پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دست از هم بدادن ؛ از یکدیگر جدا شدن. پیوند گسستن : بنامردی از هم بدادیم دست چو ماهی که با جوشن افتد به شست. سعدی.
دست ازکار رفتن ؛ از کار افتادن دست.
دست از کار شدن ؛ دست از کار رفتن. فاقد قدرت انجام دادن کار شدن : اگر از من خطائی نرود و بدانچه از من بدگمان میباشد من ترسان خاطر شوم و دست من از کار ...
دست از لباس بیرون کردن ؛پوشیدن جامه به این طرز که دست در آستین کنند برای ساعت نیک و باز برآرند و پوشیدن آن به وقت دیگر اندازند، و این در هندوستان مرس ...
دست از قفا واکردن ؛ آزاد و رها کردن دست به پشت بسته : کاکل چه گنه دارد دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینی در زیر سر ابروست. صائب ( از آنندراج ) .
دست از قنداق برآوردن یا در آوردن ؛ خارج کردن دست بچه از قنداق. - || کنایه از کارها که نه درخور سن خود است کردن کودک.
دست از کار بشدن ؛ از کار افتادن دست بسبب بیماری یا بروز حادثه ای ناگوار.
دست از سر چیزی نگذاشتن ؛ ترک نکردن آن چیز و از سر آن بر نخاستن. ( از آنندراج ) : سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است. ...
دست از سر [ کسی ] گرفتن ، یا برگرفتن ؛ کنایه از بی شفقتی نمودن و بی توجهی کردن. ( برهان ) . کنایه از امداد و اعانت دریغ داشتن. ( آنندراج ) .
دست [ کسی ] از قبر بیرون ماندن ؛ نیازمند و چشم براه کمک خویشان و فرزندان بودن مرده.
دست از دل برآوردن ؛ از سر صدق به راز و نیاز پرداختن. دست به دعا برداشتن : بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از سر بداشتن ؛ رها کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست بداشتن شود.
دست از دامن [ کسی ] نداشتن ؛ دامن او رهانکردن. دامن او از دست نهشتن یا ننهادن. او را ترک نگفتن : هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی ما نمی داریم ...
دست از دامن رها کردن ( یا نکردن ) ؛ از دست دادن و نهادن ( یا ننهادن ) دامن کسی. ترک کسی گفتن ( یا نگفتن ) : تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنی ...
دست از جان شستن ؛ از جان گذشتن. به جان نیندیشیدن. پروای جان نکردن در اقدام به کاری. رجوع به دست شستن در ردیف خود شود.
دست از خود شستن ؛ از خود گذشتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شستن شود.
دست [ کسی را ] از دامن داشتن ؛ دامن خود را از دست او رها کردن. دست وی را کوتاه کردن. نگذاشتن که کسی دامن او گیرد. دفع مزاحمت کردن. رها نکردن که دامن ...
دست از پا درازتر آمدن یا بازگشتن یا برگشتن یا داشتن ؛ بی نیل به مقصود بازگشتن. بی نیل مراد بازگشتن. خائب بازآمدن. بی حصول مقصود و دست تهی بازآمدن. اخ ...
- دست از پی چیزی بردن ؛ به کنه آن رسیدن. ( از اهل زبان بتحقیق پیوسته ) ( آنندراج ) .
دست از پا خطا نکردن ؛ هیچ اشتباه و خبط و خطائی نکردن.
دست از پا درازتر آمدن یا بازگشتن یا برگشتن یا داشتن ؛ بی نیل به مقصود بازگشتن. بی نیل مراد بازگشتن. خائب بازآمدن. بی حصول مقصود و دست تهی بازآمدن. اخ ...
دست ارادت ؛ : همان طینت را به همان صیغت دست ارادت اعادت کند. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 206 ) .
دست از آستین برآوردن ، یا بیرون آوردن ، یا بیرون کردن ، یا در آوردن ؛ خارج ساختن از آستین. - || کنایه از ظاهر و آشکار شدن : چون برآرد شوکت حسن تو د ...
دست آس ؛ آسیای دستی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست آزمای ؛ آزماینده به دست. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست آختن ؛ دست دراز کردن و بیرون کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- در دست گرفتن ؛تصرف کردن : بعد از خراب البصره ولایت نرماشیر در دست گرفت. ( تاریخ سلاجقه کرمان ) .
در دست دادن ؛ مخفی و پنهان شده ای را به دست جوینده دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || غدر کردن و خیانت نمودن. ( ناظم الاطباء ) : یهودا اسخریوطی آ ...
دردست کردن چیزی ؛ مالک شدن آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || تصرف کردن آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
در دست [ کسی ] افتادن ؛ به تصرف او درآمدن. به دست او آمدن : به چندان که در دستت افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز سعدی. - || گرفتار او شدن. اسی ...
در دست بودن ؛ به دست بودن. وجود داشتن. حاضر بودن : کتاب مجمل التواریخ که امروز دو نسخه از آن در دست است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : تو دولت جو که من خ ...
در دست بودن کاری یا چیزی ؛ در حال انجام گرفتن بودن آن. در دست اجرا بودن آن. در دست اقدام بودن آن.
درازی دست ؛ تسلط و فتح ونصرت و غلبه : قوت پیغمبران معجزات آمد. . . و قوت پادشاهان. . . درازی دست و ظفر و نصرت. ( تاریخ بیهقی ) .
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی.
دراز شدن دست کوتاه ؛ کنایه از سر برآوردن و سلطه جستن مقهور و مغلوب : که گر هردو باهم سگالند راز شود دست کوتاه ایشان دراز. سعدی.
خشک دست ؛ که دست او خشک و تباه باشد. اشل. ( دهار ) .
خیره دست ؛ سرکش. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دراز بودن دست ؛ گسترده و مسلط و به همه جا رسنده بودن دست : پای سخن را که دراز است دست سنگ سراپرده او سر شکست. نظامی. و رجوع به ترکیب دست دراز بودن ...
چو دست ؛ مثل دست. مثل کف دست. هموار. بی آبادی. بی گیاه و درخت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : یکی بیشه دیدیم کرده چو دست درختان بریده چراگاه پست. فردوسی. ...
حق به دست کسی بودن ؛ حق داشتن او. حق با او بودن : چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم گرم به باده بشوئید حق به دست شماست.
تیزدست ؛ جلدکار و توانا و باوقوف. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
چشم به دست بودن یا ماندن ؛ منتظر کمک و احسان بودن : پسر را نکو دار و راحت رسان که چشمش نماند به دست کسان. سعدی.
تهی دستی ؛ فقر. بی چیزی. نداری. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
تنگدستی ؛ بی چیزی. تهیدستی : بگاه تنگدستی خسته و ریش. سعدی.
تهی دست ؛ تنگدست. مفلس. نادار : تهی دست کاندیشه زر کند تمنای گنجش توانگر کند. نظامی.
تنگدست ؛ کنایه ازمفلس و فقیر و بی چیز : هم او را در آن بقعه زر بود و مال دگر تنگدستان برگشته حال. سعدی. اگر تنگدستی بزندان در است. سعدی.
تردست ؛ مردم جلد و چست و چالاک. ( برهان ) . ماهر. حیله باز. رجوع به تردست در ردیف خود شود.
پیش دست شدن ؛ سبقت گرفتن. پیشی و برتری یافتن : چو در داد بیشی و پیشیت هست سزد گر شوی بر کیان پیشدست. نظامی.
پیشدستی ؛ سبقت جویی بر کسی در کاری. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.