پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دست گرو ؛ از اصطلاحات بازی نرد است : این بار خصل بفکن و دست گرو ببر داو تمام خواه و تمامی ندب بیار. اثیرالدین اخسیکتی ( از جهانگیری ) .
- دست گستاخ کردن ؛ تسلیم کردن. ( آنندراج ) . - || آشنا کردن. نزدیک ساختن : بگیر ناخن و دستم به سینه کن گستاخ که زیر دامن این پنبه ها جراحتهاست. طا ...
- دست دوم ؛ در تداول ، چیز مستعمل. چیزی که قبلاً بکار رفته باشد. مقابل دست اول.
دست خطر ؛ داو آخر نرد و قمار که در آن گرو بسیار بود. ( شرفنامه منیری ) . آن دست نرد و شطرنج باشد که در آن شرط و گرو بسیار کرده باشند. ( برهان ) ( آنن ...
دست خون ؛ دست آخر بازی شطرنج. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست برقضا ؛ اتفاقاً. قضا را. تصادفاً. بطور غیرمنتظره.
دست پس ؛ دست پسین
دست پسین ؛ دست پس.
دست باختن ؛ تسلیم کردن. ( آنندراج ) . دست گستاخ کردن
دست بازپسین ؛ دفعه آخر. سرانجام. عاقبت. آخر کار : تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود بنفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد بیاری خدای عزو ...
دست آخر ؛ به معنی نوبت آخر است. ( از آنندراج ) . آخر دست. بار آخر. در انتهای امر. آخرالامر. نوبت آخر. در آخر وقت. سرانجام. عاقبت. عاقبةالامر. بفرجام. ...
دست اول ؛ مقابل دست آخر و دست پسین. لفظ دست در این ترکیب به معنی نوبت است. ( آنندراج ) . نوبت اول. بار اول. کنایه از آغاز کار. ( لغت محلی شوشتر، نسخه ...
دست اول ؛ مقابل دست آخر و دست پسین. لفظ دست در این ترکیب به معنی نوبت است. ( آنندراج ) . نوبت اول. بار اول. کنایه از آغاز کار. ( لغت محلی شوشتر، نسخه ...
برده بودن دست ؛ فائق و چیره بودن بر حریف : اگر لشکر خراسان فخرالدوله را مرد دادندی آن مصاف شکسته بود و آن دست برده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 69 ) .
آخردست ؛ دست آخر. آخر بار : مقامت خاک بیزی راست تا زرها بدست آری تو زر در خاک می بازی و آخردست میمانی. خاقانی. - || پایان کار. - || داو آخر قمار ...
دست وزارت ؛ مسند وزارت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : زهی دست وزارت از تو دستور چنان کز پای موسی پایه طور. انوری ( از جهانگیری ) .
از دست برداشتن ؛ از مسند دور کردن. از مقام ومنصب و مرتبه عزل کردن و برداشتن : برادر دیگر را که مجاذبت ملک می نمود از دست برداشتند. ( جهانگشای جوینی ) ...
- دست خطر ؛ مسندی را گویند که در آن رفعتی یا مضرتی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) .
دست گُزیدن ؛ به معنی صدر مجلس و مسند طلبیدن است. ( آنندراج ) . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دوردست ؛ کنایه از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - || با فاصله بسیار بعید. که فاصله دور دارد : آلتون تاش خوارز ...
دست امر ؛صدر و مسند وزارت و مسند حکومت. ( ناظم الاطباء ) .
|| کنایه از طریق صحیح و راه مستقیم : به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب. مولوی.
- || طریق اصحاب الیمین. راه راست بهشتیان در قیامت : عجب گر بود راهم از دست راست که از دست من جز کژی برنخاست.
- ز دست ؛ مخفف ازدست. از جانب. از سوی. از طرف. از سمت. و رجوع به ترکیب از دست شود : پدر شهریار جهانداری و تو ز دست پدر شهریار جهانی. فرخی. بجز مر ت ...
دست چپی و دست راستی ؛ مترتبان بر جانب چپ و جانب راست مقامی ، در قصه امیر حمزه مذکور است که پهلوانان کرسی نشین وی دو قسم بودند یکی بر دست راست می نشست ...
دست راست ؛ سمت راست. جانب راست. طرف راست. سمت یمین. در مقابل دست چپ : قلعه ای عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است. ( حدود العالم ) . نش ...
دست چپ ؛ سمت چپ. در مقابل دست راست ، سمت راست. جانب چپ. طرف چپ. سوی چپ. سمت یسار. شمال. أیسر. یسری. مشأمة. میسرة : و بر دست چپ او حصاریست که اندر و ...
دست چپی ؛ در اصطلاح سیاسی امروز، در مقابل دست راستی. جناح چپ. رجوع به ترکیب �دست راستی و دست چپی � در همین ترکیبات شود.
پایین دست ؛ طرف پائین
پیش دست ؛ روبرو. مقابل
بر دست ؛ کنار دست. در کنار. پهلوی. نزد. در کنار : خجسته منوچهر بر دست شاه نشسته بسر برنهاده کلاه. فردوسی.
از هر دست ؛ از هر جانب. از هر سو. از هر گوشه : ز هر دست چیزی فرازآوریم به دشمن سپاریم و خود بگذریم. فردوسی. ز بهر جان درازیش از جهان شاه ز هر دستی ...
از دست ( به اضافه ) ؛ ز دست. از جانب. از ناحیه ٔ. از طرف. از سوی. از سمت. به گماشتگی : مردی بود نام او سوفرای مردی بزرگوار بود اندر عجم. . . و امیر ب ...
ز دست ؛ مخفف از دست. از آزار. از بیداد. از ظلم. از جور. از جفا. از تعدی. از دخالت : ز دست تو آواره شد در جهان نگویند نامش جز اندر نهان. فردوسی.
دست آسیا ( به اضافه ) ؛ دسته ٔآسیای دستی. دست چوبی که دست در آن زده آسیا گردانند. ( آنندراج ) . مشته آسیا : ز شوق جستجوی یار از گردش نمی مانم اگر در ...
از دست ؛ از آزار. از بیداد. از تعدی و جور و تطاول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . از ظلم. از ستم. و رجوع به ترکیب ز دست شود : چو چوگان فلک ، ما چو گو در م ...
دست داشتن در کاری ؛ در خفا در آن کار دخالت داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا )
دست داشتن در کاری ؛ در خفا در آن کار دخالت داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به دست داشتن در ردیف خود شود. || بیداد. ظلم. جفا. جور. ستم. ( یاددا ...
از دست کسی جهیدن ؛ از اختیار و تصرف او بیرون رفتن : عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخون. کسائی.
به دست کسی بودن کار ؛ در قبضه او بودن. کاری در اختیار داشتن : چو بینند کاری به دستت در است حریصت شمارند و دنیاپرست. سعدی.
به دست ؛ به خواست. در اختیار. به اختیار. به اراده ٔ. وابسته ٔ. بسته : چه سازی که چاره بدست تو نیست دراز است و در دام و شست تو نیست. فردوسی.
دستی داشتن بر کسی ؛ حقی به گردن او داشتن : مرا دستها بودنزدیک شاه همان نزد گردان ایران سپاه. فردوسی. || دخالت. تصرف. اختیار. تملک : اجل در دست خداس ...
از دست کسی جستن ؛ از او رها شدن : اگر جستم از دست این تیرزن من و کنج ویرانه پیرزن. سعدی.
- دست بنمودن ؛ اظهار قدرت کردن. ( از آنندراج )
دست و چنگ ؛ دست قوت و قدرت. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - امثال : دست بالای دست بسیار است در جهان پیل مست بسیار است. ؟ ( از امثال و حکم ) . ...
دست دست [ کسی ] بودن ؛ کنایه از تسلط و غلبه و زیادتی باشد. ( از برهان ) . نشانه ٔقدرت و توانائی و مسلط بودن کسی. ( از انجمن آرا ) . از عالم حکم حکم ا ...
دست داشتن در کاری ؛ نیکو دانستن آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
بالاتر بودن دست از دست ؛ مجازاً، نیرومندتر بودن. برتر بودن : از تو به که نالم که دگر داور نیست از دست تو هیچ دست بالاتر نیست. سعدی.
دست از ماست ؛ فتح و نصرت و نوبت وفرصت از ماست. ( از آنندراج ) : دست از ماست به هر رزم که هست تیغ از ما و غلاف از دگران. سنجر کاشی ( از آنندراج ) .
دست [ کسی ] بالا بودن ؛ برتر و فائق بودن : تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ورننهد دست تو بالاست. سعدی ( کلیات ص 361 ) .