پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
رهی کردن ؛ غلام کردن. بنده و برده ساختن : جزاش آن است که هر که در بار اوبیابند او را بدل صواع بازگیرند تا رهی کنند. ( ترجمه طبری بلعمی ) . گفت این مگ ...
رهی گشتن ؛ رهی شدن. بنده شدن. غلام گشتن : اندرحکم ایشان دزد، خداوند چیز را رهی گشتی. ( ترجمه طبری بلعمی ) . کمر بست با فر شاهنشهی جهان سربسر گشته او ...
سمند رهوار ؛ اسب خوش راه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به راهوار شود.
از این رهگذر ؛ از این معنی. از این امر. از این موضوع. از این مطلب. از این پیش آمد: خاطر عالی از این رهگذر آسوده باشد. ( یادداشت مؤلف ) : از این رهگذ ...
رهگذر آب ؛ مجری. ( یادداشت مؤلف ) .
رهگذر سیل ؛ مسیل. ( یادداشت مؤلف ) : تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری.
رهگذار آب ؛ مجرای آن : مسیل ؛ رهگذار سیل. ( یادداشت مؤلف ) : ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا. سعدی.
رهزنی کردن ؛ دزدی کردن در راه. ( از ناظم الاطباء ) .
رهروان طریقت ؛ اهل سلوک. ( ناظم الاطباء ) .
رهروان فلکی ؛ کنایه از ستارگان سیار است
رهروان گردون ؛ هفت سیاره. ( از ناظم الاطباء ) . کنایه از سبعه سیاره است. ( از برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
رهروان آخرت ؛ طالبان آخرت که به دنیای دون بی اعتنا باشند. ( ناظم الاطباء ) .
رهروان ازل ؛ طالبان حق و سالکان دین. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . طالبان حق و سالکان راه. ( انجمن آرا ) .
رهروان سحر ؛ کنایه از سالکان شب زنده دار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) .
ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن : چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی.
رهبر پیشاهنگی ؛ فرمانده پیشاهنگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رهبر خردی ؛ برهانی که عقل پسندد. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
رهایش یافتن ؛رهایی یافتن. ( یادداشت مؤلف ) : چون از آن سختی رهایش یافتم. . . ( مقامات حمیدی ) .
رهایش بخشیدن ؛ رهایی بخشیدن. نجات دادن. ( یادداشت مؤلف ) : تنفیس ؛ رهایش بخشیدن از غم. ( منتهی الارب )
رهایش جستن ؛ رهایی جستن. خلاص طلبیدن. ( یادداشت مؤلف ) . مؤائلة. وئال. وأل. وؤول. وئیل. ( منتهی الارب ) .
وارهاندن ؛ آزاد ساختن. رهانیدن : وارهان زین دامگاه غم مرا کآرزوی آشیان می آیدم. خاقانی. جان یوسف زاد را کآزادکرده همت است وارهان زین چارمیخ هفت زند ...
روی رهایی بودن ؛ امکان سرپیچی و خلاص داشتن. راه و وجه خلاص بودن. به ترک چیزی توانایی داشتن : لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید مگر از آتش دوزخ بودش ...
بازرهاندن ؛ وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن : مردم. . . نخست ترا بازرهانند. ( کلیله و دمنه ) . خوی بدش که بازرهاند مرا ز من آن خوی ...
رها کردن بنده از قید بندگی ؛ تحریر. آزاد کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
رها کردن سنگ ؛ افکندن آن. ( از یادداشت مؤلف ) .
ره رفته ؛ عزیمت کرده. راهی شده : به ره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی ( بوستان ) .
ره بسیج ؛ همراه. هم سفر : جهاندار با ره بسیجان خویش ره آورد چشم از ره آورد پیش. نظامی.
ره پاییدن ؛ راه پاییدن. کشیک دادن. نگهبانی راه نمودن : آن را که ره پاید و نگهبانی کند دیده بکنند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 157 ) .
ره تافتن بسویی ؛ بدان جانب رفتن. راهی شدن بدان سوی. رو کردن بدانجا : گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهرتاب. ناصرخسرو.
روی هم رفتن ؛ متراکم شدن. ( یادداشت دهخدا ) .
یکرویه کردن ؛ خاتمه دادن. یک طرفه کردن : شمشیر دورویه کار یکرویه می کند. ( یادداشت مؤلف ) .
بلارویه ؛ ناسگالیده ، نیندیشیده. ( یادداشت مؤلف ) .
ترجمه : وَمَنْ أَظْلَمُ : کیست ستمکارتر مِمَّنْ ذُکِّرَ بِآیَاتِ رَبِّهِ از کسی که به وسیلۀ نشانه هاى پروردگارش تذکرّ داده شده فَأَعْرَضَ عَنْهَا و [ ...
روی گداخته ؛ یعنی رویینه. نحاس. ( ترجمان القرآن ) .
روی و راه نبودن یا نداشتن ؛ چاره و علاج نبودن یا نداشتن. || امید. ( آنندراج ) ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( یادداش ...
روی و راه نبودن یا نداشتن ؛ چاره و علاج نبودن یا نداشتن. || امید. ( آنندراج ) ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( یادداش ...
روی سوخته ؛ سولفور مس. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
روی چیزی را ندیدن ؛ بدان نرسیدن. از وصول بدان محروم ماندن : امیر یکی را. . . چنانش بخوابانید که دیگر روی برخاستن ندید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ) .
روی نبودن ؛ ممکن نبودن. مقدور نبودن. مصلحت نبودن. امکان نداشتن. جانداشتن. اقتضا نداشتن : تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود ر ...
روی به کار داشتن ؛ آهنگ و قصد کاری داشتن : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی. . . و روی به کاری بزرگ داشتیمی. ( تاریخ بیهقی ) .
روی ریا ؛ قصد ریا. طریق و شیوه ریا : با خداوند زبانت به خلاف دل تست با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست. ناصرخسرو. هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب بهتر ز ...
روی تعارف ؛ قوه کشف اشیاء پنهانی. ( ناظم الاطباء ) .
به روی دیگر نهادن ؛ واژگونه کردن. برعکس نمودن. بصورتی دیگرتلقی کردن و تعبیر نمودن. طور دیگر تفسیر کردن : من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دار ...
از روی ِ، یا ز روی ِ ؛ برحسب. این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است : شرعاً؛ از روی شرع. عرفاً؛ از روی عرف. مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزا ...
از روی ِ، یا ز روی ِ ؛ برحسب. این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است : شرعاً؛ از روی شرع. عرفاً؛ از روی عرف. مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزا ...
روی تردد ؛ راه تردد. ( از شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ) .
روی تردد ؛ راه تردد. ( از شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ) . - روی راست داشتن ؛ طریقه و راه راست داشتن : هرکه را روی راست بخت کژ است مار کژ بین که ...
روی بقا ؛ راه پایندگی و استوار و محکم و برقرار. ( از ناظم الاطباء ) . - || صحت و عافیت و تندرستی. ( از ناظم الاطباء ) .
به هیچ روی ، یا از هیچ روی ؛ بهیچوجه. بهیچ طریق. مطلقا : من او را نیازردم از هیچ روی ز دشمن بود این زمان کینه جوی. فردوسی. به هیچ رویی با روی آن نگ ...
ازاین روی ، یا زین روی ، یا ازآن روی ، یا زآن روی ؛ لذلک. لهذا. بدین سبب. بناءً علی ذلک. بناءً علیه. بناءً علی هذا. بهرِ. برای ِ. از بهرِ. از قبل ِ. ...