه دستم عبادت پیشه یا عصیان پرستم. طالب آملی ( از آنندر ...
از دست ( ز دست ) ؛ از قبیل. از نوع. از جنس. از سنخ : به توقیع گفت آنچه هستند خرد ز دست اسیران نباید شمرد. فردوسی.
از این دست ؛ از این نوع. از این گونه. از این رسم. از این قرار. از این سان. این چنین : از این دست خوارست بر ما سخن ز کردار ایشان تو دل بد مکن. فردوسی ...