پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور : ندانست کاین شیر پرخاشخر ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر. فردوسی.
سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور : سران سپه مهتران دلیر کشیدند صف پیش سالار شیر. فردوسی.
شیران پولادخای ؛ مردمان دلیر و بهادر. ( از برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) . - || اسبان پرزور. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ...
شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه : پیک دلی پیرو شیطان مباش شیر امیری سگ دربان مباش. نظامی.
کام شیر آژدن ( خاریدن ) ؛ کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن : همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی.
زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر : زن شیر از آن نامه شهریار چو رخشنده گل شد به وقت بهار. فردوسی.
شیر نر؛ نرّه شیر. ( یادداشت مؤلف ) : شیر نر بکشتی و ببستی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120 ) . نه که هر زن دغا و لاده بود شیر نر هست و شیر ماده بود. سن ...
شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. ( آنندراج ) : شه که نه بر تخت به تمکین بود شیر نمد روبه پشمین بود. میرخسرو ( از آنندراج ) .
شیر یله ؛ شیر رهاشده : نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز. فرخی. ای همچو پدر به روز هیجا شیر یله ژیان دیگر. سوزنی. ...
شیر ماده ؛ لحاسة. ( منتهی الارب ) . لب ء. لباءة. لَباءة. لَبُوءة. لُبَاءة. لَبَاءة. لَبة. ( منتهی الارب ) . لبوءة. ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( مهذب ال ...
شیر مست ؛ شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی. ( ناظم الاطباء ) . که چون شیر بیشه مست و قوی باشد : نکو داستانی زد آن شیر مست. نظامی.
شیر گردیدن ؛ شیرشدن. چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن : گفت اگر گربه شیر نر گردد نکند با پلنگ دندان تیز. سعدی. - || دلیری دروغین. ( یادداشت مؤلف ...
شیر گرمابه ؛ شیر حمام. شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن. رستم در حمام. ( یادداشت مؤلف ) : نزد آن کس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر ...
شیر لوای ؛ نقش شیر که بر لوای کنند. ( آنندراج ) : آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان قلب احباب شکست و صف بدخواه درید. سلمان ( از آنندراج ) .
شیر قلاب ؛ آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. ( غیاث ) ( از آنندراج ) : نیفکنده هرگز برون از دهن ...
شیر کردگار؛ علی علیه السلام. اسد اﷲ الغالب. شیر خدا. ( یادداشت مؤلف ) : بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند روزنبرد جان علی شیر کردگار. سوزنی. رجوع ب ...
شیر قالی ؛ نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. ( آنندراج ) : می درد پوست به او چهره شود گر موشی نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است. رازی ( از آنن ...
شیر قالین ؛ شیر قالی. تصویر شیر که روی قالی باشد: شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است. ؟ ( از امثال و حکم دهخدا ) .
شیر فرش ؛ نقش شیر که برفرش کنند. ( آنندراج ) : به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد. انوری ( از آنندراج ) .
شیر فلوس ؛ صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است. ( آنندراج ) . عکس شیر درروی سکه فلزی : آوردن زر به ...
شیر غاب ؛شیر بیشه. شیر عرین. هرکو به عهد شاه کند بندگی غیر بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب. ابن یمین. رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
شیر غران ؛ شیری که می غرد و نعره می کشد. ( یادداشت مؤلف ) . شیر هیبتناک. مزئر. ( منتهی الارب ) . - || بهادر و غازی و جنگجو. ( ناظم الاطباء ) . کنا ...
شیر عرین ؛ شیر بیشه. شیر جنگل. شیر که در بیشه زندگی می کند. ( یادداشت مؤلف ) : سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری. ظهیر فار ...
شیر علم ؛ تصویر که بر جامه علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین. ( غیاث ) ( آنندراج ) . شیر رایت. تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد : شخص با هم ...
شیر شکاری ؛ شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند : که ملکت شکاریست کو را نگیرد عقاب پرنده نه شیر شکاری. دقیقی. که بازی نیست با شیر شکاری. ( ویس و ...
شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. ( آنندراج ) : پیش من از گربه چینی بود بی قدرتر در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست. قبول ( از آنندراج ) .
شیر شرزه ؛ شیر برهنه دندان و خشمگین. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از برهان ) ( از فرهنگ اوبهی ) : که بخت بد است اژدهای دژم بدام آورد شیر شرزه به ...
شیر شرزه غاب ؛ شیر خشمگین. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کنایه است از اسداﷲ غالب. ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ) .
شیر سیستان ؛ کنایه از رستم است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( از لغت فرس اسدی ) .
شیر شادرْوان ؛ تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از غیاث ) ( از آنندراج ) : ور به روی آسمان داری ...
شیر سنگی ؛ صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده. ( آنندراج ) : جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق بر ...
شیرسار، شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد : ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی. عمعق بخارایی.
شیر ژیان ؛ شیر خشمگین. ( ناظم الاطباء ) : هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را به کس. فردوسی. شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود نَبُرَد بند ...
- || کنایه از شجاع و دلیر است. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) .
شیر زنجیری ؛ شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر : قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است. امیرعلیشیر ( از امثال و ...
شیر درنده ؛ درواس. داهی. دهلاث. رباض. مرئس. جرفاس. مجرب. ( منتهی الارب ) : شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه. فرخ ...
شیر دیبا؛ شیر رایت. نقش شیر که بر پارچه دیبا باشد. ( از آنندراج ) : چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر. شفیع اثر ...
شیر رایت ؛ تصویر شیر که بر علم و رایت باشد : شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان. سنایی. از شیر رایت تو درافت ...
شیر خطایی ؛ ببر. ( بحر الجواهر ) .
شیر درفش ؛ نقش شیر که بر درفش باشد. ( آنندراج ) . شیر رایت. شیر علم : ز شیر درفشش درخشان ظفر چو در خانه شیر تابنده خور. دولتشاه سمرقندی ( از آنندراج ...
شیر پیره ؛ مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف. ( یادداشت دهخدا ) .
شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. ( آنندراج ) : سلطان سلاطین که شیر چترش در معرکه سلطان شکار باشد. انوری ( از آنندراج ) .
شیر حوض ؛ صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. ( آنندراج ) : شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان. ...
شیر پرده ؛ شیر علم. شیر شادرْوان. عکس شیر در روی پرده : لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین. ابن یمین. هر کو به ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کَشَفْ رود " می نویسد : ( ( کشف رود یا " کَسَفْ رود" نامی دیگر وِهْ رود را که همراه با اروند دو رودند که اورمزد از سوی " ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " لَفْج" می نویسد : ( ( لفج ریختی است برآمده از لب و ویژگی سبکی فروهشتن لفج کنایه ای است ایما از اندوه دل آزردگی . ) ) ( ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کرکوی " می نویسد : ( ( کرکوی که نبیره سلم و از پسینیان دهاک است و سام یکزخم او را از پای در آورد با کاکوی که او نیز از نب ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " زبان دادن" می نویسد : ( ( زبان دادن در معنی پیمان بستن و "قول دادن" به کار رفته است. ) ) ( ( زبان داد سیندوخت را نامجوی ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دامن " می نویسد : ( ( دامن یا" دامان" از دو پاره "دام"/ ان ( = پساوند ) ساخته شده است. که در" دامنه" نیز، در پهلوی دامنگ ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " رستم " می نویسد : ( ( فردوسی در بیت زیر، آنچنان که شیوهٔ پسندیدهٔ اوست، بر پایهٔ گونه ای" ریشه شناسی "پندارینه و شاعرانه، ...