پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دست سائیدن ؛ اظهار ندامت کردن : چو پیوندی و آنگه آزمائی ز حسرت دست خود بسیار سائی. اوحدی ( ده نامه )
دست زیر سر ستون ساختن ؛ کنایه از حیرت است. ( آنندراج ) . دست به زیر زنخ ستون کردن : شب سرم صد ره به دامن می فتاد از ضعف تن گر نه دست از غصه زیر سر ست ...
دست زیر سنگ آمدن ؛آسیب دیدن. گرفتار شدن : گنبدی کاندر آن بت سنگست غلغلش تا هزار فرسنگ است کس بدان سنگ یک زمان ننشست که نیاید به زیر سنگش دست. مسعودس ...
دست زیر سنگ آوردن ؛ گرفتار ساختن : من او را چه گویم چه رنگ آورم که آن دست را زیر سنگ آورم. فردوسی.
دست زیر زنخ ستون شدن ؛ کنایه از حیرت است. ( آنندراج ) . دست به زیر زنخ ستون کردن : خالت که بنفشه دید پیوست در زیر زنخ ستون شدش دست. زلالی ( از آنندر ...
دست زیر زنخ ستون کردن ؛ چون اندوهگین دست را زیر چانه نهادن : ورا دید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون. فردوسی.
- دست زیر زنخ داشتن یا زدن ؛ کنایه از حیرت است. ( آنندراج ) . دست به زیر زنخ ستون کردن : غنچه دست از شاخ در زیر زنخ دارد وحید هرکرا دیدیم از صاحب دلا ...
دست زیر زنخ ستون بودن ؛ کنایه از در حیرت بودن : ستون دولت و دین شهریار ابومنصور که هست زیر زنخ دست دشمنانش ستون. قطران.
دست زیر ؛ مقابل دست رو.
دست زیر روی ستون کردن . رجوع به دست به زیر زنخ ستون کردن شود.
دست زیر بال کسی کردن ؛ در کارهاخاصه در کارهای خانگی با زنی دیگر یاری کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست زورآور ؛ دست قوی.
دست زور بالا ؛ نظیر: الحکم لمن غلب. ( امثال و حکم ) .
دست زدن به چیزی ؛ بدان پرداختن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست زمانه ؛ اضافه استعاری : دست زمانه یاره شاهی نیفکند در بازوئی که آن نکشیده است بارتیغ. مسعودسعد.
دست زور ؛ اضافه استعاری : هم اکنون نمایم ترا دست زور که گردد دوچشم بداندیش کور. فردوسی.
دست رها کردن از ؛ دست کشیدن از : گر سر برود فدای پایت دست از تو رها نمی کنم من. سعدی.
دست روی دست زدن ؛ اظهار تأسف کردن.
دست روی دل گذاشتن ؛ دست بر دل گذاشتن و نهادن. - || مطمئن شدن. اطمینان یافتن. رجوع به ترکیب دست بر دل نهادن شود.
دست روی دست گذاشتن ؛ بیکار و عاطل ماندن. اقدام به کاری نکردن. هیچ نکردن. بی کاری و عملی و سعی در راه مقصودی زمان گذاشتن ووقت گذراندن.
دست رو ؛ مقابل دست زیر.
دست روان کردن ؛ آن است که اطفال چون ابتدا به نوشتن می کنند نخست بالای لوح مدی ازین سر تا آن سر می کشند تا دست روان شود ( از اهل زبان به تحقیق پیوسته ...
دست روزگار ؛ اضافه استعاری : از لعب فلک غدار و شعوذه دست روزگار که این حقه ساز بلعجبی است. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 100 ) .
دست رفتن بر کسی ؛ ستم و تجاوز کردن : اما چون از قلت مبالات و عدم التفات رنجورخاطر باشد؛ ضرورت است که شهاب الدین را بر کسی دیگر دست نرود با من کهتر دس ...
دست رفتن به کاری ؛ نیت انجام کردن آن داشتن. به انجام دادن آن تمایل داشتن : دست و دل به کاری نرفتن ؛ شائق و راغب و متمایل به انجام دادن آن نبودن از دل ...
دست رنج ؛ حاصل رنج و نتیجه کار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست رد بر سینه [ کسی ] نهادن ؛ خواهش و التماس او را نپذیرفتن. ( امثال و حکم ) .
دست رد به سینه [ احدی ] نگذاشتن ؛ مستثنی نکردن. تبعیض قائل نشدن. همه را مشمول ساختن : در غارت دست رد بر هیچکس ، یا بر احدی ، نگذاشت.
دست راستش زیر سر شمایا زیر سر ما باشد ؛ باشد که روزگاری مساعد وبختی یار چون او نصیب ما گردد. ما یا شما هم امید است به این خوشبختی برسیم.
دست رای ؛ اضافه استعاری : و به جانب باب الباب دست رای عنان گرای گشت. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 113 ) .
دست رد ؛ انگشت رد. نشانه عدم قبول امری یا چیزی. ( آنندراج ) : شعر شانی آتش است از بهر آن نارد حسود دست رد بر نظم و حرف آبدار من نهد. شانی تکلو ( از ...
دست راست از چپ نشناختن یا ندانستن ؛ نادان و غافل بودن : چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند. ( تاریخ بیهقی ) . و رجوع به ترکیب دست چپ از راست نشناخ ...
دست راست ؛ آن دست که در سمت راست بدن است. در مقابل دست چپ. أیمن. یمین. مقابل یسار و شمال. عَجوز. ( منتهی الارب ) . یکی از اعضای مهمه بدن انسانی است ...
دست راز ؛ دست بنا. در بیت ذیل تعبیری است ازلزوم دخالت استاد و اهل فن در کار : جان ز دانش کن مزین تا شوی زیبا ازآنک زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست راز. ...
دست دلبر ؛ چیزی منتسب به دلبر یا ساخته دست معشوق. تعبیری از عزیزی و گرانقدری چیزی و غالباً در مقام طنز به کار رود: گلدانهای دست دلبر.
دست در یک کاسه کردن با کسی ؛ با او همکاسه و شریک شدن : پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند. صائب ( از آنندرا ...
دست دعا برآوردن ؛ کنایه از بلند کردن دست در وقت دعا خواستن. ( آنندراج ) : محراب ابروان بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. خواجه شیراز ( از ...
دست در هم زدن ؛ دست به هم دادن. دست خود را به دست دیگری اتصال دادن : دست در هم زده چون یاران با یاران. منوچهری.
دست در هم زده ؛دستهای خود روی هم نهاده : پایچه های ازار ببست [ حسنک ] و. . . دستها درهم زده. ( تاریخ بیهقی ) . رجوع به این ترکیب ذیل در هم زدن شود.
دست در هم دادن ؛ مجتمع و گرد ساختن. بهم آوردن. فراهم ساختن : دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان. ظهیر.
دست در میان کردن ؛ درآمدن. قرین شدن : بایدبه زخم چنگل شهباز تن دهد چون بهله هرکه دست کند در میان دوست. صائب ( از آنندراج ) .
دست در میان [ کسی ] افکندن ؛ دست در میان او زدن : تماشا را ز رویش مست افگند چو کاکل در میانش دست افگند. زلالی ( از آنندراج ) .
دست در میان بردن ؛ در میانه درآمدن : کسی ز غمزه خونریز یار جان نبرد اگر ز زخم اجل دست در میان نبرد. باقر کاشی ( از آنندراج ) .
دست در گل داشتن ؛ آماده بر تعمیر بودن. ( آنندراج ) . مستعد تعمیر بودن ( غیاث ) : گرچه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم دست در گل دارم اما پای در گل نیس ...
دست در گلوکردن ؛ رسوائی کردن و فضیحت نمودن. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب دستار در گلو کردن شود.
دست در میان [ چیزی ] آوردن ؛ در آن قرار گرفتن. قرین آن شدن : چو در میان مراد آورید دست امید ز عهد صحبت مادر میانه یاد آرید. خواجه شیراز ( از آنندراج ...
دست [ از جهان ] درگسلیدن ؛ از جهان دست کشیدن : بدو گفت دست از جهان درگسل که پایت قیامت برآید ز گل. سعدی.
دست در گریبان [ کسی ] بودن ؛ کنایه از آویزش و پیکار کردن ( آنندراج ) : آز را دستش از سخاوت تو در گریبان گنج قارون باد. عرفی ( از آنندراج ) .
دست در گریبان داشتن ؛ حالت فروبردگی و قرارداشتگی دست در گریبان ، به نشانه خود را فراهم گرفتن : غنچه دیدم که ازنسیم صبا همچو من دست در گریبان داشت که ...
دست درگسستن ؛ در تداول امروز، دست کوتاه شدن. منحصر شدن چاره : چو دست از همه حیلتی درگسست حلالست بردن به شمشیر دست. سعدی.