پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٣٧٤)
مهمانی دوره ؛ مهمانی دسته جمعی عده ای به نوبت. ( یادداشت مؤلف ) .
دورویه سپاه ( یا سپه ) ؛ دو سپاه مقابل. ( ناظم الاطباء ) . دو صف لشکر متخاصم : و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا ...
دورویه ( یا از دورویه ) صف زدن ؛ دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه : سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گر ...
کمر دورویه ؛ پشت و رو یکی : جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی.
دارهای دورویه ؛ دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند : روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند. . . و این دارهای دورویه بود از در آ ...
دورویه ( یا به دورویه ) ایستادن ( یا ستادن ) ؛ به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن : لشکر با سلاح و برگستوان ...
طبل دورو ؛ که از زیر و زبر به پوست پوشیده باشد و آواز از هر دو سوی آن توان آوردن. ( یادداشت مؤلف ) . که هر دو سوی چنبره آن را به پوست کرده باشند و ب ...
اطاق دورو ؛ که از دوسوی برابر هم به دو خانه در دارد. اطاقی که از یک سو به صحنی و از سوی دیگر به صحنی دیگر یا باغی یا نارنجستانی در دارد. ( یادداشت مو ...
صدای دورگه ؛ آوازی چون آواز کسی که شب نخفته است. ( یادداشت مؤلف ) .
دورگه شدن صوت ؛ جهوری شدن آن چنانکه در نوبالغان. ( یادداشت مؤلف ) .
دورباش دوشاخی ؛ قلم نی. کلک نی که در میانه فاق دارد : ز نی دورباش دوشاخی نداشت چو من درسه شاخ بنان عنصری. خاقانی
دورباش زدن ؛ دورباش گفتن : چو در خاک چین این خبر گشت فاش که مانی برآن آب زد دورباش. نظامی. چنان می کشید آه سینه خراش که می زد به خورشید و مه دورباش ...
دورباش خوردن ؛ نیزه خوردن. هدف اصابت نیزه قرار گرفتن : ز آه صبحدم در هر خراشی خورم پوشیده در جان دورباشی. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
خاتم دوران ؛ خاتم روزگار. ختم کننده روزگار : دور به تو خاتم دوران نبشست باد به خاک تو سلیمان نبشست. نظامی.
تازه به دوران رسیده ؛ نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. ( یادداشت مؤلف ) .
هفت دوران ؛ کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است : پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز و آسمان را ...
از ( ز ) دوران تک بردن ؛ در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن : هر آن کره کز آن تخمش بود بار ز دوران تک برد و ز باد رفتار. ...
دوران عالم ؛ گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان : اگر بی عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم. نظامی.
دوران کوکب ؛ چرخ آن. گردش آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دوران گردون ؛ گردش آسمان. چرخ فلک : به جز بر مراد دل او نباشد نه سیر کواکب نه دوران گردون. سوزنی. مرا گفتند جمعی مهربانان چو دیدندم ز غم در اضطرابی ...
دوران الفلک ؛ جنبش پی درپی چرخ یکی پس از دیگری بدون توقف و درنگ. ( ناظم الاطباء ) .
دوران دم ؛ گردش خون. ( لغات فرهنگستان ) . گردش خون در عروق و شرایین و قلب و غیره. ( هاروه کاشف دوران دم است ) ( یادداشت مؤلف ) .
دوران دهر ؛ گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه : دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد وز سر به در نمی رودم همچنان فضول. سعدی.
دوره کردن درس را ؛ درس های خوانده هفته یا ماه یا سال را بار دیگر بالتمام خواندن. دوره خواندن درس هفته یاماه را. ( یادداشت مؤلف ) .
دوره کردن ریش ؛ زیر زنخ را از بن گوشی تا بن گوش دیگر تراشیدن. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوره کردن گیوه ؛ دورتا دور درز میان رویه و کف را از سوی بیرون چرم و از درون نوار گرفتن. دورتا دور آن یا در ملتقای رویه و کف نسیجی یا چیزی دوختن. ( یا ...
دوره کردن کسی را ؛ پیرامون او گردیدن و همه همزبان از او چیزی خواستن. به اجماع چیزی از او خواستن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دور جام چشانیدن کسی را ؛ در باده پیمایی از روی نوبت او را شراب دادن. شراب دادن کسی را در مجلسی به نوبت. او را می دادن از روی نوبت : در گردش این سپ ...
دوره دوختن به ؛ دوختن چیزی بر درزهای جامه یا پارچه دیگر به قصد استحکام آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دور آخر ؛ آخرین دوره گردش جام شراب برای تناول حاضران بزم : من از شراب این سخن سرمست و فضاله قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در ...
دور به سر بردن ؛ به اتمام رساندن نوبت پیمانه پیمایی را در مجلس بزمی : من به چشم او را ده بار نمودم که بخسب او همی گفت به سر تا برم این دور به سر. فر ...
دور چیزی یا کسی گشتن ( یا گردیدن ) ؛ گرد او گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) . چرخ زدن گرد چیزی : دار حول الشی ٔ؛دار به ؛ دار علیه. ( از اقرب الموارد ) .
|| قربان و صدقه وی رفتن. گردیدن بر گرد او به قصد اظهار نهایت اخلاص و برای بلاگردانی از جان وی ، چنان که مادری به هنگام بیماری فرزندش بلاگردان او شدن. ...
دور چیزی یا کسی گشتن ( یا گردیدن ) ؛ گرد او گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) . چرخ زدن گرد چیزی : دار حول الشی ٔ؛دار به ؛ دار علیه. ( از اقرب الموارد ) .
|| قربان و صدقه وی رفتن. گردیدن بر گرد او به قصد اظهار نهایت اخلاص و برای بلاگردانی از جان وی ، چنان که مادری به هنگام بیماری فرزندش بلاگردان او شدن. ...
دور چیزی یا کسی قلم گرفتن یا خط کشیدن ؛ چیزی یا کسی را نادیده انگاشتن : فلان کارگر زرنگ و لایق هم این روزها تنبل شده باید دورش را قلم گرفت. مدتهاست د ...
دور چیزی یا کسی قلم گرفتن یا خط کشیدن ؛ چیزی یا کسی را نادیده انگاشتن : فلان کارگر زرنگ و لایق هم این روزها تنبل شده باید دورش را قلم گرفت. مدتهاست د ...
بادنجان دورقاب چین ؛ متملق و چاپلوس. آنکه برای خوش آیند صاحبان زر و زور اظهار نظرهای چاپلوسانه و غالباً دور از حقیقت بکند. خوش آمدگو. خوش رقص. ( یادد ...
دور تا دور ؛ گرداگرد. دورادور. دور و بر. محیط و گرداگرد. ( ناظم الاطباء ) . پیرامون. پیرامن. اطراف. حول : دورتا دور او جماعت نشسته بودند؛ چون دایره ا ...
دور دور کسی یا چیزی یا کاری بودن ؛ حکم حکم او بودن. از عالم دست دست او بودن. ( از آنندراج ) : در نظر آن نرگس مستانه است دور دور ساغر و پیمانه است. ق ...
دور کسی سرآمدن ؛ در تداول کنایه است از سپری شدن روزگار قدرت یا عزت او. - || به پایان رسیدن نوبت او.
دور بر کسی افتادن ؛ نوبت سرکشیدن پیاله شراب به کسی رسیدن. - || کنایه است از روزگار به مراد او شدن : ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون بر عا ...
دور خلافت و حکومت به کسی رسیدن ؛ نوبت و دوران خلافت و امارت بدو رسیدن. خلیفه و حاکم شدن وی : دور خلافت چو به هارون رسید رایت عباس به گردون رسید. نظا ...
جور دور ؛ ظلم دهر و صدمه روزگار. ( ناظم الاطباء ) .
دور گوشمال ؛ زمانه پر فتنه و ظلم. - || ایام فقر و حوادث. ( ناظم الاطباء ) .
گردش دور ؛ گردش روزگار. دور چرخ : بخندید و گفت ای پسر جور نیست ستم بر کس از گردش دور نیست. سعدی ( بوستان ) .
فتنه دور قمر ؛ کنایه از معشوق است با ایهام به معنی اصطلاحی کلمه : ز زلفش خلق را جان در خطر بود همانا فتنه دور قمر بود. منیر ( از آنندراج ) .
دور کمال ؛ عصر کمال. روزگار کمال. عهدی که جهان به کمال خود رسیده است و برغم خاقانی کنایه از سال تولد اوست : دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کآن پانصد د ...
دور هلالی ؛ دور کودکی. ( خسرو و شیرین چ وحید ذیل ص 43 ) : درین دور هلالی شاد می خند که خندیدیم ما هم روزکی چند چو بدر انجمن گردد هلالت برافروزند انجم ...
دور گیتی ؛ دور جهان. گردش چرخ.