پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
شکم زبرین ؛ محل آلتهای دم زدن باشد که بر بالای حجاب نهاده است. ( از ذخیره خوارزمشاهی ) .
شکم دزدیدن ؛ شکم در خویش دزدیدن. کنایه از ترسیدن است. ( از آنندراج ) : به میخانه نهیت نهد چون قدم حباب قدح دزدد ازمی شکم. حاجی محمدجان قدسی ( از آنن ...
شکم چرب کردن ؛ به خود نویدو وعده خوردنیی لذیذ و گوارا دادن. ( امثال و حکم دهخدا ) . - || خوردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شکم در خویش ( یا خویشتن ) دزدیدن ؛ کنایه از ترسیدن است. ( غیاث ) ( آنندراج ) : ز بس خونریز شد بیباک من با خنجر مژگان نگین از نام او ترسد شکم در خویشت ...
شکم چارپهلو کردن ؛ شکم را از طعام و شراب و جز آن بقدری پر کردن که آماس کرده مربع شود. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از پر کردن شکم باشد. ( از آنندراج ) ( ...
شکم چار ( چهار ) سو کردن ؛ به افراط خوردن. ( امثال و حکم دهخدا ) : او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب کرده شکم چارسو چون شکم حامله. سنایی ( از امثال و ...
شکم به شکمش دوختن ؛ کنایه از آرمیدن است با زنی. ( از یادداشت دهخدا ) .
شکم پرآب ؛ که شکمش آکنده از آب باشد و در این بیت کنایه از کسی است که به بیماری استسقا مبتلا باشد: جان ز پیدایی و نزدیکی است گم چون شکم پرآب و لب خشکی ...
شکم پر کردن ؛ ایکار. ( تاج المصادر بیهقی ) . کنایه از خوردن غذا. خود را سیر کردن : بلی گفت دزدان تهور کنند به بازوی مردم شکم پرکنند. سعدی ( بوستان ) ...
شکم به آب زن ؛ بدمعامله. ( ناظم الاطباء ) . - || کسی که در داد و ستد افراط کند. ( ناظم الاطباء ) . - || آنکه هرچه دارد از مال صرف عیش و عشرت و خو ...
شکم به آب زنی ؛ اسراف در خرج و خوردن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب شکم به آب زدن و شکم به آب زن شود.
شکم بر پشت چسبیدن ؛ کنایه از نهایت لاغر شدن است. ( از آنندراج ) . سخت لاغر و نزار شدن. ( از یادداشت مؤلف ) : از ریاضت هرکه را بر پشت می چسبد شکم نال ...
شکم بر زمین نهادن ؛ فرونشستن بر زمین چنانکه شکم بر زمین برسد این حالت در مواشی و حیوانات متحقق میشود نه در آدمی. ( آنندراج ) : به نیروی او اسب کردی ب ...
شکم به آب زدن ؛ با تنگدستی در هرچه یافتن اسراف کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
شکم بچه ؛ شکم کوچک. ( یادداشت مؤلف ) : آخوند یک شکم دارد و یک شکم بچه ؛ یعنی در ضیافتها بسیار خورد. ( یادداشت دهخدا ) .
شکم برآمدن ؛ بلند شدن شکم بسبب آبستنی. ( آنندراج ) : شکم برآمده کلک مرا بسان دوات که شد ز نطفه مدحش به معنی آبستن. نصیرای همدانی ( از آنندراج ) .
شکم اندوده ؛شکم مالیده : پشت مالیده ای چو شوشه زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی.
شکم باز کردن ؛ عبارت از آن است که آدمی بعد از سیر شدن و پر خوردن بند جامه را از هم وامیکند و دست بر شکم می مالد به خیال آنکه زود تحلیل یابد. ( آنندرا ...
سنگ بر شکم بستن ؛ رسمی بوده است عرب را که برای تسکین گرسنگی سنگ بر شکم می بسته اند. و امروز کسی را که از خوردن به حد کافی خودداری کند و امساک نماید گ ...
شکم از عزا برون آوردن یا درآوردن ؛ چون نادیده گرسنه شکمی بر خوان منعمی حاضر شود حریفان گویندش که شکم از عزا برآر یعنی سیر خور وشکم را از عزای اطعمه چ ...
شکم از گاو قرض کردن ؛ کنایه از پرخوری کردن است.
پرشکم ؛ پرخوار. پرخور : به اندازه خور زاد اگر مردمی چنین پرشکم آدمی یا خمی. سعدی ( بوستان ) .
رفتن شکم ؛ اسهال گرفتن. اسهال داشتن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب شکم رفتن و فروشدن شکم شود.
به شکم رفتن ؛ برروی زمین خزیدن مانند جانوران خزنده. ( ناظم الاطباء ) . رفتاری چون مار. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب شکم مال رفتن شود.
به شکم کشیدن ؛ چیزی گران و سنگین را بر شکم گرفته بردن. ( یادداشت دهخدا ) .
- از شکم افتادن ؛ کنایه از مردن و از عالم بیرون رفتن. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( آنندراج ) .
باد شکم ؛ نفخی که در شکم پدید آید. ( ناظم الاطباء ) .
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند ؛ یعنی دنیا جاودان مال حاضران نیست. ( یادداشت دهخدا ) .
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن ؛ از مهلکه شدید خلاص یافتن. ( آنندراج ) : آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت بر خاک میوه های تمنای خ ...
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن ؛ از مهلکه شدید خلاص یافتن. ( آنندراج ) : آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت بر خاک میوه های تمنای خ ...
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن ؛ از مهلکه شدید خلاص یافتن. ( آنندراج ) : آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت بر خاک میوه های تمنای خ ...
بهار عمر ؛ کنایه از دوران جوانی : ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر. حافظ.
آزاد شدن ؛ انفکاک. از بندگی رهائی یافتن. رها، مستخلص و یله گشتن. رستن : چو بشنید شاه این سخن شاد شد دل پهلوان از غم آزاد شد. فردوسی. کنون روز داد ا ...
جوان وش ؛ بسان جوان. بمانند جوان : پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح یافته پیرانه سر رونق فصل شباب. خاقانی.
جوان طبع ؛ دارای طبع جوان : نشسته خسروِ پرویز بر تخت جوانفرّ و جوان طبع و جوانبخت. نظامی.
جوان عمر ؛ جوانسال. که در سالهای جوانی است : خاصه کز گردش جهان ز جهان آن جوان عمر رادمرد گذشت. خاقانی.
جوانفر ؛ دارای فرّ جوانی : نشسته خسروِ پرویز بر تخت جوان فرّ و جوان طبع و جوانبخت. نظامی.
جوان شیر ؛ شیر جوان : جوان شیری برآمد تشنه از راه بدان چشمه دهان تر کرد ناگاه. نظامی.
جوان سیما ؛ جوانرو. بصورت و سیمای جوان : تا جهان پیر جوان سیماست باد اندر جهان رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته. خاقانی.
- جوان رنگی ؛ که رنگ جوان دارد. که بظاهر جوان است : پیری عالم نگر و تنگیش تا نفریبی بجوان رنگیش.
جوان رویی ؛ جوان روی بودن : از جوانی بود سیه مویی وز سیاهی بود جوان رویی.
جوان سال ؛ جوان. که در سالهای جوانی است : هزار اشتر سیه چشم و جوانسال سراسر سرخ موی و زردخلخال. نظامی.
دهان فرنگی ؛ دهنه فرنگی. زنگار معدنی. ( از یادداشت مؤلف ) : چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد بجز دهان فرنگی و مشک تاتاری. سعدی
دهان کوچک ؛ نزد صوفیه صفت متکلمی را گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) .
مزه دهان کسی را فهمیدن ؛ مقصود او را از گفته او فهم کردن. ( امثال و حکم دهخدا ) . درک کردن نیت و مقصود وی. فهمیدن میل و اراده او.
یک دهان خواندن ؛ قطعه ای کوتاه به آواز خواندن.
گنده دهان ؛ با دهان بدبوی. - || دهان بد بوی : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر زآن گنده دهان توو زان بینی فزغند. عماره.
زبان در دهان یکدیگر داشتن ؛ همگی یک سخن و یک قول گفتن. هم زبان وهم قول بودن : این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید. . . و همگان زبان در ...
شیرین دهان ؛ که دهانی شیرین و شکرین دارد. کنایه از خوش سخن و زیبادهان : توبه را تلخ می کند در حلق یار شیرین دهان شورانگیز. سعدی.
دهان کسی یا حیوانی را بستن ؛ از گفتار یا آوا کردن بازداشتن. مانع از سخن گفتن و صدا کردن او شدن. ( از یادداشت مؤلف ) :