پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
- دست [ کسی ] بالا بودن ؛ برتر و فائق بودن : تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ورننهد دست تو بالاست. سعدی ( کلیات ص 361 ) . || سلطه. تسلط. چ ...
- دست کم گرفتن کسی یا چیزی را ؛ حقیر و خرد شمردن. خوار شمردن. استخفاف کردن. اهانت کردن. توهین کردن. استهانت کردن.
دست کم گرفته شدن ؛ خوار شمرده شدن. استخفاف شدن. || ظفر. پیروزی. تفوق. برتری. فتح. نصرت. فیروزی : هرآینه نبود دست خاک را بر باد چنانکه آتش سوزنده را ...
دست پر ( با اضافه ) ؛ حد اعلی. اکثر. حد اکثر. دست بالا.
دست کم از فلان نداشتن ؛ با او برابر بودن.
دست کم ؛ لااقل. حد اقل. اقلاً. خانه کم. مقابل خانه پر و حد اکثر.
- به دست کم گرفتن ؛ حقیر و بی قدر دانستن. مرادف به چشم کم دیدن. ( آنندراج ) ( از غیاث ) : ما سبکروحان مشرب را بدست کم مگیر کز کف بی مغز باشد چهره عما ...
دست پائین ؛ دست کم.
دست بالا ؛ حد اکثر.
دستی که نتوان برید باید بوسید ؛ یعنی چیزی را که از خود جدا نتواند کرد اورا به اعزاز تمام پیش خود نگاه باید داشت. ( آنندراج ) .
دستی از دور بر آتش داشتن ؛ به تمام رنج و تعب کار آگاه نبودن. ( امثال و حکم ) .
دست کار می کند چشم می ترسد ؛ هر کار صعب و دراز را به مرور زمان انجام توان کرد. ( امثال و حکم ) .
دست ما برای سر کچل خوبست ؟؛ مگر دست من برای انجام این کار قادر نیست. ( فرهنگ عوام ) .
دستش می خارد ؛ پول گیرش می آید. عوام عقیده دارند وقتی کف دست کسی خارش پیدا کند از جائی یا از ناحیه کسی پولی نصیب او شود. ( از امثال و حکم ) ( از فرهن ...
دستش نمک ندارد ؛ به هرکس محبت کند به وی ناسپاسی کنند. ( از فرهنگ عوام ) .
دستش را به هفت دریا شور کند بی نمک است ؛ دستش بی نمک است. ( فرهنگ عوام ) .
دستش شیره ای است ؛ عادت به دزدی و کش روی دارد. ( امثال و حکم ) .
دست شکسته وبال گردن است ؛ از تحمل بدی خویی و روش خویشاوندان و نظایر آن گزیر نیست. ( از امثال و حکم ) .
دستش به دم گاو بند شده است ؛ کاری که با آن امرار معاش متوسط تواند کرد پیدا کرده. ( امثال و حکم ) .
دستش به عرب و عجم بند شده است ؛ دستش به دم گاو بند شده است. ( امثال و حکم ) .
دستش چسب دارد ، دستش چسبناک است ؛ دستش به هرچه برسدآنرا می دزدد. ( فرهنگ عوام ) .
دستش به ته تاپو ( یا به ته کیسه ) خورده است ؛ فقیر و بی چیز شده است. ( فرهنگ عوام ) .
دست دکاندار، دست فروشنده ، دست کاسب تلخ است ؛ هرمتاعی را که فروشنده برای خریدار انتخاب کند مشتری غیر آنرا بهتر گمان برد. ( امثال و حکم ) .
دست دکاندار، دست فروشنده ، دست کاسب تلخ است ؛ هرمتاعی را که فروشنده برای خریدار انتخاب کند مشتری غیر آنرا بهتر گمان برد. ( امثال و حکم ) .
دستش به پشتش نمی رسد ؛چون داخل خانه شود در را نبندد. ( امثال و حکم ) .
دست به کیسه وعشق به دروازه ؛ اشاره به کسی است که زر و مال را بهتر از عشق و محبت بداند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . عاشق دروغین آنگاه که به ...
دست در کاسه مشت بر پیشانی ؛ در حال تنعم از نعمت کسی با او عداوت ورزیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست دست را می شناسد ؛ آنکه از من گرفته باید به من بازدهد. علی الید ما أخذت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دنبک هر کسی بزنی صدا می دهد ؛ وقتی به باطن اشخاص برخورد می کنیم ، آنرا برخلاف ظاهرشان می بینیم ( ازفرهنگ عوام ) .
دست به رانکیش نمی رسد ؛ مزاحی است نزدیک به دشنام که بجای دست به دامنش نمی رسد گویند. رانکی قسمتی از ساز اسب باشد که بر دو ران افتد. ( امثال و حکم ) .
دست بچه یتیم دراز است ؛ مزاحی است که مهمان کند در موقعی که میزبان نزل را به میهمان نزدیکتر کند. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دست به دست سپرده است ؛ از مکافات عمل غافل مشو. ( امثال وحکم ) . مال امانت باید به همان دستی داده شود که در اول امر داده است. ( فرهنگ عوام ) .
یکدستی گرفتن کسی را یا چیزی را ؛ خوار و ناچیز و زبون شمردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن ؛ سخت عریان بودن. کاملاً برهنه بودن. - || سخت مفلس و تهیدست بودن. رجوع به ترکیب دستی پس دستی پیش شود.
یکدستی زدن ؛ کنایه زدن.
یکدستی ؛ اتحاد. یکدلی. همدستی : دشمنان ما چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهاشان کند شود. ( تاریخ بیهقی ) .
یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || یک نواخت. جور. هموار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به یکدست در ردیف خ ...
همدستی ؛ اتفاق و موافقت.
وردست ؛ دستیار و کمک
همدست ؛ شریک و رفیق : همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی.
نرم دست ؛ لطیف دست.
نرم دست ؛ لطیف دست. - || نوعی از پارچه.
نغزدست ؛که دست و پنجه ای هنرمند دارد.
لطیف دست ؛ نرم دست.
مزد دست ؛ دستمزد. اجرت.
گشاده دست ؛ جوانمرد. کریم.
گستاخ دست ؛ چابکدست و جلد.
گردیدن دست ؛ تغییر وضع و حال صورت یافتن. انتقال : دشمنت خود را بدست خود بدستت می دهد تا مگر دستی بگردد پایه اش بالا شود. سلمان ساوجی ( دیوان ص 79 ) .
کوته دست ؛ کوتاه دست : کند هر آینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی ( گلستان ) .