پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
کوته کردن دست ؛ صرفنظر کردن. پرهیز کردن. دست برداشتن : سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سرسودا که تو داری. سعدی.
کوتاه دستی ؛ دسترس نداشتن به مراد ومطلوب.
کوتاه کردن دست ؛ سلب تسلط کردن. بازداشتن کسی از کار یا عملی : نگاه باید کرد و تا احوال ایشان [ شاهان غزنوی ] بر چه جمله رفته است و میرود در کوتاه کرد ...
کوتاه گشتن دست ؛ از دخالت و از مداخله بازایستادن : ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد و دست همه کوتاه گشت. ( تاریخ بیهقی ) .
کوتاه دست ؛ آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد
کف دست ( به اضافه ) ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است : مکن بر کف دست نه هرچه هست که فردا به دندان گزی پشت دست. سعدی.
کف دست ( به اضافه ) ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است : مکن بر کف دست نه هرچه هست که فردا به دندان گزی پشت دست. سعدی. هشم ؛ به جمله کف دست دوش ...
قوی دست گشتن ؛ پرزور شدن : همی هرچه روزآید آن دیوزاد قوی دست گردد که دستش مباد. نظامی.
کام و دست ؛ مراد و سلطه و پیروزی : وزویست پیروزی و هم شکست به نیک و به بد زو بود کام و دست. فردوسی. که جز خاک تیره نشستش مباد به هیچ آرزو کام و دست ...
قوی دست ؛ زورمند : قوی دست را فتح شد رهنمون به زنهارخواهی درآمد زبون. نظامی. قوی دست و چابک عنان دیدمت. نظامی
قوی دست شدن ؛ زورمند گشتن : ولی تا قوی دست شد پشت من نشد حرف گیر کس انگشت من. نظامی.
قلم دست ؛ اضافه تشبیهی. استخوان دست. ساعد: به لوح زمین از قلمهای دست کند خط یاقوت را پای بست. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
- فرودست ؛ زیردست. مادون. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
فراخ دستی ؛ مقابل تنگدستی. دولتمندی و ثروت : از جمله شواهد بر ثروت ویسار و فراخ دستی و حال و کار اهل اصفهان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 75 ) . و رجوع به ...
فرا دست آمدن ؛ پیش آمدن. به چنگ آمدن : مراد آن به که دیر آید فرا دست که هرکس زودخور شد زود شد مست. نظامی. و رجوع به فرادست در ردیف خود شود.
فرا دست کسی دادن ؛ سپردن و تسلیم کردن : مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم ، ما این نکنیم و حرب کنیم. ( تاریخ سیستان ) . ...
ضرب دست ؛ ضربه دست
فراخ دست ؛ صاحب ثروت و دولتمند : و لشکریان و حواشی فراخ دست. ( مجالس سعدی ) . ای که فراخ دستی ، فقرا و تنگدستان را مراعات کن. ( مجالس سعدی ص 23 ) . و ...
سیه دست ؛ سیاه دست. بخیل و ممسک
شوردست ؛ نامیمون و نامبارک
شوم دست ؛ بدیمن و نحس
سیاه دست ؛ بخیل وممسک
سردستی ؛ بر روی دست : کاغذی سردستی. - || کاری که زود و فی الحال کنند. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
سر دست تافتن ؛ مقهور کردن : کنون دشمن بدگهر دست یافت سر دست مردی و جهدم بتافت. سعدی.
سر دست فرماندهی برفشاندن ؛ اشارت کردن : ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند. سعدی.
سر دست گرفتن ؛ امداد واعانت کردن : در روز محنتم سردستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت. ؟ ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به این ...
زیردست کردن ؛ مطیع و فرمانبر کردن : زر آن زور و زهره کی آرد بدست که دارای دین را کند زیردست. نظامی.
سر دست برفشاندن ؛ به بی اعتنائی دور کردن یا راندن کسی را : نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل سر دست برفشانی. سعدی. و رجوع به سر د ...
سر دست ؛ بند دست و مچ دست. ( ناظم الاطباء ) : هرکاین سر دست و ساعدت بیند گر دل ندهد به پنجه بستانی. سعدی.
زیر دست آوردن چیزی ؛ مستولی شدن بر آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
زیردست بودن ؛ مطیع و فرمانبردار بودن. ( ناظم الاطباء ) .
زیر دست ( با اضافه ) ؛ فرودست. دون مرتبه : آسمان زیر دست پایه تست ورنه کردی ستاره بر تو نثار. انوری. خواجه احمد حسن ، وی را [ بوسهل را ] زیر دست خو ...
ره به دست شدن ؛ در راه آمدن. به تجسس برخاستن : یکی آفریننده دانم که هست کجا جویمش چون شوم ره بدست. نظامی.
زیردست ؛ کهتر. تابع. آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد : که شفقت بر ای داور دستگیر برین زیردستان فرمان پذیر. نظامی. رخنه سازی تو دست مستان را بشکنی پا ...
روی دست ؛ مقابل پشت دست. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
روی دست کسی رفتن ؛ در معامله ای بیش از آن کس متقبل ادای مال شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
روی دست کسی بلند شدن ؛ عملی یاسخنی یا صنعتی بهتر از او نمودن. آن چنان را آنچنانتر کردن.
دهش دست ؛ سخاوت و بخشش و عطا. رجوع به دهش شود.
دیده بر دست کس کردن ؛ چشم به دست کسی دوخته داشتن. از او توقع بخشش داشتن : مکن سعدیا دیده بر دست کس که بخشنده پروردگار است و بس. سعدی.
رودست خوردن ؛ گول خوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دو دست پیش و پس بودن ؛ نادار و تهیدست و عریان و بی چیز بودن : سخی را به اندرز گویند بس که فردا دو دستت بود پیش و پس. سعدی.
دودستی ؛ با دو دست : دودستی چنان می گرائید تیغ کزو خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. رجوع به این ترکیب و رجوع به تیغ دودستی شود.
دو دست به سربرنهاده ؛ به تنگ آمده. مستأصل شده. به فریاد و فغان آمده : جهانی ز بیداد او [ فرائین ] گشت پست ز دستش به سربرنهاده دو دست. فردوسی.
دو دست و بازو در گردن کسی چنبر کردن ؛ او را در برگرفتن. او را سخت به خود نزدیک ساختن : در گردن جهان فریبنده کرده دو دست و بازوی خود چنبر. ناصرخسرو. ...
دودست زدن ؛ بر هم زدن دو دست. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست یکی کردن باکسی ؛ با او اتفاق کردن. با کسی ساختن. ( آنندراج ) . همراه شدن. معاضدت کردن. کمک و مدد کردن در کاری. متحد شدن بر امری : بوالقاسم بوالحک ...
دل ازدست رفته ؛ عاشق. دلشده : آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل ازدست رفته ای میگفت. سعدی. و رجوع به از دست رفته شود.
دست یکی شدن ؛ متحد شدن.
دست یکی داشتن ؛ همدست شدن. شریک گشتن. - || متحد بودن. دست یکی شدن. دست به یکی شدن.
دستی پس دستی پیش ؛ دستی پیش و دستی پس داشتن. یک دست به پیش ویک دست به پس داشتن. با ناداری و تهی دستی تمام. با بی چیزی و بی نوائی. ( لغت محلی شوشتر، ن ...