پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دهان کسی یا حیوانی را بستن ؛ از گفتار یا آوا کردن بازداشتن. مانع از سخن گفتن و صدا کردن او شدن. ( از یادداشت مؤلف ) : مردم یافه سخن را نتوان بست دها ...
دهان گرم داشتن ، گفتار گیرا و جالب داشتن . دارای لب و دهان خوش و زیبا بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دهان مهر کردن ؛ دهن بستن. دهان بستن. - || کنایه از سکوت و خاموشی گزیدن : پس دهان دل ببند و مهر کن پر کنش از باد کبر من لدن. مولوی.
دهان کسی برای چیزی آب افتادن. ( یا پر آب شدن یا گشتن ) ؛ از دیدن یا شنیدن محاسن آن بدان اشتیاق پیدا کردن. ( یادداشت مؤلف ) . کنایه از حریص شدن و طمع ...
دهان کسی پرخشخاش گشتن ؛ خاموش گشتن وی : ز عدلش ذره ذره فاش گشته دهان فتنه پرخشخاش گشته. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
دهان کسی چاک و بست نداشتن ؛ کنایه است از ناتوانی او در رازداری.
دهان ضیغم ؛ کنایه از نقطه اول برج اسد است. ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( آنندراج ) .
دهان فراخ ؛ مجازاً شکم خوارگی. گلوبندگی. شکم بارگی. ( یادداشت مؤلف ) . - || توسعاً اسراف و تبذیر. ( یادداشت مؤلف ) : به گورتنگ سپارد ترا دهان فرا ...
دهان کسی بازماندن ؛ سخت متحیر و متعجب شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
دهان شستن از چیزی ؛ از آن چیز بکلی صرف نظر کردن. قطع نظر کردن از آن : گفتی که دهان به هفت خاک آب از یاد خسان بشوی شستیم. خاقانی
- دهان شمع ؛ جزوی از شمع که شعله از آن خیزد چنانکه شعله او را زبان شمع گویند. ( آنندراج ) .
دهان خشک ؛ دهان خشکیده ، که آب دهانش خشکیده باشد. تشنه : دهان خشک و دل خسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی.
دهان خشک ؛ دهان خشکیده ، که آب دهانش خشکیده باشد. تشنه : دهان خشک و دل خسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی. - || کسی که خوف و هراس ...
دهان زدگی ؛ حالت دهان زده. دهان زده بودن ؛ دهان زدگی سگ ، و لوغ کلب. ( یادداشت مؤلف ) .
دهان پشت ؛ منفذ سفلی را گویند که سوراخ ماتحت باشد. ( از برهان ) ( از آنندراج ) . مقعد وسوراخ عقب. ( از ناظم الاطباء ) .
دهان تر کردن ؛ رفع عطش کردن با آب و می و جز اینها : بگفتا نه آخر دهان تر کنم که تا جان شیرینش در سر کنم. سعدی ( بوستان ) .
دهان خاک و گیاه خشک شدن ؛ خشکسالی پدید آمدن. بر اثر نبودن بارندگی قحطسالی شدن : همان بد که تنگی بد اندر جهان شده خشک خاک و گیا را دهان. فردوسی.
دهان بازماندن ؛ کنایه از حیران و سراسیمه ماندن. ( آنندراج ) : شه که دید آن جمال نورانی بازماندش دهان ز حیرانی. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
دهان به دهان کسی گذاشتن ؛ با او چون کفوی مجادله کردن. با پست تر از خودی بد گفتن و از او شنیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهان کسی آب آمدن ؛ دهان او آب افتادن. با شنیدن یا دیدن چیزی بدان اشتیاق پیدا کردن. ( از یادداشت مؤلف ) : نام تو چون بر زبان می آیدم آب حیوان در د ...
دهان باز کردن ؛ دهن گشادن. گشودن دهان : از شره دهان باز کرد تا آن را بگیرد. ( کلیله و دمنه ) . - || به مجاز چشم طمع داشتن. چشم طمعدوختن. طمع ورزیدن ...
|| کنایه است از حرف زدن و به تکلم درآمدن. آغاز سخن گفتن کردن. ( یادداشت مؤلف ) : صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی.
حدیث یا سخن کسی را بر دهان آوردن ؛ از آن کس سخن گفتن. سخن آن کس بر زبان راندن : شکر به شُکر نهم در دهان مژده دهان اگر تو باز برآری حدیث من به دهان. ...
حرف به دهان کسی گذاشتن ؛ به او گفتن که بگوید. بر او فروخواندن گفته ای در دفاع نفع خود. ( یادداشت مؤلف ) .
در دهان شیر رفتن و آمدن ؛ کنایه است از خود را به کاری بس خطرناک انداختن و از آن پیروز و سالم بدرآمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دهان کسی نگاه کردن ؛ پیروی از گفته یا اراده او کردن. ( از یادداشت مؤلف ) .
- به دهانها افتادن ؛ بر سر زبانها افتادن. فاش شدن. آشکار شدن و به گوش همه رسیدن راز کسی. ( یادداشت مؤلف ) .
پسته دهان ؛ که دهانی خندان و کوچک چون پسته دارد : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی.
از دهان مار بیرون آمده ؛ لطیف و راست. ( مؤید الفضلاء ) .
انگشت ندامت یا حسرت به دهان بودن یا داشتن ؛ پشیمانی یا حسرت چیزی را خوردن : آمد و راست به بالین من آن سرو نشست همچو شمعش سر انگشت ندامت به دهان. شری ...
از دهان افتادن ؛ غیر مأکول شدن غذا. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) . - || از جریان و از افواه افتادن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
از دهان پریدن ؛ از دهان در رفتن. سهواً و بی اراده گفته شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
از دهان مار برآمدن ، ( یا بیرون آمدن ) ؛ کنایه است از راستی که هیچ کجی در وی نباشد. ( از آنندراج ) ( ازبرهان ) . کاری را به راستی کردن به نحوی که هیچ ...
لقمه را به اندازه دهانت بردار. ( یادداشت مؤلف ) . به اندازه دهانت حرف بزن ؛ دشنام گونه ای که گوینده را گویند که این گفتار ترا نزیبد. ( یادداشت مؤلف ...
دهانت را جمع کن ؛ دشنام گونه که کسی را گویند یعنی ترا نرسد که این ناسزا مرا گویی. ( یادداشت دهخدا ) .
دهان مرا باز مکن ؛ از شدت و حدت خود بکاه و گرنه آنچه را که از عیوب تو دانم علنی گویم. ( یادداشت مؤلف ) .
زیر پای کسی نشستن ؛ او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
سرپا بودن ؛ قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
زیر پای کسی را کشیدن ؛ با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
زیر پای کسی صابون مالیدن ؛ زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن ؛ او را فریفتن.
زیر پا کردن مالی ؛ در تداول خانگی ، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
دو پا در یک کفش کردن ؛ سماجت و ابرام در امری کردن.
پای کسی را گرفتن ؛ به او عاید بودن. به او راجع بودن.
دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن ؛ بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
پای کسی حساب کردن ؛ به حساب او گذاشتن.
پایش جائی بند نبودن ؛ اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی. - || به دینی متدیّن نبودن.
پایش روی پایش بند نشدن ؛ بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
پا گرفتن برف ؛ بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر ؛ تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.