پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
زخم بر زخم افتادن ؛ زخم روی زخم آمدن. پی در پی زخم برداشتن. بسختی زخمی شدن. جراحات فراوان و سخت یافتن : چشم همی زد حسن از چشم زخم زخم دگر بر دگری اوف ...
زخم برداشتن ؛ خسته و مجروح شدن. ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ج 2 ص 11 ) ( بهار عجم ) . اکنون در تداول مردم ایران گویند: زخم برداشت ؛ یعنی زخمی گشت. مجرو ...
زخم آلود ؛ آلوده به زخم. آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد.
زخم افکندن ؛ خسته و مجروح کردن. ( آنندراج ) . زخم انداختن. ( بهار عجم ) : کی به شود به مرهم زنگار آسمان زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم. صائب.
زخم انداختن ؛ خسته و مجروح کردن. ( از آنندراج ) : بسی گرد بر گرد هم تاختند بسی زخم چون آتش انداختند. ؟
- زخم آزمای ؛ آنکه بکرات خسته و مجروح شده باشد. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ) ( ناظم الاطباء ) . مبتلا به جراحت. آنکه ریشی دارد که هیچگاه ...
زخم آلو، زخمالو ؛ ( در تداول عامه ) آلوده بزخم. آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد. پرزخم. زخمو.
زخم آب کشیده ؛ سیم کشیده. ناسور شده. ریشی که اثر تماس با آب آلوده آماس کند و ملتهب گردد.
بستن زخم ؛ ( در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم بطوری که خون یا جراحت از آن بیرون نشود. - || پیچیدن آن با وسائل معمولی پس از مرهم نهادن. - || التیام ...
بهم آمدن زخم ؛ ( در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم با التیام یا بی موقع و بدون التیام. رجوع به �زخم بستن � شود.
پرزخم ؛ زخمالو. پرریش. سخت مجروح. زخمی : زبانم خود چنین بر زخم از آن است که هرچ او میدهد زخم زبانست. ؟
زخم آب رسیده ؛ زخمی که آب دزدیده باشد. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) . آب کشیده. سیم کشیده : بیا که در غم هجر توچشم گریانم چو زخم آب رسیده بهم نمی آید. م ...
بازشدن زخم ؛ ( در تداول عامه ) گشوده شدن سر زخم و بیرون آمدن خون یا چرک و کثافات از آن. مقابل بسته شدن زخم بمعنی بهم آمدن سر زخم. - || باز شدن دستم ...
بحر زخار ؛ دریای پر. ( از تاج العروس ) : هر دو چون کوه و گنجخانه علم هر دو بحر از درون ولی زخار. خاقانی. آب آن نهر زخار از خون آن کفار جرار گلگون و ...
چشم زخ زدن ؛ چشم زدن. نظر زدن : عطارد را بدوزم دیده بد که جادو خامه ام را چشمزخ زد. عمید. رجوع به چشمزخ ، چشمزخم و زخم شود.
چشمزخ کردن ؛ چشم زخم زدن. نظر زدن. چشم زدن : زحل در حشمتش چون چشمزخ کرد ز اشک خون رخ ما پر ازخ کرد. عمید لوبکی ( از رشیدی ، فرهنگ نظام ، انجمن آرا و ...
آیه 62 سوره کهف: فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِنْ سَفَرِنَا هَٰذَا نَصَبًا ترجمه : فَلَمَّا جَاوَزَا پس چون ...
آیه 61 سوره کهف: فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا ترجمه : فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَ ...
پرزحیر ؛ پر اندوه. پر غم. سخت اندوهناک : دل بنده پر زحیر است و خواستمی که مرده بودمی تا این روز ندیدمی. ( تاریخ بیهقی ) . دلم پر زدرد است و جهال خلق ...
در زحیر افکندن ( خود را ) ؛ در سختی و محنت انداختن. دچار رنج و ناراحتی ساختن : بر تو آسان کرد و خوش ، آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر. مولوی.
در زحیر افکندن ( خود را ) ؛ در سختی و محنت انداختن. دچار رنج و ناراحتی ساختن : بر تو آسان کرد و خوش ، آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر. مولوی.
اندر زحیر داشتن ( کسی را ) ؛ او را دچار رنج و اضطراب کردن و در ناراحتی قرار دادن. ایجاد رنج و زحمت برای او کردن : چون کریمان یک درم نْدهند از روی کرم ...
اندر زحیر داشتن ( کسی را ) ؛ او را دچار رنج و اضطراب کردن و در ناراحتی قرار دادن. ایجاد رنج و زحمت برای او کردن : چون کریمان یک درم نْدهند از روی کرم ...
اندر زحیر داشتن ( کسی را ) ؛ او را دچار رنج و اضطراب کردن و در ناراحتی قرار دادن. ایجاد رنج و زحمت برای او کردن : چون کریمان یک درم نْدهند از روی کرم ...
پر از زحیر ؛ سخت اندوهگین و غمزده. دارای غم و رنج فراوان : کنون مادرت ماند بی تو اسیر پر از رنج و تیمار و درد و زحیر. مولوی.
در زحیر ؛ بیمار. دچار بیماری. رنجور : گفت پیری مر طبیبی را که من در زحیرم از دماغ خویشتن. ( مثنوی ) .
در زحیر ؛ اندوهناک. غمزده. مغموم. پر اندوه. غمگین : شاد باش ای دوستان از دولت تو شاد خوار دیر زی ای دشمنان از هیبت تو در زحیر. سوزنی. شیخ واقف بود ...
زحمة ولادة ؛ بمعنی زحمت زاییدنست و آن دردی است که بیرون می آید با آن بچه. ( از ترجمه قاموس ) . زحمة الولاده ، زجمه آن است. زحمة، زجمه و زکمة بیک معنی ...
زحمت بی حاصل ؛ رنج بیهوده و بی ثمر. زحمت جانکاه. رنج فراوان و جان فرسا. || در فارسی بمعنی مرض مستعمل شده است. ( مؤید الفضلاء ) . بیماری تن. درد. آز ...
بی زحمت ؛ درتعارفات متداول میان عامه گویند: بی زحمت اینکار رابرای من انجام دهید؛ یعنی �اگر زحمتی نیست � یا �از این زحمت معذرت میخواهم �. رجوع به زحمت ...
زجاج رومی ؛ نوعی زجاج ( شیشه ) است. ( از دزی ج 1 ص 581 ) .
زجاج صوری ؛ نوعی زجاج ( شیشه ) است. ( از دزی ج 1 ص 581 ) .
زجاج مصری ؛ نوعی از آبگینه مصنوعی است. رجوع به الجماهر بیرونی ص 227 شود.
زجاج حیری ؛ نوعی زجاج ( شیشه ) است. ( از دزی ج 1 ص 581 ) .
بساط زجاج ؛ فرشی از شیشه : چنان به عربده قلب عدو بهم شکند که شیربچه گشایند بر بساط زجاج. نظیری.
زبون چیزی ( کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن : زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. ف ...
زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن. ( از مجموعه مترادفات ) . سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن : بهر ...
زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده خود گرداندن. او را مقهور اراده خویش ساختن : ای مر ترا گرفته بت ...
زبر الجبل ؛ برآمدگی در طرف بالای کوه. حید. ( تاج العروس ) . و رجوع به حید شود.
زبرآب ؛ پرده که بر روی آب را کد است. ( ناظم الاطباء ) .
زاویه متر ؛ زاویه ای است حادث میان دو محور دیده هرگاه فاصله میان نقطه نظر، منظور با محل ناظر یک متر باشد. ( معجم علمی انگلیسی ، عربی ) .
زاویه وجهیّه ؛ آن است که نشان انحدار جبهه است. ( معجم علمی انگلیسی ، عربی ) .
زاویه وحشی ؛ زاویه حادث در گوشه چشم.
زاویه قوس عانه . رجوع به زاویه عانه شود.
زاویه کشاله ؛ خارهای خاصره یکی در خارج است موسوم بزاویه کشاله و دیگری در داخل است موسوم بزاویه کفل. ( کالبدشناسی هنری ص 172 ) . و رجوع به حرقفه و زاو ...
زاویه کفل ؛ خار خاصره ای که در داخل قرار دارد ( مقابل زاویه کشاله ) . این خار نسبت بخار طرف مقابل فوق العاده نزدیک است. ( کالبدشناسی هنری ص 173 ) . و ...
زاویه عانه ؛ زاویه میان دو استخوان عانه. ( معجم علمی انگلیسی ، عربی ) .
زاویه عجز ؛ زاویه میان عجر و فقرات قطنی سفلی. ( معجم علمی انگلیسی ، عربی ) .
زاویه عقد عانی . رجوع به زاویه عانه و زاویه قوس عانه شود.
زاویه قلبی ، کبدی ؛ زاویه ای است حادث از تقابل حد افقی اصمیه کبد با حد عمودی اصمیه ٔقلب در مسافت پنجم طرف راست واقع در میان اضلاع. ( ازمعجم طبی انگلی ...