پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دست یکدیگر گرفتن ؛ دست در دست دیگری نهادن. یکی دست دیگری را گرفتن : مخاصرة؛ دست یکدیگر گرفتن در رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) .
دست یکدیگر گرفتن ؛ دست در دست دیگری نهادن. یکی دست دیگری را گرفتن : مخاصرة؛ دست یکدیگر گرفتن در رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) . - || مصافحه. تصافح. س ...
دست ولایت ؛ اضافه استعاری : بر آن ولایت دست ولایت یافت. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 82 ) .
دست یافتن بر کسی ؛ بر او قاهر و غالب شدن. بر او چیره گشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به دست یافتن درردیف خود شود.
دست و گریبان ؛ دست به یقه. دست به یقه که جنگ و کتک کاری باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست و گریبان بودن ؛ درگیر و گلاویز بودن. با فقر یا با نادانی دست و گریبان بودن.
دست و گریبان شدن با کسی ؛ دست به گریبان شدن. گلاویز شدن. کنایت از نهایت قریب شدن و آویزش و پیکار کردن. ( آنندراج ) . تلبیب : طالع خصم فکن در همه میدا ...
دست و گردن گشتن با کسی ؛ کنایه از کمال اختلاط و گرمجوشی. ( آنندراج ) : او برغمم دست و گردن گشته با هم صحبتان من به فکر آنکه صحبت دست از هم چون دهد. ...
- دست و رو ناشسته ؛ناچیز. ناکس. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست وفا ؛ اضافه استعاری : دست وفا در کمر عهد کن تا نشوی عهدشکن جهد کن. نظامی.
دست و گردن ؛ دست بگردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب دست به گردن شود.
دست و رو ( روی ) شستن ؛ دست و رو به آب زدن. شستن دستها و صورت : گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی ز گرد خواب بشو دست و رو تو هم برخیز. صائب ( از آنندراج ...
دست و رو ( روی ) شستن ؛ دست و رو به آب زدن. شستن دستها و صورت : گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی ز گرد خواب بشو دست و رو تو هم برخیز. صائب ( از آنندراج ...
- دست و رو شسته ؛ بی حیا. بی شرم. سخت بی حیا. نهایت بی شرم. وقح. سخت بی آزرم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست و رو تازه کردن ؛ دست و رو به آب کشیدن : تو را در خواب غفلت رفت عمر خوش چنان آخر نکردی دست و روئی تازه زین آب روان آخر. صائب ( از آنندراج ) . زا ...
دست و رو شستگی ؛ وقاحت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب دست و رو شسته شود.
دست و رو به آب زدن ؛دست و رو شستن.
دست و رو به آب کشیدن ؛ دست و رو تازه کردن. دست و رو شستن. به معنی دست و دهان به آب کشیدن است. ( از آنندراج ) .
- دست و رو تازه کردن ؛ دست و رو به آب کشیدن : تو را در خواب غفلت رفت عمر خوش چنان آخر نکردی دست و روئی تازه زین آب روان آخر. صائب ( از آنندراج ) .
دست و دهان ( دهن ) آب کشان ؛ کنایه از متوضیان. ( آنندراج ) : این زهدفروشان ز خدا بی خبرانند این دست و دهن آبکشان پاک برانند. صائب ( از آنندراج ) .
دست و دهان ( دهن ) به آب کشیدن ؛ دست و دهان آب کشیدن. دست و دهان شستن ، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و اغلب که موافق مذهب امامیه بود که برای تطهیر ...
- دست و دل لرزیدن ؛ بیم زده و ترسان بودن از تحمل هزینه ای بسبب بخل و خست.
- دست و دهان ؛ نهایت قرب. چنانکه گویند خانه اش از اینجا دست و دهان است ، ( از اهل زبان بتحقیق پیوسته ) . ( آنندراج ) .
دست و دل داشتن ؛ همت داشتن. ( از آنندراج ) . - || در مقام سخاوت گویند دست و دلی دارد. ( آنندراج ) : گشاد کار خود را از در میخانه می جویم سبوی می عج ...
دست و دل گشاده ؛ سخی و جوانمرد.
دست و دل پاک ؛ عفیف. پرهیزگار. - || بی چیز.
- دست و دل [کسی ] بکار نرفتن ؛ تمایل نداشتن وی بکار ( بسبب عدم تشویق و غیره ) . دلسرد بودن از کار.
دست و دل پاکی ؛ کنایه از بی چیزی و مسکنت. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - || عفاف و پرهیزگاری. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست و دل باز ؛ سخی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . جوانمرد. بخشنده. ندی الکف. سمح. راد. فراخ دست. بذال. کریم. جواد. با بذل و بخشش. ( منتهی الارب ) .
دست و دل بازی ؛ سخا. سخاوت. جوانمردی. بلندنظری.
دست و دامان ؛ کنایه از توسل. ( آنندراج ) . پناه گیری. التجا : اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول. سعدی ( از آنندراج ) .
دست و دامان ؛ کنایه از توسل. ( آنندراج ) . پناه گیری. التجا : اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول. سعدی ( از آنندراج ) . بعد از این د ...
دست و دل ؛ به معنی قوت و همت. ( آنندراج ) .
دست و پنجه شما درد نکند ؛ جمله ای در مقام ادای تشکر ازتهیه چیزی مطلوب یا انجام کاری دلخواه.
دست و پنجه نرم کردن با کسی ؛ گلاویز شدن با او. جنگ کردن با او. با او زورآزمائی کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست و تیغ داشتن ؛ نیروی بازو و مهارت در شمشیرزنی داشتن. در مقام شجاعت گویند دست و تیغی دارد. ( از آنندراج ) .
دست و پای کسی را در ( توی ) پوست گردو گذاشتن ؛ در تداول ، او را گرفتار مخمصه کردن. عرصه بر او تنگ کردن. کسی را در تنگنا افکندن.
دست و پنجه ؛ ترکیب عطفی تأکیدی است. رجوع به هریک از کلمات دست و پنجه شود : به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید که قتلم خوش همی آید ز دست و پنجه قا ...
دست و پا گیری ؛ حالت و چگونگی دست و پا گیر.
دست و پا نمودن ؛ دست و پا کردن. دست و پا زدن. کوشش و جهد و تلاش کردن یا نمودن که کوششی دارد : طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جزشانه بابا نبود چون ف ...
دست و پا نهادن چیزی را ؛ کنایه از اعتنا کردن به شأن وی و معزز و محترم داشتن آنرا. ( آنندراج ) : ساحران در تف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست ...
دست وپاگیر ؛ مانع هرکار.
دست و پای خود را گم کردن ؛ در تداول ، دست پاچه شدن. شکیبائی از دست دادن. خود را گم کردن. متحیر و مردد شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . کنایه از مضطرب و ...
دست و پا کوتاه ؛ ضعیف.
دست و پا گرفتن ؛ مانع و جلوگیر شدن.
دست و پا گم کردگی ؛ حالت و چگونگی دست و پا گم کرده.
دست و پا کردن ؛ جنباندن دست و پا در شناوری : در سر اندیشه او عقل آخر سر گذشت در دل دریا شناور چند دست و پا کند. صائب ( از آنندراج ) .
دست و پا کردن ؛ جنباندن دست و پا در شناوری : در سر اندیشه او عقل آخر سر گذشت در دل دریا شناور چند دست و پا کند. صائب ( از آنندراج ) . - || با زرنگ ...
دست و پا شکسته بارآمدن ؛ به طنز، رقص و دیگر دلربائیها نداشتن.
دست و پا شکسته ؛ آنکه یا آنچه دست و پایش شکسته باشد. - || ناتمام. ناقص.