پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
ریزی بریز ؛ کلمه دعا، یعنی رحمت کن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از شرفنامه منیری ) ( از آنندراج ) : ای فیض رحمت تو روان سوی عاصیان ریزی بریز بر د ...
ریز حساب ؛ صورت جزء حساب. ( لغات فرهنگستان ) .
ریزدانه ؛ میکرولیتیک ؛ به معنی سنگهایی که از دانه های بسیار ریز ساخته شده است. ( لغات فرهنگستان ) .
ریز و مریز ؛ ریزه نقش. کوچک اندام. کسی که هیکل کوچک و جمعوجور دارد. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
قلم ریز ؛ قلم خفی. مقابل قلم درشت. آنکه بدان خط رقیق و نازک توان نوشت. ( یادداشت دهخدا ) .
ریزخوار ؛ میکروفاژ . ( لغات فرهنگستان ) .
ریدکان سرایی یا سرای ؛ غلامان سرایی. خواجه سرا : ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر ...
ریدکان سرایی یا سرای ؛ غلامان سرایی. خواجه سرا : ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر ...
زبان ریخته ؛ زبان درهم و برهمی که مرکب است از فارسی و هندی. ( ناظم الاطباء ) . زبان اردو. ( یادداشت مؤلف ) .
معنی ریخته ؛ معنی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) : معنی ریخته در قالب لفظ جوهر خامه فولاد من است. ملا مفید بلخی ( از آنندراج ) .
از هم ریخته شدن ؛ پراکنده شدن. پاشیده شدن. ( ناظم الاطباء ) .
مصرعه ٔریخته یا مصرع ریخته ؛ مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) به ماده مصراع و مصرعه رجوع شود : بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مص ...
مصرعه ٔریخته یا مصرع ریخته ؛ مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) به ماده مصراع و مصرعه رجوع شود : بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مص ...
ریخته دم ؛ تیغی یا کاردی که روی آن یعنی تیزی و آب آن از زدن برچیز سخت شکسته و ریخته باشد. ( غیاث اللغات ) .
ریخته کردن ؛ سد ساختن. بند ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : در میان محلت بلقاباد و حیوة رودی است خرد و به وقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن ...
خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت : همه جامه پهلوی کرد چاک خروشان به سر بر همی ریخت خاک. فردوسی.
خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت : همه جامه پهلوی کرد چاک خروشان به سر بر همی ریخت خاک. فردوسی.
پول ریختن برای کاری ؛ خرج کردن پول فراوان برای آن کار. ( از یادداشت دهخدا ) .
خاک برریختن ؛خاک انداختن. خاک ریختن. دفن کردن و رویش خاک ریختن : چو گفتی ندارد ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی به خم کمندش برآویختی ز دور از برش ...
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر.
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر. - || رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. ( از آنندراج ) . || دور انداختن. پراکنده کردن. ( ناظم الاطباء ) .
ریختن صفرا ؛ دور کردن آتش کینه. ( آنندراج ) .
آب کسی را ریختن ؛ آبروی وی بردن : از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی ( بوستان ) .
خشم کسی را بر کسی ریختن ؛ بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری. بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن : چو بشنید خسرو که فرغان گریخت به گوینده بر خشم ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
رود خون ریختن ؛ جاری ساختن رود از خون. کنایه از کشتن افراد بیشمار : همی گفت رودابه را رود خون بریزم به روی زمین خود کنون. فردوسی.
ستاره ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن. ( از یادداشت مؤلف ) : همی گفت و از نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گرد ماه. فردوسی.
خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری.
خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری.
آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آواز بر جان افراسیاب همی ک ...
آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آواز بر جان افراسیاب همی ک ...
قروه دگرگون شده واژه پهلوی ( ( گَریوَک ) ) است، به معنی ( ( کوه ) ) هه ژار آن سمت ( ( قُروِه ) ) بود؛ سرِ زمین . ( فارسی هفتم ص 24 ) یعنی هژار آن ...
روله در اصل به بچۀ قنداق پیچ شده گفته می شود و در اصل به معنی بچه قنداق شده است این واژه در قنادی رولر نامیده می شود که اسم یک نوع شیرینی مارپیچی شکل ...
کژال می رفت تا سرى به ( ( عمه کابوک ) ) بزند ( فارسی هفتم ) فارسی آن می شود ( ( غزال می رفت تا سری به عمه کبک بزند کژال : غزال کابوک : کبک ، کابوک ...
کژال تغییر یافته غزال و همان آهوی زیبای سیاه چشم است . و کنایه از دختر زیبا و سیاه چشم شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزل خوان نیامد ...
ریحان یمانی ؛ قطف است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به قطف شود. و برای ریحان و ترکیبات آن رجوع به مترادفات هریک شود. || هر گیاه خوشبوی. ( از مجمل اللغة ...
روح و ریحان ؛ استراحت و رزق. ( یادداشت مؤلف ) : روح او را به روح و ریحان و ترحم و رضوان از حضرت رحمان می طلبند. ( ترجمه تاریخ قم ص 144 ) . || راحت : ...
ریحان نعنع، ریحان النعنع ؛ به لغت مصری ترنجان است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ترنجان شود
ریحان نفس ؛ که دمی خوش بوی دارد. که نفسی چون ریحان معطر دارد : جادومنشی به دل ربودن ریحان نفسی به عطر سودن. نظامی.
ریحان هندی ؛ سنبل العصافیر. ( یادداشت مؤلف ) .
ریحان فروش ؛ گلفروش. که به فروش ریحان بپردازد: دهند آب ریحان فروشان دی سفالینه خم را ز ریحان می. نظامی.
ریحان ملکی ؛ ریحان الملک. شاه اسپرغم. ( یادداشت مؤلف ) . شاه اسفرم. ( تذکره داود ضریر انطاکی ) . رجوع به ترکیب ریحان الملک در ذیل همین ماده شود.
ریحان کوهی ؛ شاهسپرم سپید. ( ناظم الاطباء ) . بادروک. حوک. ( یادداشت مؤلف ) . بادروج. ( تحفه حکیم مؤمن ) . دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادرو ...
ریحان سلیمان ؛ ریحان سلیمانی. جم اسفرم. جمسپرم. چمسفرم. ( یادداشت مؤلف ) . حشیشه ای است مانند شبت تر و به اصفهان روید. ( مفاتیح ) . گیاهی از جنس عشق ...
ریحان زرد ؛ کنایه از شعاع آفتاب است. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) .
ریحان سبز ؛ ضیمران و آن نوعی از شاه اسفرم است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) . شاه اسپرم که گلهای سپید و برگهای معطری دارد . ( از گیاه شناسی گل گلاب ص 249 ) ...
ریحان سرشت ؛ خوشبو. برسرشت ریحان : بیا ساقی آن راح ریحان سرشت به من ده که بر یادم آمد بهشت. نظامی.
ریحان رخ ؛گلرخ. که روی زیبا و شاداب چون گل و ریحان دارد : ریحان رخی از جهان گزیدم الا به رخش جهان ندیدم. نظامی.
ریحان داود ؛ آذان الفار و مرزنجوش. ( ناظم الاطباء ) . ریحان دورو نیز گویند و آن اذن الفار است. ( اختیارات بدیعی ) . رستنیی باشد که آن را مرزنگوش خوان ...