پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٧٤)
بر شده دولاب ؛ کنایه است از آسمان : ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی. ناصرخسرو.
اشتر دولاب ؛ شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد : بسان اشتر دولاب گشته سرگردان نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز. ظهیر فاریابی.
به دولاب گردیدن ؛ دولاب گردانی. به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی. گویند مدار فلانی به دولاب می گردد. و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد. ( از ...
دَول دادن ؛ ازسر باز کردن و بتأخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن.
خردول ؛ بی حیای نادان و احمق : خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد اندر سرت بخردلة او بخربقه. سوزنی.
دوگانه بگزاردن ( یا گزاردن ) ؛ نماز صبح خواندن. ( یادداشت مؤلف ) : پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانه به درگاه یگانه بگزارد. ( گلستان ...
دوگانه گزار ؛ که نماز صبح بگزارد. نماز بامداد گزار : بخ بخ این زاهد دوگانه گزار که دوگان سجده می کند یک بار. امیرخسرو ( از انجمن آرا ) .
مأمت المراءة؛ دوگانه زادن زن. ( منتهی الارب ) .
دوگانه زاینده ؛ زنی که از یک شکم دو بچه می آورد. ( ناظم الاطباء ) ؛ مُتئِم ؛ دوگانه زاینده. ( منتهی الارب ) .
دوگانه زادن ؛ زاییدن و دو بچه از یک شکم آوردن. ( از ناظم الاطباء ) . - || توأم و از یک شکم با همزاد به دنیا آمدن : با گل دوگانه زاده ام از مادر به ...
دوک پشم ؛ چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را ...
دوغ ترکمانی ؛ دوغی که ترکمانان بدست کنند : تَرک ِ چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی. سنایی.
دوشیزه ناخواسته ؛ برج سنبله. ( از التفهیم ص 97 ) .
دوشیزه ٔقریب البلوغ. عسلوجة؛ دوشیزه نرم و نازک اندام. ( منتهی الارب ) .
دوشیزگان جنت ؛ کنایه از حوران بهشتی است. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) : دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی کآبستن ظفر شد تیغ قضا جدالش. خاق ...
دوشیدن کسی را ؛ پول و مال او را به نیرنگ و فریب یا زور گرفتن : زیارت نامه خوانهای کربلا تا تیغشان ببرد زوار را می دوشند. ( یادداشت مؤلف ) .
دو شاخه گشا ؛ تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد : دوشاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه. نظامی.
دوشاخه کردن ؛ کنایه از بر دار کشیدن است. ( از ناظم الاطباء ) . نوعی از تعزیر است. ( آنندراج ) .
دوشاب فروشی ؛ فروختن دوشاب و شیره.
ماردوش ؛ اژدهادوش. که مار بر دوش دارد. - || ضحاک. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوش گرفتن ( تداول عامیانه و نیز در تداول عامه معاصر ) ؛ زیر دوش رفتن بقصد شستشو. زیر دوش حمام رفتن استحمام را.
همدوش ؛ دوشادوش. دوش بدوش. همردیف. همراه. در یک صف و رسته و رده. برابر.
خانه به دوش ( یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. ...
بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن. روی دوش قرار دادن. بر کتف نهادن : علم از دوش بنه ور عسلی فرماید شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی. سعدی. نه هرکه طراز ج ...
به دوش بردن ؛ روی دوش بردن. کسی را روی شانه حمل کردن. بر کتف سار نهادن و حمل کردن : چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت که کس ز جام غرور زمانه مست مبا ...
به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن. برشانه نهادن. بر کتف گرفتن : میان بست و بی اختیارش به دوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی.
دوش دیدن ؛ خواب دیدن در شب گذشته. ( ناظم الاطباء ) .
دوسر خشت یا خشت دوسر ؛ نیزه کوتاه که دو سر دارد. نیزه دوسر : سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که ...
دوسرسود ؛ سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. ( یادداشت مؤلف ) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو ...
دو سر شدن ؛ دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن : خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری ( از آنندراج ) .
مار دوسر ؛ ماری که دارای دو رأس باشد : عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی.
چوب دوسر طلا ؛آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوسر دهلیز ؛ چهارعنصر. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) . - || حواس پنجگانه. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) .
دوسر قندیل ؛ کنایه از هفت سیاره. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) . - || هر ستاره روشن. || فلک. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) .
ترازوی دوسر ؛ ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد : کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی.
- دوستکام داشتن ؛ کامیاب کردن. خوشبخت ساختن : و گفت ایزد تعالی همیشه ملک را دوستکام دارد. ( کلیله و دمنه ) . || آنکه کارهایش به کام دوستان باشد. به ...
دوستکام شدن ؛ بر مراد و آرزو و کام دوستان شدن حال وی. مقابل دشمن کام شدن : دشمنان گفتند کام دوستان ناکامی است عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد دوستکام. ...
دوست تر ؛ گرامی تر و عزیزتر : بیش از این گفت نخواهم به حق نعمت آن که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین. فرخی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که ...
خدادوست ؛ آنکه پرستش خدا پیشه دارد. که خدا را دوست دارد و پرستد. یزدان پرست. ( یادداشت مؤلف ) : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست. ...
دوست و دشمن ، درتداول عامه ؛ چشم و هم چشم. سر و همسر. ( یادداشت مؤلف ) .
هزاردوست ؛ که با بسیار کس دوستی دارد. که دوستان فراوان و بسیار دارد. - || که بسیاری او را دوست گرفته باشند : معشوق هزاردوست را دل ندهی. سعدی ( گلس ...
دوست دوست زدن ؛ دوست دوست گفتن. ( آنندراج ) : قبله من تا به دل کرد خیال تو جای می زندم عضوعضو بر در دل دوست دوست. مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
دوست فزا ؛ دوست افزا. که بر شماره دوستان بیفزاید. که سبب فزونی دوستان گردد : ور بزم بود بخشش او دوست فزای است ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است. سوزنی.
دوزخ گوگرد ؛ جایی که بر اثر سوختن گوگرد تیره و تاریک و دودناک شده است : دوزخ گوگرد شد این تیره دست ای خنک آن کس که سبک تر گذشت. نظامی.
دوزخ پیش کسی آوردن ؛ مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن : چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی.
دوره خواندن ؛ خواندن تمام درسهای گذشته هفته یا ماه یا سال. ( یادداشت مؤلف ) .
- یک دوره ؛ تمام مجلدات یک کتاب چندجلدی یا مجله یا یک روزنامه منتشره در یک سال یا در یک زمان معین. ( یادداشت مؤلف ) .
دوره فلز ؛ یکی از اعصار چهارگانه ای که بشر پیموده است. مراحلی را که بشر پیموده است به چهار عهد تقسیم می کنند: اول عهد احوال ابتدایی. دوم - عهد حجر. س ...
دوره نهفتگی ؛ دوره کمون. ( از لغات مصوب فرهنگستان ) .
سپاه دورویه ؛ دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند : سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورو ...