پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
تگرگ زدن ؛ باریدن تگرگ.
نم زدن ابر ؛ باریدن آن. باریدن باران. فرود آمدن و نزول قطرات بسیارریز آب از ابر.
آب زدن ( بر چیزی ) ؛ آب ریختن روی آن چیز. ( غیاث اللغات ) .
اکسیر زدن ؛ اکسیر ریختن. ( از آنندراج ) .
باران زدن ؛ باریدن باران.
فن زدن ؛ شیوه زدن.
قسط زدن ؛ قسط کردن.
مشق زدن ؛ مشق کردن. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) ( از بهار عجم ) . مشاقی. تمرین خط.
گمان زدن ؛ ظن بردن. گمان کردن. خیال زدن : و خلقی. . . روانه کرده بودند و ابوعلی گمان زد که برای او فرستاده اند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
عرضه زدن ؛ عرضه کردن : دی ز در بام ز روی مزاح عرضه زدم زی زن همسایه کیر. سوزنی. آنک آنک چون غلامان عرضه میخواهد زدن عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری ...
شنا زدن ؛ شنا کردن : به دریا زدندی چو ماهی شناه بکشتی رسیدندی از دور راه. ( گرشاسب نامه ) . بزن همیشه بدریای لعنت و خذلان شنا و غوطه چو بطّسپید و ...
سلام زدن ؛ این ترکیب در کلام قدما بمعنی سلام کردن آمده. لیکن در محاوره حال نیست. ( غیاث اللغات ) . سلام کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
خطا زدن ؛ خطا کردن . ( آنندراج ) .
خیال بد زدن ؛ خیال بد کردن : گر بگویم او خیالی بد زند فعل داردزن که خلوت میکند. مولوی.
جولان زدن ؛ جولان کردن. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) ( فرهنگ نظام ) .
دیوار زدن ؛ چینه کشیدن. مهره های دیوار بر هم نهادن و برآوردن آنرا.
انزال زدن ؛ انزال کردن. ( بهار عجم ) ( آنندراج )
خندق زدن ؛ حفر خندق. خندق ساختن : خندقی ژرف گرداگرد شهر بزدند. ( تاریخ طبرستان ) .
خشت در دریا زدن ؛ کار بیحاصل کردن ، کار بی فایده کردن : نیکخواهانم نصیحت می کنند خشت در دریا زدن بی حاصل است.
- چاه زدن ؛ حفر چاه. چاه کندن.
چینه زدن ؛ دیوار زدن. باره زدن.
جسر زدن ؛ پل زدن. ساختن پل بر رود و مانند آن.
- نقش زدن بر چیزی ؛ نقاشی کردن روی آن چیز. صورت کشیدن. نقش بستن. - || کنایت از تجسم صورت محبوب نیز بیاید : نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم. حافظ. ...
باره زدن ؛ بارو ساختن.
سکه قدر بر ماه زدن ؛ در این بیت نظامی کنایت از رفعت مقام سخن و سخنوری آمده : چو ختم سخن قرعه بر شاه زد سخن سکه قدر بر ماه زد. نظامی.
طرح زدن ؛ طرح ریختن. نقشه ریزی.
سکه غم زدن ؛ در این بیت کنایه ازغم داشتن و سلطنت غم بر دل آمده : جرعه نوشان بلا را شادمانی در غم است شادمان آن دل که در وی سکه غم میزنند. جلال عضد.
زدن شکل ( صورت ) بر چیزی ؛ نقاشی کردن روی آن. ثابت کردن. فرو نشاندن صورت بر آن. شکل بر زدن : بدان تا ز شاهان اقلیم گیر زند صورت هر کسی بر حریر. نظام ...
سکه طلا و نقره زدن ؛ مسکوک کردن طلا و نقره. ( ناظم الاطباء ) .
زدن آهنگی از آهنگهای موسیقی یا یکی از مقامها و دستگاهها ؛ نواختن آن آهنگ. برآوردن آن با اصول از یکی از آلات موسیقی مانند: پنجگاه زدن ، سه گاه زدن ، م ...
زدن انواع مسکوک ؛ درم زدن ، درهم زدن ، دینار زدن ، زر زدن ، سکه زدن : بزندگانی من اندر ملک طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم بنقش تو میزند. ( تر ...
زدن آلات موسیقی ؛ ضرب با زخمه یا چوب ، چنانکه تار و سه تار و طبل و دهل و نقاره را. آواز بر آوردن با اصول ازآلتی از آلات موسیقی. نواختن ذوات الاوتار. ...
نان به غذائی زدن ؛ فرو بردن نان در آن. نان بماست و آبگوشت و جز آن فرو بردن. رجوع به انگشت زدن شود.
نشا زدن ؛ ( در تداول عامه ) غرس نشا. نشاندن گیاه تازه از تخم برآمده در زمین بر اصول کشاورزی تا بارور گردد.
سر نیزه زدن ؛ فرو کردن نیزه درچیزی. نیزه زدن.
انگشت در طعامی روان زدن ؛ خوردن از آن با سر انگشت برای امتحان. ( یادداشت دهخدا ) .
دندانه کلید در قفل زدن ؛ فرو بردن آن.
آمپول زدن ؛ تزریق آمپول. واردکردن سوزن در بدن. سوزن زدن.
شمع زدن ؛ شمع نهادن زیر بنا و طاق تا منهدم نگردد
قدم زدن به جایی ؛ پا نهادن در آنجا. وارد گشتن بدانجا : گر بکاشانه رندان قدمی خواهی زد نقل شعر شکرین و می بیغش دارم. حافظ.
نقطه زدن ؛ نقطه نهادن.
سریر زدن ؛ تخت زدن.
دست ( چنگ ) به کسی و چیزی ( در کسی و چیزی ) زدن ؛ ( مجازاً ) تمسک کردن. استمداد جستن. یاری خواستن. پناه آوردن. چنگ در چیزی یا کسی زدن. بدو روی آوردن. ...
دست در حریم ( ستر ) کسی زدن ؛ کنایت از تجاوز بحریم او و متعرض شدن او.
دست در دامن کسی زدن ، دست بر دامن زدن کسی را ؛ از او یاری خواستن. رجوع به ترکیبات دست زدن شود.
چنگ ( دست ) در کسی زدن ؛ او را گرفتن. مؤاخذه کردن. گرفتن کسی را بچنگ. یقه ٔاو را چسبیدن.
دست زدن ( دست برزدن ) در کاری ( به کاری ) ؛ کنایه از آغاز کردن بدان کار. شروع درکاری یا بکاری و انجام دادن آن است و نیز کنایت از حداقل لمس است و یا ت ...
چنگ ( دست ) زدن به چیزی ( اندر چیزی ، در چیزی ) ؛ آن را با دست گرفتن. دست بدان بردن.
نان به تنور زدن ؛ نان بدیوار تنور چسباندن پختن را. نان بتنور بستن.
گره زدن ( گره برزدن ) بر ابرو ؛ چین بر جبین افکندن. و معمولاً کنایه از اظهار اندوه و یا ترشرویی است. شکنج بر ابرو زدن.