پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٧٤)
دهن شیرین کردن ؛ با خوردن شیرینی و خوردنی شیرین دهان خود را شیرین نمودن. - || کنایه است از فایده و نفع عظیم بردن. ( ازلغت محلی شوشتر ) : صائب از بو ...
دهن غنچه کردن ؛ گرد آوردن دهن برای آواز دادن و بوسه گرفتن و مانند آن. ( آنندراج ) : دهن خویش کند غنچه صفت غنچه سهیل بوسه از دور زند سیب زنخدان ترا. ...
دهن در دهن ؛ به سماع. به روایت. لفظ به لفظ. دهان به دهان : مهر دهن در دهن آموخته کینه گره بر گره اندوخته. نظامی.
دهن دوز ؛ که دهان مردم بدوزد. که مردم را ساکت و خاموش سازد: حاکمی دهن دوز آمده. ( از یادداشت مؤلف ) . و رجوع به ماده دهن دوختن شود.
دهن شکوه واکردن ( یا دهن به شکوه واکردن ) ؛ لب به شکایت گشودن. گله و شکایت آغازیدن : حاشا که زخم ما دهن شکوه واکند خود در میان ناز تو شمشیر بسته ایم. ...
دهن پرکن ؛ عنوان یا مقام یا اصطلاح که ظاهری فریبنده و آراسته داردبدون ارزش و اهمیت واقعی. ( از یادداشت مؤلف ) .
دهن پشت ؛ کنایه است از مقعد. ( از شرفنامه منیری ) : گرچه پستان خایه را دایم دهن پشت او همی پوشد. انوری.
دهن تر کردن به چیزی ؛ کنایه است از استفسار کردن از آن. ( آنندراج ) : چو موی شد تنم از شوق آن میان و نکردی دهن به پرسش بیمار خویش یک سر مو تر. بساطی ...
دهن تلخ بودن از چیزی ؛ کنایه از گله مندبودن از آن است. ( از آنندراج ) : بهار دل افروز در بلخ بود کز او تازه گل را دهن تلخ بود. نظامی.
دهن به آب کشیدن ؛ با آب دهان را شستن. - || کنایه است از وضو کردن. ( از آنندراج ) .
دهن به دهن کسی گذاشتن ؛ با او به سؤال و جواب درآمدن. با او به مشاجره پرداختن. با او جدال و بحث کردن. با او دشنام رد و بدل کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دهن پرآبی ؛ آگنده بودن دهان از آب. اشتیاق و خواهانی چیزی یا مشاهده خوردنی و غذایی را : دلو از کله های آفتابی خاموش لب از دهن پرآبی. نظامی.
دهن بمسمار ؛ دهن بسته ، که گویی دهانش را به مسمار دوخته اند. کنایه از خاموش و ساکت : گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم در فراز و دهن به مسمارند. ناصرخسرو. ...
دهن بوس ؛ آنکه بر دهن کسی بوسه دهد. ( آنندراج ) . بوسه دهن. ( ناظم الاطباء ) : لاله که شد باد دهن بوس او دیده نرگس شده جاسوس او. امیرخسرو ( از آنندر ...
دهن بوسی ؛ عمل دهن بوس. بوسیدن دهن کسی : چو کار از پای بوسی برتر آمد تقاضای دهن بوسی برآمد. نظامی.
دهن بر هم نهادن ؛ لب روی لب گذاشتن و خاموشی گزیدن : گشادستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم. ناصرخسرو.
دهن بسته دهن باز ؛نام دارویی است. ( یادداشت مؤلف ) .
دهن آلوده ؛ که دهانش به چیزی آلوده باشد : در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده. سعدی.
- دهن باز ؛ تعجب و شگفتی. گویند فلان کس وقتی این حادثه را شنید دهنش ( از تعجب ) بازماند. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دهن باز کردن ؛ شحی. ( دهار ) . شحو. ( تاج المصادر بیهقی ) . دهان گشودن. گشادن دهان : باز آ که از جدایی تیغ تو زخمها چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند. ...
در ( یا اندر ) دهن آمدن سخن ؛ برای گفتن آماده شدن. بر زبان جاری شدن آن : سعدی آن نیست که در خوردتو گوید سخنی آنچه در وسع خود اندر دهن آمد گفتم. سعدی.
دریده دهن ؛ دهن دریده. که ضبط راز نتواند : دریده دهن بدسگالش چو باد. نظامی. و رجوع به ماده دهن دریده شود.
توی دهن شیر رفتن و درآمدن ؛ کنایه است از خطر کردن و پیروز آمدن و رهایی یافتن از خطری بزرگ. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهن افتادن ( یا به دهنها افتادن ) ؛ مشهور شدن امری. رسوا شدن کسی. فاش شدن. نقل محافل شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهن کسی حرفی یا عقیده ای نهادن ؛ تلقین کردن آن حرف یا عقیدة او را. ( از یادداشت مؤلف ) .
در دهن گرفتن کسی را ؛ بدی او گفتن. ( یادداشت مؤلف ) : نه آنی که از بهر پیوند من گرفتند عالم ترا در دهن. شمسی ( از یوسف و زلیخا ص 332 ) .
پسته دهن ؛ مقلوب دهن پسته. دهانی زیبا و نمکین چون پسته.
از دهن کسی حرف و سخنی گرفتن ؛ از گفته او تقلید کردن. سخن او را بر زبان راندن. ( از یادداشت مؤلف ) : مگیر از دهن خلق حرف را زنهار به آسیا چو شدی پاس ...
از دهن کسی حرفی کشیدن ؛ او را به تکلم واداشتن. با تمهید مقدمه و لطایف الحیل کسی را به افشای راز یا اعتراف به گفتار و کرداری داشتن. ( از یادداشت مؤلف ...
دهنش آستر دارد ؛ غذاهای بسیار گرم را به سهولت می خورد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دهن مردم نمی شود دوخت ؛ باید متحلی به فضائل و عاری از رذایل بود تامردم بد نتوانند گفت. ( امثال و حکم دهخدا ) .
به دهنش زیاد است ؛ دشنام گونه ای به تحقیر بدین معنی که از او هرگز این کار برنیاید. ( از یادداشت مؤلف ) .
دهن باز بی روزی نمی ماند ؛ یعنی آنکه در خوردن و خرج کردن خست ننماید خداوند روزی و خرج زندگی او را می رساند. ( از یادداشت مؤلف ) . دهن سگ به لقمه دو ...
دهن سگ همیشه باز است ؛ به کسی که همیشه ناسزا گوید و غیبت کند گویند. ( امثال و حکم دهخدا از جامعالتمثیل ) .
دهن عسلی ( یا دهن العسلی ) ؛ اومالی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( اختیارات بدیعی ) . عسل داود. دهن شجرة تدمریه. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به مترادفات ک ...
دهن مصری ؛ روغن بلسان را گویند. ( آنندراج ) ( از غیاث ) : بلی ناقد مشک یا دهن مصری بجز سیر یا گندنایی نیابی. خاقانی.
دهلیز خاصه ؛ دهلیز مخصوص امیر یا سلطان : این ابومطیع. . . پدری داشت بواحمد خلیل نام. شبی از اتفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود. . . شب دور کشیده بود ...
دهلیزگه ( یا دهلیزگاه ) ؛ محل دهلیز : به دهلیزگه طاقش از آبنوس که برجش همی ماه را داد بوس. اسدی.
رند دهل دریده ؛ آنکه وسایل کار از دست بداده است. ( یادداشت مؤلف ) .
دهل وار ؛ مانند دهل. با صدایی چون دهل : دهل وارت افغان بیهوده چند میان خالی و بانگ و نام بلند. امیرخسرودهلوی.
دهل یک رویه ؛ تک دهل. ( ناظم الاطباء ) . که از یک جانب به پوست باشد. مقابل دهل معمولی ودورویه. که از دو جانب به پوست است و دو صفحه پوستی در دو سو دارد
دهل کاسه ؛ دهل بزرگ : و همین روز حاجب سباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و دهل کاسه و تختهای جامه. . . ( تاریخ بیهقی ) .
دهل ِ باز ؛ دهل برنجینی کوچک که برزین اسب بندند و در وقت شکار با شاهین مادامی که شاهین در کار است جهت تحریص وی آن را می نوازند. ( ناظم الاطباء ) . ده ...
دهل بالای بام بردن ؛ دهل زدن. ( ناظم الاطباء ) . کنایه است از نوبت نواختن. ( از آنندراج ) : کرد چو شب نوبت خود را تمام صبح دهل برد به بالای بام. امی ...
دهل دورویه ؛ جفت دهل. ( ناظم الاطباء ) . از دو سوی بپوست کرده. مقابل دهل یکرویه.
دهشت زده ؛ متحیر و سرگشته و سراسیمه. ( یادداشت مؤلف ) .
دهش کاست ؛ آنکه ازحق کم گذارد. آنکه تمام ندهد. ( یادداشت مؤلف ) : کسی کو دهش کاست باشد بکار بپوشد همی فره شهریار. فردوسی
داد و دهش ؛ عطا و بخشش. کرم و سخاوت. ( یادداشت مؤلف ) : جهان از بدان پاک بی خوکنیم به داد و دهش کشوری نو کنیم. فردوسی. به داد و دهش گیتی آباد دار ...
دهره صبح ؛ سفیده صبح. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از روشنی صبح است. ( برهان ) ( آنندراج ) .
دهر اسیر ؛ در اصطلاح فلسفه وعاء مثل معلقه.