پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دین به دنیا فروختن ؛ از دست دادن حقایق دینی در برابرمنافع دنیوی : دین به دنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. ( گلستان ) .
دین اﷲ ؛ دین خدا : دین اﷲ را تباه کند زلفک خول و آن رخان چو ماه. ؟ ( از حاشیه ٔلغت فرس اسدی نخجوانی ) .
دین بهی ؛ دین زردشتی : به بند و به زردشت و دین بهی بنوش آذرو آذر فرهی. فردوسی.
خاتم دین ؛ کنایه ازنشانه و علامت دین همچون انگشتری یا مهر که روی آن چیزی حک کنند : بر سکه ملک و خاتم دین جز نام تو جاودان مبینام. خاقانی.
در دین کسی شدن ؛ دین او را پذیرفتن : چو بشنید در دین او شد قباد به گیتی ز گفتار او بود شاد. فردوسی.
پاکیزه دین ؛ پاکدین. با تقوی و پاکدامن : یکی طعنه میزد که درویش بین زهی پارسایان پاکیزه دین. سعدی.
اهل دین ؛ پیرو دین. صاحب دین. دیندار : اهل دین را جز اهل دین نگزید دیده را جز بدیده نتوان دید. سنایی.
ما آرد خود را بیختیم آردبیز خود را آویختیم ؛ نوبت جوانی ، نوبت تحصیل نام ، نوبت شوی نو یا زن نو کردن من گذشته است.
آرد بدهن گرفته بودن ؛ آنجایی که باید سخن گفتن خاموش بودن.
ما آرد خود را بیختیم آردبیز خود را آویختیم ؛ نوبت جوانی ، نوبت تحصیل نام ، نوبت شوی نو یا زن نو کردن من گذشته است.
آرد نخود ؛ آس کرده آن.
مثل آرد ؛ سخت نرم کرده.
آرد نخودچی ؛ نرم کوفته و بیخته آن که از آن شیرینی پزند و در کوفته کنند.
آرد میده ؛ سمید.
- آرد کردن ؛ نرم کردن به آس یا یانه و امثال آن. اِجشاش. طحن.
- آرد کنار ؛ سویق النبق.
آرد گندم ؛ دقیق الحنطه.
آرد سپید ؛ ارده کنجد سفید. لکد.
آرد شدن ؛ نرم گشتن به آس یا هاون و جز آن.
آرد جو بریان کرده ؛پیَه. سویق الشعیر.
آرد سبوس دار ؛ خشکار.
آرد جو ؛ دقیق الشعیر.
- درخت احمدی ؛ شجره محمدی ( ص ) دودمان پیغمیر اسلام ( ص ) و شارحان مثنوی آورده اند که غرض از آن ، آل رسول است و هرکه دارای خوی محمدی است چون اولیأاﷲ ...
درخت آبستن کن ؛ باد عطوش ، که آنرا عجم درخت آبستن کن خوانند. ( نزهة القلوب ) .
ازارسخت کردن بر میان ؛ احتباک. ( تاج المصادر بیهقی ) .
ازار کشتی بانان ؛ تنبان یعنی عورت پوش ملاحان.
در ( اندر ) ازار گرفتن ؛ پوشانیدن به جامه و پوشش : چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت. مسعودسعد.
ازار پوشاندن ؛ سَرْوَلَة. ( دهار ) .
ازار پوشیدن ؛ ائتزار. تأزر. ( تاج المصادر بیهقی ) .
ازار بر میخ آویختن ؛ همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن : نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار. سوزنی.
ازار بستن ( بربستن ) ؛ پوشیدن جامه و شلوار : گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار. ناصرخسرو.
ازار بر میان بستن ؛ احتجاز. ( تاج المصادر بیهقی ) .
کمان گردون ؛ به معنی کمان فلک است که برج قوس باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ) . برج نهم. ( ناظم الاطباء ) . - || قوس قزح را نیز کمان گردون می گوی ...
کمان نرم کردن ؛ آتشکاری کردن آن. نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن. ( از بهار عجم ) ( از آنندراج ) .
- برج کمان ؛ برج قوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . تا فلک بر دل خصم تو زند تیر در برج کمان گردد تیر. سوزنی ( یادداشت ایضاً ) .
کمان فلک ؛ کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . برج نهم از دوازده برج فلکی. ( ناظم الاطباء ) : کوس ماند به کما ...
کمان فولاد ؛ کمان که پهلوانان کشند و چله آن از زنجیر می باشد. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمان کسی را خم دادن ؛ هم آورد او شدن. از عهده او برآمدن. کمان کسی را کشیدن : بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ابرو خم. فرخی.
کمان کیانی ؛ کمان منسوب به کیان : درآندم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید. ( گلستان ) .
کمان صدمن و کمان صدمنی ؛ کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوست ...
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
کمان شدن خدنگ ؛ قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن : خزان شد بهاری که من یافتم کمان شد خدنگی که من داشتم. خاقانی.
کمان شیطان ؛ قوس متعلق به ابلیس. ( فرهنگ فارسی معین ) : خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است. محمدسلیم ( ازفرهنگ فارسی م ...
کمان زنبوری ؛ تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. ( برهان ) . کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. ( آنندراج ) . تفن ...
کمان ساده ؛ آفتاب و مهتاب و خورشید. ( ناظم الاطباء ) .
کمان سام ؛ به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد ( برهان ) ( آنندراج ) . قوس قزح بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال 353 ) . کمان رستم. ( جهانگیری ) . کنایه ...
کمان راه آهنی ؛ راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود ( از سفرنامه شاه ایران بنقل از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کمان رستم ؛ بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. ( برهان ) . قوس قزح. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . آژفنداک و قوس قزح. ( ناظم الاطباء ) رخش. آزف ...
کمان رازه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن. مقابل زه از کمان گشادن : چند امانم می دهی ای بی امان ای تو زه کرده به کین من کمان. مولوی.
کمان راه آهن ؛ راه خم دار و پیچاپیچ. ( سفرنامه ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.