پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دست و پا شکسته ؛ آنکه یا آنچه دست و پایش شکسته باشد. - || ناتمام. ناقص.
دست و پا زدگی ؛ نوعی حرکت شتر: لَبَطَة؛ دست و پا زدگی شتر در رفتن. ( از منتهی الارب ) .
دست و پا زدن ؛ جنبانیدن دست و پای چون حیوانی بسمل کرده. تشنج پیدا کردن چون محتضری. حرکات قتیل گاه مرگ. جان کندن. ( انجمن آرا ) ( برهان ) . پروبال زدن ...
دست و پاچه شدن ؛ دست پاچه شدن.
دست و پا دار ؛ باجربزه ، مقابل بی دست و پا.
دست و پا بسته ؛ مغلول : بنده ای را دست و پا بسته عقوبت همی کرد. ( گلستان سعدی ) .
- دست و پا بوسیدن . مرادف از دست و پا افتادن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب از دست و پا افتادن شود.
دست و پا چُلُفتی ؛ در تداول ، آنکه در کار کردن با دست و پای سست و ناآزموده و غیر مسلط نماید. که هرچه بدست گیرد از دست افکند. آنکه هرچه بدست گیرد از د ...
دست و پا ( پای ) بریده ؛ بدون دست و پای. آنکه دست و پای او را بریده باشند : اکنون چون صدف دست و پای بریده مباش. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 217 ) . دس ...
دست و پا افشاندن ؛در وقت نزع و بسمل و مانند آن بودن. ( آنندراج ) . حرکات اعضای محتضر در حال جان کندن. حرکت دادن دست و پابه هنگام مرگ : پس از کشتن خلا ...
دست و پا اندازان ؛ در حالت دست و پا انداختن. نوعی حرکت اسب : دحو؛ دست و پا اندازان رفتن اسب. ( از منتهی الارب ) .
دست و پا از کار شدن ؛ از حرکت بازماندن : او بسته کار است و من شتابزده در خشم شوم دست و پای او از کار بشود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373 ) . و رجوع به ت ...
دست و پا ؛ دو عضو بدن که ید و رجل باشد. - || کنایه از سعی و تلاش. ( از آنندراج ) : کس نشد رنگین به خون بی سعی در میدان عشق زین حنا هرکس برد قسمت بق ...
دست و بغل گشتن ؛ دست و بغل شدن : دامن بر آتشم مزن افسرده نیستم با شعله گشت دست و بغل پرنیان من. ظهوری ( از آنندراج ) .
دست و بغل بودن ؛ دست و بغل شدن : از در آسمان چه می طلبی کاخترش با ریاست دست و بغل. ملا فوقی یزدی ( از آنندراج ) .
- دست و بغل رفتن ؛ دست و بغل شدن : با فلک دست و بغل میروم ای خواجه ببین که تماشاست تلاش دو زبردست بهم. کاشی ( از آنندراج ) .
دست و بغل شدن ؛دست در بغل یکدیگر در آوردن تا حریف را بر زمین نوازند، و بعضی به معنی برابری و مساهمت هم گمان برده اند. ( آنندراج ) . دست و بغل بودن. د ...
دست و بال بسته ؛ فاقد وسائل. فاقد چیز.
دست و بال بازشدن ؛ میسرة. گشایشی پیدا آمدن. اندک فرجی پیدا شدن.
دست و بغل ؛ معانقه. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست و بال ؛از اتباع ، دست و توابع و اجزاء آن : دست و بالم را آب کشیدم ؛ دستها را بتمامی و نیک شستم.
دست و بال تنگ بودن ؛ معسر بودن. بی چیز بودن.
دست نهادن بر ؛ مسلط شدن بر. تصرف.
دست نیاز ؛ دست خواهش. دست دعا. دست تضرع : برآرد به حق دستهای نیاز ز رحمت نگردد تهیدست باز. سعدی.
دست واکردن ؛ دست گشادن
دست نوردیدن ؛ آستین بالا زدن. مهیا و آماده شدن : قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی.
دست نوشت ؛ دست خط.
دست نمودن ؛ اظهار قدرت کردن
دست نوازش بر دوش کسی زدن ؛ نواختن او. اورا نوازش کردن : پشت و پای چون سبو داریم در دیر بتان گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما. صائب ( از آنندراج ) . ...
دست موسی ؛ نور کف دست موسی. ید بیضا : برآرد ز جیب فلک دست موسی زر سامری نقد میزان نماید. خاقانی ( دیوان ص 130 ) . پرتو روی تو گر افتد به چاک سینه ا ...
دست نشان ؛ نهال به دست کشته ، مقابل خودرو.
دست مردمی ؛ دست مردی و جوانمردی : بگوی ای بارخدای خسروان. . . خاقانی را به دست مردمی از خاک به آدمی تو کردی. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 88 ) .
دست مریزاد ؛ خطابی آفرین گونه انجام دهنده کاری نیکو یا سازنده چیزی بدیع را. رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
دست مرجان ؛ پنجه مرجان. ( آنندراج ) : هرگز از مژگان گشادن دیده ما وانشد کی گره از کار دریا دست مرجان واکند. صائب ( از آنندراج ) .
دست مرد ؛ معاون و ممد و مددکار.
دست لطف ؛ اضافه استعاری : به دست لطف تو برداشت شحنه ایام زشخص عمرو الم ضرب زید در امثال. منصور شیرازی ( از شرفنامه منیری ) .
دست مراعات ؛ اضافه استعاری : برخاسته به دست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به داوری. مکی طولانی.
دست گل شدن ؛ گل آلود شدن دست. ( آنندراج ) : میرسد از سازش ما پای در آلودگی گر خدا را دست در تخمیر آدم گل شود. وحید ( از آنندراج ) .
دست [ کسی بر کسی ] گماشتن ؛ او را بر دیگری مسلط کردن : بقای ملکت اندر وجود یک شرطست که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری. سعدی.
دست کوتاه کردن ؛ دور کردن. مداخله او را بریدن و قطع کردن. جلوگیری کردن. بر کنار کردن : ز هرجای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو. فردوسی ...
- دست کوتاه کردن از مال کسی ؛ غصب و تصرف عدوانی نکردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی. ابوشکور.
دست گزیدن ؛ به معنی دست به دندان گزیدن و دست به دندان کندن است. دریغ و افسوس خوردن. ( از آنندراج ) . رجوع به دست گزیدن و به ترکیب دست به دندان گزیدن ...
دست کوتاه کردن ؛ دور کردن. مداخله او را بریدن و قطع کردن. جلوگیری کردن. بر کنار کردن : ز هرجای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو. فردوسی ...
دست کوتاه شدن ؛ درماندن. محروم ماندن. بازماندن : چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدی.
دست [ محنت از کسی ] کوتاه آمدن ؛ دور کرده شدن محنت از وی. خلاص و رهانیده شدن از محنت. زدوده شدن نکبت از کسی : نامه توقیعی رفته است تا. . . احمدبن الح ...
دست کوتاه داشتن ؛ از تعدی و تجاوز و دست اندازی خودداری کردن. تجاوز نکردن : بگتکین و پیری آخرسالار را مثال دادند تا به کالف و زم بباشند و لشکرها از رع ...
دست کمال ؛ اضافه استعاری : دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود. خاقانی.
- دست کمر کردن ؛ حلقه کردن دست دور کمر. دست در کمر کردن : بهر شکست توبه میان تنگ بسته است ساقی که کرده دست کمر با سبوی ما. عبداللطیف خان تنها ( از آ ...
دست کوتاه ؛ غیر متعدی. غیر متجاوز. - || ( به اضافه ) ؛ مقابل دست دراز. دست بازداشته شده از ظلم و تعدی : که گر هر دو با هم سگالند راز شود دست کوتاه ...