پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٧٤)
دوتو گشتن ؛ خمیده شدن. دوتا گشتن : لابه و زاری همی کردند و او از ریاضت گشته در خلوت دوتو. مولوی.
چرخ یا گنبد دوتا ؛ آسمان خمیده پشت. فلک کجمدار. چرخ دورنگ ودورو. ( منتهی الارب ) : همی کند سرطان وار باژگونه به طبع مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دوتا. م ...
دوتا اندر آوردن ؛ دوتا کردن. خم کردن : بزد چنگ واژونه دیو سیاه دوتا اندر آورد بالای شاه. فردوسی.
دوتاماندن ؛ خم ماندن. خمیده پشت ماندن. خم کردن پشت انجام کاری را : فلک به دایگی دین او در این مرکز زنی است بر سر گهواره ای بمانده دوتا. خاقانی.
پشت دوتا ( با فک اضافه ) ؛ با قد خم. قد خمیده. آنکه قامت خمیده دارد. که قامتش دوتاست : یکتا نشود حکمت مر طبع شما را تا بر طمع مال ، شما پشت دوتایید. ...
پشت دوتا داشتن ؛ قد خمیده داشتن. خمیده پشت گشتن از حادثه و مصیبتی : در غمش پشت دوتا دارد هنوز وز قفایش چشمها دارد هنوز. بقال قهوه رخی.
دوتا کعبتین ؛ شب و روز. ( ناظم الاطباء ) .
زلف دوتا ؛ زلفین. دو رشته زلف. زلف دوتو : رایگان مشک فروشی نکند هیچ کسی ور کند هیچ کسی زلف دوتای تو کند. منوچهری. کس نیست که آشفته آن زلف دوتا نیست ...
ناز دوبالا کردن ؛ ناز دوبرابر کردن. ( از آنندراج ) . ناز و کرشمه بسیار نمودن : می کند ناز دوبالا بعد از این بر قمریان دست اگر بر دوش سرو آن سروقامت م ...
دوبالا شدن ؛ دوبرابر شدن. ( از آنندراج ) : آرزوها در کهن سالی دوبالا می شود نعل حرص پیر از قد دوتا در آتش است. صائب ( از آنندراج ) .
دوبالا کردن ؛ دوبرابر کردن. ( آنندراج ) . مضاعف نمودن : می کند گلشن دوبالا نشأت بیتابیم ناله بلبل زند مضراب بی قانون مرا. ملا جامی بیخود ( از آنندر ...
دوبالا گشتن ( یا گردیدن ) ؛ دوبرابر شدن. ( از آنندراج ) . دوبالا شدن : سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود خنده کبک ز کهسار دوبالا گردد. صائب ( ازآنندراج ...
دوباره کردن ؛ از سر گرفتن : اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب ( از آنندراج ) .
حیات یا عمر دوباره ؛ زندگی مکرر. حیات از نو. ( از آنندراج ) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر ...
دوباره شدن ؛ تکرار گردیدن. مکرر شدن : شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی.
عرق دوآتشه ؛ عرق شرابی که دو مرتبه تقطیر کرده باشند. ( ناظم الاطباء ) . شرابی که مکرریا دو نوبت کشیده باشند. ( آنندراج ) .
دوانیدن آب ؛ روان کردن آن. جاری ساختن آن. ( یادداشت مؤلف ) . امعان. ( مجمل اللغة ) .
دوانیدن پود در تار ؛ داخل کردن پود در لابلای تار. پیوستن و رد کردن پود را از تار.
دوانیدن ریشه ؛ ریشه بیرون کردن و ریشه رویانیدن درخت. در زمین رفتن ریشه. ( یادداشت مؤلف ) .
اشک دوانیدن چشم ؛ پراشک شدن آن. ( زمخشری ) .
دوانیدن آب در لوله لاستیکی ؛گذرانیدن. عبور دادن از آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دوانیدن بند در نیفه به وسیله بندکش ؛داخل کردن بند در آن. رد کردن بند در نیفه. ( یادداشت مؤلف ) .
مرکب سودا دوانیدن ؛ خیال خام کردن. از روی سودا و هوس به کاری یا چیزی دست یازیدن : مرکب سودا دوانیدن چه سود چون زمام اختیاراز دست رفت. سعدی.
بر کسی یا سر کسی دوانیدن ؛ بدو حمله کردن. بر وی تاختن : ایشان بر سر خصم دوانیدند ابوالقاسم ازنهیب این حشر. . . سپر هزیمت در پشت کشید. ( ترجمه تاریخ ی ...
اسب فصاحت بر کسی دوانیدن ؛ با کلام و فصاحت بر کسی تاختن. به نیروی استدلال و منطق بر کسی حمله کردن : حالی که من این بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل ...
بر خود دوانیدن ؛ تحریک کردن به سوی خود. در گرد خود گرد آوردن : دد و دام را ازبیابان و کوه دوانید بر خود گروهاگروه. نظامی.
اسب خود را دوانیدن ؛ به تاخت و تاز آوردن اسب مرکوب را. به دو داشتن اسب را : اسب خود را یاوه داند وز ستیز می دواند اسب خود را راه تیز. مولوی.
اسب دوانیدن ؛ اسب دوانی کردن. تند راندن اسب. چابکسواری کردن : نه من که اهل سخن گفتنم در این معنی نه مرد اسب دوانیدنم در این مضمار. سعدی. اول کسی که ...
به سر دواندن ؛ کنایه است از به سختی و در منتهای شوق دوانیدن : قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را گرد ره امید تو چند به سر دوانمش. سعدی.
بر سر کسی دواندن ؛ بدو تاختن. تاختن آوردن به او. حمله کردن به او : سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند. سعدی.
به در خانه کسی دواندن ؛ گسیل داشتن به در او. بتندی به در خانه وی روانه ساختن : هر سو دود آن کش ز بر خویش براند وآن را که بخواند به در کس ندواند. سعد ...
دوان شدن ؛ در حال دویدن رفتن : اصحاب را چو واقعه ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی.
دوان عمر ؛ عمر زودگذر و فرار : عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو.
دوان کردن ؛ روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن : کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوا ...
دوان آمدن ( یا برآمدن ) ؛ آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. ( یادداشت مؤلف ) . بشتاب و به حالت دو آمدن : همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار ...
دوان رفتن ؛ رفتن در حال دویدن : دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی.
دوام و بقا ؛ دوام و ثبات. پایداری و پایندگی. ( یادداشت مؤلف ) .
دوام و ثبات ؛ دوام و بقا. پایداری. پایندگی و پیوستگی. ( یادداشت مؤلف ) .
دوام آوردن ؛پاییدن. پایدار شدن. استقامت ورزیدن. ( یادداشت مؤلف ) . مقاومت و پایداری کردن.
بدوام ؛ همیشه و دایم. بالاتصال. متصلاً. لاینقطع : بیار ساقی دریای مشرق و مغرب که دیر مست شود هرکه می خورد بدوام. سعدی.
دوال زدن ( یا برزدن ) بر کوس یا طبل یا دهل یا تبیره ؛ با دوال چرمین بدان کوفتن. با تسمه بدان نواختن : سرای پرده صحبت کشیده سیب و ترنج به طبل رحلت برز ...
- دوال خوردن ؛ تازیانه خوردن : هرکس که پای داشت به عشق تو یک زمان از دست روزگار دوال ستم خورد. خاقانی.
خم در دوال کمند آوردن ؛ کنایه از انداختن کمند است. حلقه کردن کمند و انداختن آن : چو خم در دوال کمند آورم سر جادوان را به بند آورم. فردوسی.
دوال بر دهل زدن ؛ کنایه از دهل نواختن. ( آنندراج ) .
بسته دوال ( چوب ) ؛ دوال بسته. تسمه بدان متصل ساخته. تازیانه : ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی خیره اندر دم بدسگال. فردوسی.
بند دوال ؛ بند کمر. بند کمربند : چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال. فردوسی.
جاردوال ؛ زنجیر دسته دار راندن خر را. رجوع به چاردوال شود. || سیخونک. || تازیانه چرمین : نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز چو کودکان بدآموز را نهیب دوا ...
دوال نعلین ؛ بند چرمی کفش و هر چیزی که بدان کفش را بندند. ( ناظم الاطباء ) .
بادوال ؛ باکمربند. به مجاز، با مقام و پایگاه دولتی ، زیرا کمر و کلاه نماینده مقام و منصب بوده است : تو چاکر مرد بادوالی من شیعت مرد ذوالفقارم. ناصرخ ...
دوال کمربند ؛ تسمه کمربند : گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی. فردوسی.