پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
رودست خوردن ؛ فریب خوردن. گول شدن. ( ناظم الاطباء ) . رودستی خوردن. ( فرهنگ نظام ) .
بیرویی کردن ؛ بیحیایی کردن. شوخی کردن. ( آنندراج ) . گستاخی کردن : ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم. ملا طغر ...
اسب را به روی مادیان کشیدن ؛فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
به رو آمدن ؛ بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن. - || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
روی کسی را باز کردن ؛ با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
کم رو ؛ خجول. رجوع به کم رو شود. || مجازاً، حیا. ( فرهنگ نظام ) . رجوع به روی شود.
رو شدن یا نشدن ؛ شرم کردن یا نکردن : رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
رو هست از زور بدتر ؛با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
از رو بردن ؛ آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
از رو رفتن یا نرفتن ؛ شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
از رو رفتن یا نرفتن ؛ شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
گُل پشت و رو ندارد ؛ در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
روی کسی به کسی باز بودن ؛ پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
رو در خاک نهفتن ؛ رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
رو نهان کردن ؛ با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن ؛ با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
رو در خاک کشیدن . رجوع به رو در خاک نهفتن شود. رو در خاک نهفتن ؛ رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
رو به قبله داشتن ؛ صورت را متوجه سوی قبله کردن.
رو به قفا رفتن ؛ رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. ( از آنندراج ) . به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
روپنهان کردن ؛ خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
رو به آسمان کردن ؛ به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
رو به پس کردن ؛ بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. ( آنندراج ) : وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت. کلیم ( از آنندراج ) ...
رو به چیزی انداختن ؛ متوجه چیزی شدن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
روبرگردان نبودن از ؛ ابا نداشتن از.
رو برگردانیدن از ؛ پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
روبراه شدن ؛ به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن. - || مطیع و سربراه شدن.
رو برآوردن زخم و داغ ؛ به شدن زخم و داغ. ( آنندراج ) : روبرآورد زخم عشق و هنوز درد آن در جگر نمی گنجد. ثنائی ( از آنندراج ) .
رو از رویش تافتن ؛ چهره سخت شاداب پیدا کردن. ( از یادداشت مؤلف ) .
رو ازسنگ داشتن ؛ بیحیا بودن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
به روی کسی درماندن ؛ به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
به روی کسی ، کسی را کشیدن ؛ بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
به روی کسی ایستادن ؛ بی خجلتی ، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
به روی کسی خندیدن ؛ با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
به رو انداختن ؛ دچار رودربایستی کردن.
به رو درافتادن . رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
رنگین سخن ؛ آنکه سخنان خوش آیند و شیرین بگوید. شیرین گفتار. خوش بیان. خوش لهجه : دهن تنگ تو هر جا که به گفتار آید لب رنگین سخنان غنچه تصویر شود. صائ ...
رنگین کلام ؛ آنکه سخنان فصیح و خوش عبارت تواند گفت. ( از آنندراج ) : صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوش نماست راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است. ...
رنگین عذاران چمن ؛ کنایه از گلهای زیبا و شاداب و رنگارنگ چمن : رزق ما چون شبنم رنگین عذاران چمن با کمال قرب دندان بر جگر افشردن است. صائب ( از آنندر ...
- یک رِنگی ؛ آوازی که تابع یک مقام باشد مثل شهرآشوب. ( فرهنگ نظام ) .
رنگ و آب بر روی کار افتادن ؛ رونق دادن. ( آنندراج ) .
رنگ بکار آوردن ؛ نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن : چو داند که تنگ اندرآمد نشیب بکار آورد رنگ و بند و فریب. فردوسی. سوی سیستان رفت باید کنون بکار آوری ...
بی رنگ شدن ؛ بی رونق شدن : به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی.
رنگ و بوی دادن به کاری ؛ سر و صورت دادن به آن. به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار : شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی که آن رای را چون دهد رنگ و بوی. فرد ...
رنگ و بوی دور شدن از کسی ؛ بی اعتبار شدن. رفتن حیثیت وآبروی از کسی : چو خاقان چین زینهاری شود از آن برتری سوی خواری شود شهنشاه شاید که بخشد بر اوی چو ...
رنگ و بوی نماندن ؛ رونق و اعتباری نماندن. سعادت و خرمی و شکوه از جایی برفتن. رجوع به ترکیبات رنگ و بوی بشدن و رنگ و بوی پراکنده شدن شود : چو کهتر چنی ...
بی رنگ و بوی ؛ بدون زینت و زیور. آشفته حال و ژولیده : از ایرانیان هرکه بد نامجوی پیاده برفتند بی رنگ و بوی . فردوسی.
رنگ و بوی آمدن از چیزی کسی را ؛ نفع و فایده رسیدن. رجوع به رنگ ذیل معنی نفع و فایده شود : بهنگام پدرود کردنش گفت : که آزار داری ز من در نهفت اگر هست ...
رنگ و بوی بشدن ؛ بی رونق و اعتبار شدن. شکوه و عظمت را از دست دادن : بر رستم آمد یکی [ طوس ] چاره جوی که امروز از این کار شد رنگ و بوی. فردوسی.
رنگ و بوی پراکنده شدن از جایی ؛ سعادت و خرمی و رونق از آن جای برفتن. رجوع به رنگ و بوی بشدن شود : از ایران پراکنده شد رنگ و بوی سراسر به ویرانی آورد ...
بالای سیاهی رنگ نیست ؛ بدتر از این ممکن نیست. نظیر: غایت رنگهاست رنگ سیاه که سیه کی شود به دیگر رنگ. ناصرخسرو. برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثا ...