پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دست و پنجه شما درد نکند ؛ جمله ای در مقام ادای تشکر ازتهیه چیزی مطلوب یا انجام کاری دلخواه.
دست و پنجه نرم کردن با کسی ؛ گلاویز شدن با او. جنگ کردن با او. با او زورآزمائی کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست و تیغ داشتن ؛ نیروی بازو و مهارت در شمشیرزنی داشتن. در مقام شجاعت گویند دست و تیغی دارد. ( از آنندراج ) .
دست و پای کسی را در ( توی ) پوست گردو گذاشتن ؛ در تداول ، او را گرفتار مخمصه کردن. عرصه بر او تنگ کردن. کسی را در تنگنا افکندن.
دست و پنجه ؛ ترکیب عطفی تأکیدی است. رجوع به هریک از کلمات دست و پنجه شود : به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید که قتلم خوش همی آید ز دست و پنجه قا ...
دست و پا گیری ؛ حالت و چگونگی دست و پا گیر.
دست و پا نمودن ؛ دست و پا کردن. دست و پا زدن. کوشش و جهد و تلاش کردن یا نمودن که کوششی دارد : طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جزشانه بابا نبود چون ف ...
دست و پا نهادن چیزی را ؛ کنایه از اعتنا کردن به شأن وی و معزز و محترم داشتن آنرا. ( آنندراج ) : ساحران در تف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست ...
دست وپاگیر ؛ مانع هرکار.
دست و پای خود را گم کردن ؛ در تداول ، دست پاچه شدن. شکیبائی از دست دادن. خود را گم کردن. متحیر و مردد شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . کنایه از مضطرب و ...
دست و پا کوتاه ؛ ضعیف.
دست و پا گرفتن ؛ مانع و جلوگیر شدن.
دست و پا گم کردگی ؛ حالت و چگونگی دست و پا گم کرده.
دست و پا کردن ؛ جنباندن دست و پا در شناوری : در سر اندیشه او عقل آخر سر گذشت در دل دریا شناور چند دست و پا کند. صائب ( از آنندراج ) .
دست و پا کردن ؛ جنباندن دست و پا در شناوری : در سر اندیشه او عقل آخر سر گذشت در دل دریا شناور چند دست و پا کند. صائب ( از آنندراج ) . - || با زرنگ ...
دست و پا شکسته بارآمدن ؛ به طنز، رقص و دیگر دلربائیها نداشتن.
دست و پا شکسته ؛ آنکه یا آنچه دست و پایش شکسته باشد. - || ناتمام. ناقص.
دست و پا سای ؛ سنگ پا ( در حمام ) .
دست و پا زدن ؛ جنبانیدن دست و پای چون حیوانی بسمل کرده. تشنج پیدا کردن چون محتضری. حرکات قتیل گاه مرگ. جان کندن. ( انجمن آرا ) ( برهان ) . پروبال زدن ...
دست و پا زدگی ؛ نوعی حرکت شتر: لَبَطَة؛ دست و پا زدگی شتر در رفتن. ( از منتهی الارب ) .
دست و پاچه شدن ؛ دست پاچه شدن.
دست و پا دار ؛ باجربزه ، مقابل بی دست و پا.
دست و پا چُلُفتی ؛ در تداول ، آنکه در کار کردن با دست و پای سست و ناآزموده و غیر مسلط نماید. که هرچه بدست گیرد از دست افکند. آنکه هرچه بدست گیرد از د ...
دست و پا بسته ؛ مغلول : بنده ای را دست و پا بسته عقوبت همی کرد. ( گلستان سعدی ) .
- دست و پا بوسیدن . مرادف از دست و پا افتادن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب از دست و پا افتادن شود.
دست و پا ( پای ) بریده ؛ بدون دست و پای. آنکه دست و پای او را بریده باشند : اکنون چون صدف دست و پای بریده مباش. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 217 ) . دس ...
دست و پا افشاندن ؛در وقت نزع و بسمل و مانند آن بودن. ( آنندراج ) . حرکات اعضای محتضر در حال جان کندن. حرکت دادن دست و پابه هنگام مرگ : پس از کشتن خلا ...
دست و پا اندازان ؛ در حالت دست و پا انداختن. نوعی حرکت اسب : دحو؛ دست و پا اندازان رفتن اسب. ( از منتهی الارب ) .
دست و پا از کار شدن ؛ از حرکت بازماندن : او بسته کار است و من شتابزده در خشم شوم دست و پای او از کار بشود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373 ) . و رجوع به ت ...
دست و پا ؛ دو عضو بدن که ید و رجل باشد. - || کنایه از سعی و تلاش. ( از آنندراج ) : کس نشد رنگین به خون بی سعی در میدان عشق زین حنا هرکس برد قسمت بق ...
دست و بغل گشتن ؛ دست و بغل شدن : دامن بر آتشم مزن افسرده نیستم با شعله گشت دست و بغل پرنیان من. ظهوری ( از آنندراج ) .
دست و بغل بودن ؛ دست و بغل شدن : از در آسمان چه می طلبی کاخترش با ریاست دست و بغل. ملا فوقی یزدی ( از آنندراج ) .
- دست و بغل رفتن ؛ دست و بغل شدن : با فلک دست و بغل میروم ای خواجه ببین که تماشاست تلاش دو زبردست بهم. کاشی ( از آنندراج ) .
دست و بغل شدن ؛دست در بغل یکدیگر در آوردن تا حریف را بر زمین نوازند، و بعضی به معنی برابری و مساهمت هم گمان برده اند. ( آنندراج ) . دست و بغل بودن. د ...
دست و بال بسته ؛ فاقد وسائل. فاقد چیز.
دست و بال بازشدن ؛ میسرة. گشایشی پیدا آمدن. اندک فرجی پیدا شدن.
دست و بغل ؛ معانقه. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست و بال ؛از اتباع ، دست و توابع و اجزاء آن : دست و بالم را آب کشیدم ؛ دستها را بتمامی و نیک شستم.
دست و بال تنگ بودن ؛ معسر بودن. بی چیز بودن.
دست نهادن بر ؛ مسلط شدن بر. تصرف.
دست نیاز ؛ دست خواهش. دست دعا. دست تضرع : برآرد به حق دستهای نیاز ز رحمت نگردد تهیدست باز. سعدی.
دست واکردن ؛ دست گشادن
دست نوشت ؛ دست خط.
دست نوردیدن ؛ آستین بالا زدن. مهیا و آماده شدن : قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی.
دست نمودن ؛ اظهار قدرت کردن
دست نوازش بر دوش کسی زدن ؛ نواختن او. اورا نوازش کردن : پشت و پای چون سبو داریم در دیر بتان گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما. صائب ( از آنندراج ) . ...
دست موسی ؛ نور کف دست موسی. ید بیضا : برآرد ز جیب فلک دست موسی زر سامری نقد میزان نماید. خاقانی ( دیوان ص 130 ) . پرتو روی تو گر افتد به چاک سینه ا ...
دست نشان ؛ نهال به دست کشته ، مقابل خودرو.
دست مریزاد ؛ خطابی آفرین گونه انجام دهنده کاری نیکو یا سازنده چیزی بدیع را. رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.