پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
ریحان دشتی ؛ ضومران ، ضیمران. ( یادداشت مؤلف ) .
ریحان بدوی ؛ خزامی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان تاتاری ؛ لاله خطایی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان جبلی ؛ دانه های این گیاه را تخم شربتی و بادروج ابیض نامند. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان القبور ؛ آس بری است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . مرواسفرم. ( تذکره داود ضریر انطاکی ) . مرسین. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به آس شود.
ریحان الکافور ؛ سوسن. کافور یهودی. ( تذکره مفردات ابن بیطار ) . نباتی است در گل و ساق و شاخ شبیه شب بو و برگش مانند برگ انار ریزه تر و گلش کبود مایل ...
ریحان الملک ؛ شاهسپرم. شاه اسفرم. شاهسفرم. شاسپرم. شاه اسپرغم. ترجمه شاه اسپرم یعنی ضیمران است و اسپرم به معنی مطلق ریحان است. ( یادداشت مؤلف ) . شا ...
ریحان الحمام ؛ حبق نبطی. حبق ریحانی. ریحان. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان الشیطان ؛ شابانج است. ( ازتحفه حکیم مؤمن ) .
ریحان الشیوخ ؛ نام گلی. ( ناظم الاطباء ) . مروخوش. خرنباش. مرورشک. حبق الشیوخ. مرو. تب بر. ( یادداشت مؤلف ) . مرو است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ...
ریحان الجمال ؛ سلیخه است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) ( از اختیارات بدیعی ) .
ریحان الحماحم ؛ حبق نبطی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریح بواسیر ؛ در عرف پزشکان بادی است غلیظ که خارج شدن آن سخت باشد و دردی را مانند درد قولنج عارض شود که گاه در پشت و گاه در شراسیف و اطراف کلیه بروز ک ...
ریح رحم ؛ ماده نفاخه در رحم بسبب اجتماع رطوبات لزجه. ( یادداشت دهخدا ) .
ریح غلیظ ؛ نزد اطباء بادی است که مدت درنگ آن در پاره ای از تجاویف بدن به درازا کشد و غلیظ گردد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
ریح الشوکة ؛ ریح شوکه. نزد پزشکان ماده ای است حاره که در استخوان جریان یابد و باعث شکستن استخوان و تباهی آن شود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
ریح الصبیان ؛ نزد اطباء باد غلیظی است که عارض اندرون سرشود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . ماده حاره ای است که در استخوان پیدا آید و آن را بشکند و سد ...
ریب کردن ؛ به تردید افتادن. دودل و مردد شدن : کلید گنج سعادت قبول اهل دل است مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند. حافظ.
بی ریب و ریا ؛ بی شک و شبهه و بدون تردید و مکر. ( ناظم الاطباء ) .
ریان گشتن ؛ سیراب گشتن. شاداب گشتن.
- علوم ریاضی ؛ دانشهای مربوط به ریاضیات.
ریاضت کیش ؛ زاهد و پرهیزگار. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضتگر ؛ که به ریاضت پردازد. که کارهای سخت و توان فرسا برای تزکیه نفس انجام دهد : نبینی کسی کاو ریاضتگر است به بیداری آن گنج را رهبر است. نظامی.
ریاضت کشیدن ؛ رنج کشیدن. تحمل رنج و سختی شدید : ریاضتی که ملک در طریق فضل کشید چو آفتابش مشهور هفت کشور کرد. اسماعیل ( از آنندراج ) .
ریاضت کش ؛ آنکه برای تزکیه نفس ، تن به رنجهای سخت دهد : لاجرم خلق جهانند مرید سخنم که ریاضت کش محراب دو ابروی توام. سعدی. آنانکه ریاضت کش و سجاده ن ...
اهل ریاضت ؛ پرهیزگار و پارسا و زاهد. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت پذیر ؛ پذیرنده ریاضت. تن دردهنده به رنجها برای تزکیه نفس : چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر. نظامی.
ریاضت نایافته ؛ رام نکرده. تعلیم و تربیت ناشده. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت یافته ؛ تربیت شده. تعلیم یافته. رام شده. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت کردن ؛ ورزش کردن. ( یادداشت مؤلف ) : بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگهای گران برداشتن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ...
ریاضتگری ؛ پرداختن به ریاضت. ریاضت پذیری. تربیت یافتگی مرکب و اسب : من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمانبری. نظامی. - || تحمل به شداید و ...
ریاضت دادن ؛ فرهختن. ( یادداشت مؤلف ) . تربیت و تأدیب کردن.
ریاستمدار ؛ که مدار ریاست ازوست. که همواره پایگاه ریاست دارد. || داوری و حکم. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت پرور ؛ ریاضت پرورده. تربیت داده شده. مرکب تعلیم یافته برای سواری : لگام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن. نظامی.
ریاست جوی ؛ که در جستجو و اندیشه رسیدن به ریاست و سروری است. ریاست طلب : از این مشت ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید مسلمانی ز سلمان جوی داد دین ز بودردا. ...
ریاست کردن ؛ سرداری کردن. ( از آنندراج ) : رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد. سعدی ( بوستان ) .
ریاحین بخش ؛ بخشنده ریاحین : ریاحین بخش باغ صبحگاهی کلید مخزن گنج الهی. نظامی. || مجازاً موی سر وزلف را گویند : درلشکر زمانه بسی گشتم پرگرد از آن ش ...
ریاح اربعه ؛ صبا و دبور و جنوب و شمال است. ( یادداشت دهخدا ) .
ریاح الصبیان ؛ ریح الصبیان. رجوع به ریح الصبیان در ذیل ماده ریح شود.
ریاح غلیظة ؛ ریح غلیظة. رجوع به ریح غلیظة در ذیل ماده ریح شود.
ریا ورزیدن ؛ ریا کردن. عملی را برای چشم دید مردم انجام دادن : گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود. حافظ.
بی ریا ؛ بدون تظاهر و خود نمایی : در همه حالها راستی و. . . خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده است. ( تاریخ بیهقی ) . هم مد ...
از روی یا ز روی ریا ؛ برای تظاهر : گم باد از روی زمین آن کسی کاو را مهر تو ز روی ریاست. فرخی. رجوع به ترکیب روی ریا در ذیل ماده روی شود.
اهل ریا، اهل ریا و سمعه ؛ آنکه کارهای نیک را برای دیدار و گوشزد مردمان کند نه برای خوش آمد خدا. ( ناظم الاطباء ) : من وهم صحبتی اهل ریا دورم باد. حا ...
ترجمه : وَتِلْکَ الْقُرَیٰ أَهْلَکْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا این گونه [مردم] آن شهرها را چون ستم کردند، نابودشان کردیم وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکِهِمْ مَوْع ...
ترجمه : وَرَبُّکَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ پروردگارت همان بسیار آمرزنده صاحب رحمت است لَوْ یُؤَاخِذُهُمْ بِمَا کَسَبُوا [و] اگر [می خواست] آنان ( ک ...
رهین الشی ؛ آنچه بدان آن چیز رابازدارند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
رهین منت کسی بودن ؛ مرهون نیکی و محبتهای او بودن. مدیون مهر و محبت و نیکی وی بودن.
رهی وار ؛ بنده وار. چون بنده و چاکر. همانند خدمتکار : حاجب سید بازآمد و بر گاه نشست و آسمان بر در او بست رهی وار میان. فرخی. هست اجازه ز صدر تو که ...
رهی شدن ؛ غلام گشتن. بنده شدن. خدمتکار شدن : جهانی سراسر مرا شد رهی مرا روشنی هست و هم فرّهی. فردوسی. جهانی سراسر شد او رارهی که با روشنی بود و با ...