پیشنهادهای علی باقری (٣٦,٥٣٢)
خم در دوال کمند آوردن ؛ کنایه از انداختن کمند است. حلقه کردن کمند و انداختن آن : چو خم در دوال کمند آورم سر جادوان را به بند آورم. فردوسی.
دوال بر دهل زدن ؛ کنایه از دهل نواختن. ( آنندراج ) .
بسته دوال ( چوب ) ؛ دوال بسته. تسمه بدان متصل ساخته. تازیانه : ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی خیره اندر دم بدسگال. فردوسی.
بند دوال ؛ بند کمر. بند کمربند : چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال. فردوسی.
جاردوال ؛ زنجیر دسته دار راندن خر را. رجوع به چاردوال شود. || سیخونک. || تازیانه چرمین : نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز چو کودکان بدآموز را نهیب دوا ...
دوال نعلین ؛ بند چرمی کفش و هر چیزی که بدان کفش را بندند. ( ناظم الاطباء ) .
بادوال ؛ باکمربند. به مجاز، با مقام و پایگاه دولتی ، زیرا کمر و کلاه نماینده مقام و منصب بوده است : تو چاکر مرد بادوالی من شیعت مرد ذوالفقارم. ناصرخ ...
دوال کمربند ؛ تسمه کمربند : گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی. فردوسی.
دوال کمر گرفتن ؛ گرفتن کمربند. گرفتن کستی. گرفتن کشتی : غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر. فردوسی. همی دست سودند بر یکدگر گرفته دو جن ...
دوال کین بر کمر بستن ؛ به کینه توزی پرداختن. آماده کینه جویی شدن : آنک با او بر اسب زین بستند به کمرها دوال کین بستند. نظامی.
دوال قصب ؛ کنایه از حلقه گریبان. ( آنندراج ) ( غیاث ) . رجوع به شاهد دوال در گلو کردن شود.
دوال کمر ؛ تسمه کمر. کمربند چرمین یا قسمت چرمین کمر : ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار. فردوسی.
دوال کمر بستن بر چیزی ؛ آماده انجام آن کار شدن : دوال کمر بسته بر حکم شاه بسی گرد آفاق پیموده راه. نظامی.
دوال در گلو کردن ؛ کنایه ازخفه کردن. ( آنندراج ) : قصب مپوش مکن در گلو دوال قصب که درگلوی مه از وی دوال خواهی کرد. امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ) .
دوال رکیب ؛ تسمه رکاب. بند رکاب و زین : بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. فردوسی. ز نیروی گردان دوال رکیب گسست اندر آوردگاه از نهی ...
دوال شمشیر ؛ بند چرمی شمشیر. ( ناظم الاطباء ) .
دوال از تن انسان یا حیوانی برآوردن ؛ کنایه از کشتن و کندن پوست او و تسمه ساختن از آن : دوالی بنام آن سوار دلیر برآرد دوال از تن تندشیر. نظامی.
دوال از رخ برکشیدن ؛ با ناخن چهره را سخت خراشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : ز سر موی را بست و از بن برید به ناخن دوال از دو رخ برکشید. شمسی ( یوسف و زلیخا ...
دوال برکشیدن یا کشیدن از ( ز ) پشت کسی ؛ تسمه از گرده او کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : دوالی ز پشت عدو بر کشد کند اسب را زو عنانی دگر. امیرمعزی. از زخ ...
دوال از پشت سر کشیدن ؛ کنایه از کمال قوت و زورمندی بود. ( آنندراج ) : از تو روباه یابد ار پنجه کشد از پشت شیر شرزه دوال. ظهوری ( از آنندراج ) .
ملاّ دوازده ، یا آخوند ملاّ دوازده ؛ در عرف طلاب علوم قدیم حاشیه نوشته بر کتابی در اطراف صفحه که نویسنده حاشیه نام خود نیاورده است. حاشیه بر کتاب که ...
دواعی الدهر ؛ حوادث زمانه. گرفتاریهای روزگار. ( یادداشت دهخدا ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
دوازده منزل ( اصطلاح نجومی ) ؛ دوازده برج. دوازده فلک. ( یادداشت مؤلف ) : هفت پدر علوی را در دوازده منزل ، حرکت و سیر داد. ( سندبادنامه ص 2 ) .
دوازده میل ( اصطلاح نجومی ) ؛ کنایه از دوازده برج فلکی است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( از ناظم الاطباء ) .
دوازده رخ ؛ جنگی بوده است عظیم و مشهور که میان گودرز ایرانی و پیران تورانی در دامن کوه گنابد واقع شد و در آن جنگ ، پیران ویسه با چند برادر خود کشته ش ...
دوازده علوم ؛ دوازده علم ادب است که در مدارس قدیم می خواندند و نام آنها را در این دو بیت جمع کرده اند: صرف و نحو، عروض بعده لغة ثم اشتقاق و قرض الشعر ...
- دوازده کوشک ؛ دوازده جوسق. دوازده برج. ( یادداشت مؤلف ) .
دوازده مقام ؛ در اصطلاح موسیقی پرده سرود را گویند و آن دوازده است : اول راست. دوم صفاهان. سوم بوسلیک. چهارم عشاق. پنجم زیر بزرگ. ششم زیرکوچک. هفتم حج ...
دوازده بهر ؛ در اصطلاح نجومی تقسیم هر برج است به دوازده قسمت ، انتساب هرقسمت به کوکبی و آن را اثناعشریه نیز گویند. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به اثناعش ...
دوازده جوسق ؛ ( اصطلاح نجومی ) معرب دوازده کوشک است که مراد از آن ، دوازده برج فلکی باشد. ( آنندراج ) ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) . دوازده برج فلک. ...
دوازده برج ؛ ( اصطلاح فلکی ) بروج دوازده گانه فلکی که عبارت باشند از: حمل ، ثور، جوزا، سرطان ، اسد، سنبله ، میزان ، عقرب ، قوس ، جدی ، دلو و حوت : خر ...
دوازده امامی ؛ شیعه اثناعشری. اثناعشری. اثناعشریه. آن دسته از شیعه که به وجوددوازده امام اعتقاد دارند. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب دوازده امام ...
فلک دوار ؛ کنایه از آسمان است : و به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون. . . ( تاریخ جهانگشای جوینی ) .
نُه مقرنس دوار ؛ کنایه از نه فلک است. ( یادداشت مؤلف ) : طیرانت چو دور فکرت من بود ازین نه مقرنس دوار. خاقانی.
گنبد دوار ؛ کنایه از آسمان است. ( یادداشت مؤلف ) : وآن قطره باران زبر سوسن کوهی گویی که ثریاست بر این گنبد دوار. منوچهری. و گنبد دوار به نیک و بد ...
چرخ دوار ؛ آسمان. گنبد دوار : ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید کلاه گوشه همت به چرخ دوارم. خاقانی. رجوع به ترکیب گنبد دوار شود.
آتشین دواج ؛ با پوشش آتشین. خورشید : از بس که جرعه بر تن افسرده زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی.
دوات خاصه ؛ محبر یا قلمدان که مخصوص پادشاه بود : پس دوات خاصه پیش آوردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295 ) .
دواب الرکوب ؛ چهارپایان سواری که چهار دسته اند: اسبان ، استران ، شتران ، خران. ( از صبح الاعشی ج 3 صص 17 - 24 ) .
دوا نهادن ؛ مرهم گذاشتن. بهبود بخشیدن : غمزه شوخت جراحت می کند هرکه را لطفت دوایی می نهد. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
دوا و درمان کردن ؛ معالجه کردن. مداوا نمودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دواخور کردن کسی را ؛ مسموم ساختن او را. ( یادداشت مؤلف ) . چیزخورکردن.
دوا ساختن ؛ مداواکردن. علاج نمودن. معالجه کردن. درمان کردن : از آن شراب که نامش مفرح کرم است به رحمت این جگر گرم را بساز دوا. خاقانی.
دوا شدن ؛ سبب معالجه شدن. مایه مداوا گشتن. معالجه نمودن. بهبود بخشیدن : بُاردیبهشت باد صبا کوه و دشت را بر زخمهای باد مه دی دوا شده ست. ناصرخسرو.
دواشدنی ؛ چاره پذیر. قابل علاج. ( یادداشت مؤلف ) .
دوا بستن ؛ مرهم نهادن. دارو گذاشتن : زهر غم ریخت به خوناب که این مرهم تست عشق بر چاک دلم بست دوایی که مپرس. علی خراسانی ( از آنندراج ) .
دوا جستن ؛ معالجه و درمان کردن. ( آنندراج ) . در پی معالجه بودن. مداوا طلبیدن. چاره جویی کردن : با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی کاندر علاج اوست تباشیرش ...
دوا درمان ، دوا و درمان . معالجه و مداوا: هرچه دوا درمان کردند مریض شفا نیافت. ( از یادداشت مؤلف ) .
بی دوا و بی غذا ؛ سخت بیچاره و درمانده و بیمار. ( یادداشت مؤلف ) .
دوای درد بودن ( نبودن ) ؛ کافی و سودمند بودن ( نبودن ) . || مرهم. آنچه بر جراحات نهند التیام را. ( یادداشت مؤلف ) .