پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
طراز زدن ؛ طراز بستن.
طره زدن ؛ طره بر سر نهادن و استوار کردن. ( از آنندراج ) .
شانه بر سر زدن ؛ شانه بر سر بستن و سر را بدان آراستن.
شکنج بر ابرو زدن ؛ گره بر ابرو بستن. و این هر دو ترکیب کنایه از ابراز اندوه و یا خشم کردن آید. رجوع به گره زدن بر ابرو در همین ترکیبات شود.
دامن بر کمر زدن ؛ بستن دامن بر کمر، و بمجاز، آماده کاری شدن. رجوع به همین ترکیب در ذیل �دامن � شود.
درفش ( تاج ) بر سر زدن ؛ سر رابدان آراستن و آنرا چنان بر سر نهادن که استوار قرار گیرد.
پرده زدن ؛ پرده بستن. پرده آویختن.
پرند بر میان زدن ؛ کمربندی از حریر بستن.
تاج زدن ؛ تاج بر سر گذاردن. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) .
لب زدن بچیزی ؛ لب رسانیدن بدان ، و کنایت از چشیدن و یا حداقل مقدار خوردن آید. رجوع به لب شود.
لب زدن بچیزی ؛ لب رسانیدن بدان ، و کنایت از چشیدن و یا حداقل مقدار خوردن آید. رجوع به لب شود.
بر می زدن ؛ خود را به می رسانیدن. ( از بهار عجم ) ( از آنندراج ) .
خود را بر چیزی ( بچیزی ) زدن ؛ با شتاب خود را بدان رسانیدن و بفراوانی از آن چیز خوردن و برداشتن.
خود را بر چیزی ( بچیزی ) زدن ؛ با شتاب خود را بدان رسانیدن و بفراوانی از آن چیز خوردن و برداشتن.
زدن بر چیزی ؛ فرود آوردن ضربه یا تیری بر آن : نه گرزی به ترگی فرود آمده ست نه تیری به برگستوانی زده ست. فردوسی. تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و ...
لشکرجای زدن ؛ لشکرگاه برپا کردن.
لشکرگاه زدن ؛ لشکر گاه ترتیب دادن.
سراپرده زدن ؛ برپا کردن سراپرده.
سرادق زدن ؛ سراپرده برپا کردن.
طویله زدن ؛ طویله برپا کردن.
خرگه زدن ؛ خیمه برپا کردن.
زدن راه ؛ بریدن راه. قطع طریق. دزیدن اموال مسافران. راه کاروان زدن. راه قافله زدن. کاروان زدن. ره زدن : گرفته همه دشت و خرگاه را بدزدی زند روز و شب ر ...
قافله زدن ؛ دزدیدن اموال قافله. راه کاروان زدن. کاروان زدن.
راه مستانه زدن ؛ مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن : مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخموری کرد ...
راه طاعت زدن کسی را ؛ بر عصیان گماشتن او.
راه صبر زدن کسی را ؛ بی طاقت کردن.
راه ( ره ) خواب زدن ؛ ربودن خواب از چشم. بیداری کشیدن. راه بر خواب زدن : دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم.
راه دل زدن ؛ فتنه گری کردن. دلبری. فریب دادن. دلربائی.
زلف زدن ؛ اصلاح موی سر.
راه بر کسی ( کسانی ) زدن ؛ غارت کردن. شبیخون زدن.
زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری ؛ جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را : سینه خوش کن که ناف روی زمین ه ...
ریش زدن ؛ اصلاح و پیراستن موی چهره.
- کمر کسی را زدن ؛ جدا کردن و دو نیم کردن. - || ( در تداول ) کنایه آید از هلاک و نابودی و برای نفرین بکار برند. گویند: قرآن کمرت را بزند، سید جد کم ...
تریاک زدن ؛ خراشیدن خشخاش و زخمی کردن آن تا شیره افیون بیرون زند. خشخاش زدن.
شیشه بر سنگ زدن ؛ کنایه از نابود کردن و رسوا کردن : عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ میبرّید در جنگ. نظامی.
سنگ زدن پشت بام را ؛ غلطانیدن سنگ بر بام. کوفتن بام و هموار و استوار ساختن آن بوسیله سنگ زدن.
سنگ بر دل زدن ؛ کنایه از دل از هوس بریدن. دل بر ترک محبوب نهادن و صبر پیشه کردن. نظیر: دندان در جگر گذاردن ، سنگ بر دل بستن : بمیخانه در سنگ بردل زدن ...
دست بر دست زدن ؛ دو دست را بر یکدیگر فرود آوردن بسختی تا آوازی از آن برآید. کنایه از افسوس خوردن. اظهار تأسف کردن : همانگه یکی دست بر دست زد چو دشمن ...
درِرزق زدن ؛ بطلب روزی برخاستن : که خیز ای مبارک در رزق زن. سعدی ( بوستان ) .
درِ صلح زدن ؛ از در صلح در آمدن. جویای سازش شدن : با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی ( گلستان ) .
درِ کسی زدن ؛ از وی یاری خواستن. کمک طلبیدن از وی : یا دری زن که قحط نان نشود یا چنان شو که کس چنان نشود. نظامی. سدره نشنیان سوی او در زنند عرش روا ...
حلقه بر در زدن ؛ حلقه در را کوفتن و بصدا درآوردن. دق الباب کردن : پرستنده مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست. فردوسی. در خاطر کششی پیدا شد ...
چاقو زدن ؛ چاقو یا کارد یا نیشتر نواختن بقصد تهدید یازخمی کردن کسی و این در میان جاهلان و لوطیان متداول است و چنین کسان را چاقوزن یا چاقوکش گویند. رج ...
جامه زدن ؛ لگد زدن جامه بهنگام رختشویی : در آب چشمه چو شد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی.
حسام زدن ؛ بمجاز، پیکار کردن. جنگیدن. تیغ زدن : همه چون من فدای میر منند همه از بهر او زنند حسام. فرخی.
جام بر سنگ زدن ؛ کوفتن و خرد کردن جام. - || کنایت آید از دل از جهان شستن و از نام و ننگ گذشتن : ما خود زده ایم جام بر سنگ دیگر مزنید سنگ بر جام. س ...
- || ( در تداول ) از کسی تلکه کردن. پول یا چیزی از کسی بحیله گرفتن. کلاشی. نیزه زدن. رجوع به نیزه زدن شود.
بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن. تپانچه زدن. کتک زدن. توگوشی زدن ( در تداول عامه ) : دگر باره خون در جگر جوش زد قضا را قدر بربناگوش زد. نظامی. بر زمین زدن ...
ترجمه : قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ [موسی] گفت:این جریان همان چیزى است که ما می خواستیم فَارْتَدَّا عَلَیٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا پس بر رد همان راهی ...
ترجمه : قَالَ أَرَأَیْتَ [جوان همراه موسی] گفت:آیا دیدى إِذْ أَوَیْنَا إِلَی الصَّخْرَةِ آنگاه که [براى استراحت] به آن صخره پناه بردیم ؟ فَإِنِّی نَس ...