پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٧٤)
ده ترک لرزه دار ؛ کنایه از ده انگشت مطرب است. ( یادداشت مؤلف ) : جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ درآورد. خاقانی.
ده انگشت بر دهان گرفتن ؛ کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) . کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این ش ...
ده باب ثلاثی مزید ؛ در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعلة. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. ( یادداشت مؤلف ) .
دویست درم شرعی ؛ پنجاه و چهار توله و پنج ماشه و دو جو؛ و هر توله دوازده ماشه و هر ماشه به وزن دوازده جو. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) .
دویست یک ؛ از دویست یکی. یک دویستم. یک بخش از دویست بخش. ( یادداشت مؤلف )
دویدن چشم و دل کسی ؛ سخت طالب و خواهان چیزی بودن و بیشتر در خوردنیها. ( یادداشت مؤلف ) .
در دویدن ( یا اندر دویدن ) ؛ به شتاب و عجله تمام حرکت کردن. تند و تیز روانه شدن : چو آن گوهران زاد فرخ بدید سوی شهریار نو اندر دوید. فردوسی.
بر دویدن ؛ بالا رفتن. بر رفتن. صعود کردن : چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال به پنج روز به ب ...
دو دو زدن چشم ؛ حریصی بر چیزی و نگرانی به دنبال چیزی و آن حالتی است پس از بهبود یافتن. بر اثر ضعف بیماری.
دویدن چشم ؛ کنایه از آماده ومهیا شدن وی و بسیار نگاه کردن در تجسس چیزی. ( آنندراج ) : کاری نتوان بی مدد دیده روان کرد چشم از پی کاری که دود خوب توان ...
دویدن آب ؛ روان و جاری و سایل شدن آب. ( یادداشت دهخدا ) .
دویدن می و مستی ؛ در رفتن می و مستی در چیزی. ( آنندراج ) : مرا کرده ست چون آئینه حیران مجلس آرایی که می را در رگ مست از دویدن بازمی دارد. صائب. ( از ...
فرودویدن ؛ جاری شدن : پس کوهها پدیدار آمد از آب به تابش آفتاب و زمین از آنچه بود در این بلند تر شد و آب از او فرودوید. چون به زبان من رود نام کرم ز ...
آب دویدن از چشم ؛ جاری شدن اشک و آب از چشم : و چون به میل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
دون پایه ؛ که پایه اداری ندارد. که در درجه پایین قرار دارد. که رتبه پست دارد؛ کارمند دون پایه. مأمور دون پایه. ( از یادداشت مؤلف ) .
گردون ( یا چرخ یا روزگار یا دنیای ) دون ؛ جهان پست و بی ارزش و فرومایه. روزگار پست :. . . مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون. ( تر ...
دون همتی ؛ صفت دون همت. طغومت. خساست. خست. دنائت. بجل. ( یادداشت مؤلف ) . پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی. ( ناظم الاطباء ) . طغا ...
دون صفت ؛ پست فطرت. بی شخصیت : لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت. . . به جانب اردبیل در حرکت آمد. ( حبیب السیر ج 3 ص 323 ) .
دون کردن ؛پست و بی ارزش نمودن.
دون همت ؛ فرومایه و سفله و ناسپاس. ( ناظم الاطباء ) . خسیس و کم همت. ( آنندراج ) . ذوالبجل. قصیرالهمة. ( یادداشت مؤلف ) . ژکور. ( لغت فرس اسدی نسخه ...
دولت خانه سلطان ؛ دربار سلطنتی. دربار شاهنشاهی. کاخ پادشاهی : چه شادیها کند رضوان اگر سلطان دهد فرمان که رو بنشین به دربانی به دولت خانه سلطان. مختا ...
دولت خانه خاص ؛ سرای سلطنتی. ( ناظم الاطباء ) : چون دولت خانه خاص بازگردید قرار نشستن و مجال بودن نداشت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 94 ) .
دولت و ملت ؛ هیأت حاکمه و شریعت و مذهب. حکومت و مذهب : کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نب ...
دولت باهره ؛ دولت منور و عالی. لقبی و نعتی حکومت و دولت را. دولت قوی و نیرومند. دولت قاهره : مشارالیه [ قورچی باشی ] عمده ترین امراء ارکان دولت باهره ...
دولت طراز ؛ که زینت و طراز دولت و سلطنت است. که دولت و سعادت از او زینت دارد : عنصر نوشین روان عهد به عالم هرمز دولت طراز تاجور آورد. خاقانی.
دولت عظمی ؛ سلطنت بزرگ. ( ناظم الاطباء ) .
دولت قاهره ؛ دولت قوی و مقتدر : اگر امراء ارکان دولت قاهره در ارتکاب امر خلاف قاعده به امر و نهی او ممنوع و متقاعدنگردند به خدمت بندگان قبله عالمیان ...
دولت مستعجل ؛ اقبال و بخت زودگذر. دولت تیز : راستی خاتم فیروزه ٔبواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. حافظ.
دولت خوابیده ؛ بخت خفته. دولتی که بدان انتفاع نتوان کرد و این مقابل دولت بیدار است. ( از آنندراج ) : ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن دو چشم دولت خو ...
دولت دنیا ؛ برخورداری و سعادت دنیا. ( ناظم الاطباء ) .
دولت دیرمان ؛ اقبال و نیکبختی پایدار : کز عمر هزار ساله نوح صد دولت دیرمان ببینم. خاقانی. و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
دولت عالی ؛ بخت بلند : به فر دولت عالی بر مراد و هیچ خلل نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380 ) .
دولت جاوید ؛ سعادت و خوشبختی همیشگی : بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. دولت جاوید یافت هر که نکو نام زیست کز عق ...
بی دولتانه ؛ که مقرون به دولت نیست.
سخن بی دولتانه ؛ سخن که از ادب و هنر بهره ندارد : هولاکوخان از سخنان بی دولتانه او برآشفت. . . ( تاریخ رشیدی ) .
از دولت فلان ؛ به دولت فلان. ( آنندراج ) . به یمن اقبال و بخت او : تنش کرد از دولت اشکبار مقامات پروانه را استوار. طغرا ( از آنندراج ) . شد از دولت ...
برگشته دولت ؛ بخت برگشته. مدبر. بدبخت : چو برگشته دولت ملامت شنید سرانگشت حسرت به دندان گزید. سعدی ( بوستان ) .
به دولت فلان ؛ به یمن وجود و اقبال او. با برکت و عنایت وی : بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ) . به دولت ...
بیداردولت ؛ جوان دولت. دولتمند و کامکار. ( آنندراج ) .
دولت بیدار ؛ بخت بیدار : دولت بیدار دیدی جاودان گرز خواب جاودان برخاستی. خاقانی. سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد. حافظ.
دولت تیز ؛ اقبالی که مردم را یکایک به مرتبه بلند رساند. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از دولتی که یکایک زیاده از استعداد به کسی رسد و چنین دولت سریعالزوال ...
دولتبا ؛ آش دولت. طعام سعادت و دولت : بشنو اکنون زین دهل چون بانگ زد دیگ دولتبا چگونه می پزد. مولوی.
دولت باقی ؛ حکومت و شوکت جاودانی. سعادت و کامگاری همیشگی : خانه کن ملک ستمکاری است دولت باقی ز کم آزاری است. نظامی. و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
دولت آورد ؛ که بخت و دولت آن را آورده باشد. آورده اقبال و بخت : به پای دولت آوردت سپردت سری کش تن ترا نه جانسپار است. مسعودسعد.
گردنده دولاب ؛ کنایه از آسمان و چرخ است : شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی.
دولاب پیروزه ؛ کنایه از آسمان و فلک است : کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب د ...
دولاب کبود ؛ کنایه است از آسمان. ( یادداشت مؤلف ) : وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید. ناصرخسرو. و رجوع به ت ...
دولاب مینا ؛ کنایه از آسمان است. ( برهان ) ( آنندراج ) . کنایه از فلک باشد. و آن را دیر مینانیز گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : آن آتشین کاسه نگر ...
دولاب به بازاری ؛ کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند. ( لغت محلی شوشتر ) . - || مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را ن ...
دولاب وار ؛ مانند دولاب گردان. چون چرخ آبکشی : ز چرخ گردان دولاب وار آب روان بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب. مسعودسعد. به چرخ اندر آیند دولاب وار چ ...