پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
درازی دست ؛ تسلط و فتح ونصرت و غلبه : قوت پیغمبران معجزات آمد. . . و قوت پادشاهان. . . درازی دست و ظفر و نصرت. ( تاریخ بیهقی ) .
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی.
دراز شدن دست کوتاه ؛ کنایه از سر برآوردن و سلطه جستن مقهور و مغلوب : که گر هردو باهم سگالند راز شود دست کوتاه ایشان دراز. سعدی.
خشک دست ؛ که دست او خشک و تباه باشد. اشل. ( دهار ) .
خیره دست ؛ سرکش. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دراز بودن دست ؛ گسترده و مسلط و به همه جا رسنده بودن دست : پای سخن را که دراز است دست سنگ سراپرده او سر شکست. نظامی. و رجوع به ترکیب دست دراز بودن ...
چو دست ؛ مثل دست. مثل کف دست. هموار. بی آبادی. بی گیاه و درخت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : یکی بیشه دیدیم کرده چو دست درختان بریده چراگاه پست. فردوسی. ...
حق به دست کسی بودن ؛ حق داشتن او. حق با او بودن : چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم گرم به باده بشوئید حق به دست شماست.
تیزدست ؛ جلدکار و توانا و باوقوف. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
چشم به دست بودن یا ماندن ؛ منتظر کمک و احسان بودن : پسر را نکو دار و راحت رسان که چشمش نماند به دست کسان. سعدی.
تنگدستی ؛ بی چیزی. تهیدستی : بگاه تنگدستی خسته و ریش. سعدی.
تهی دست ؛ تنگدست. مفلس. نادار : تهی دست کاندیشه زر کند تمنای گنجش توانگر کند. نظامی.
تهی دستی ؛ فقر. بی چیزی. نداری. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
تنگدست ؛ کنایه ازمفلس و فقیر و بی چیز : هم او را در آن بقعه زر بود و مال دگر تنگدستان برگشته حال. سعدی. اگر تنگدستی بزندان در است. سعدی.
تردست ؛ مردم جلد و چست و چالاک. ( برهان ) . ماهر. حیله باز. رجوع به تردست در ردیف خود شود.
پیشدستی ؛ سبقت جویی بر کسی در کاری. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
پیش دست شدن ؛ سبقت گرفتن. پیشی و برتری یافتن : چو در داد بیشی و پیشیت هست سزد گر شوی بر کیان پیشدست. نظامی.
پیشادست ؛ پیشدست.
پیشدست ؛ سبقت گیر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
پشت دست گزیدن ؛ پشیمانی سخت اظهار کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بتندی سبک دست بردن به تیغ به دندان گزد پشت دست دریغ. سعدی.
پیچیده دست ؛ که دستی کژ دارد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
پشت دست کندن ؛ پشیمان شدن. رجوع به این ترکیب ذیل پشت دست شود
پشت دست کندن ؛ پشیمان شدن. رجوع به این ترکیب ذیل پشت دست شود.
پشت دست داغ کردن ؛ خود را ملزم به عدم تکرار کاری و گفتاری کردن. و رجوع به این ترکیب ذیل پشت دست شود.
پشت دست زدن ؛ ضرب با پشت دست. رجوع به این ترکیب ذیل پشت دست شود.
پشت دست خائیدن ؛ افسوس خوردن : اینک او پشت دست می خاید وآن دگر خود شکم همی خارد. انوری. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدی.
پسادست ؛ نسیه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - پستادست ؛ نسیه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
پس دست را نگاه داشتن ؛ دست پس داشتن. ذخیره داشتن. رجوع به ترکیب دست پس خود نگاه داشتن شود.
بی دست و پا ؛ فاقد دست و پا. شل و چلاق. که گرفتن و راه رفتن نتواند : گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست. سعدی. - || کنایه از عا ...
پاکدست ؛ درستکار. صحیح العمل. رجوع به پاکدست در ردیف خود شود.
پا و دست زدن ؛ دست و پا زدن : مکن عیب درویش مدهوش مست که غرقه است از آن می زند پا و دست. سعدی. و رجوع به ترکیب دست و پا زدن شود.
به دو دست تیغ زدن ؛ دو دستی شمشیر زدن. رجوع به دو دستی زدن شود : مریخ با عدوت به دو دست تیغ زد با طالع تو دست یکی کرد مشتری. مکی طولانی.
به هر دو دست به چیزی چسبیدن ؛ کنایه از محافظت کردن به جد تمام. ( آنندراج ) : نمی باید ززور می به وقت رعشه ترسیدن به هر دو دست می باید به جام باده چسب ...
بی دست ؛ دست بریده. مقطوع الید. که دست او بریده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
به دست و دهان نگهداری کردن ؛ سخت در مراقبت و حفظ چیزی کوشیدن : کردیش از کمال غمخواری به دو دست و دهان نگهداری. یحیی کاشی ( از آنندراج ) .
به دست و دندان به چیزی آویختن ؛ کنایه از محافظت کردن به جد تمام. ( از آنندراج ) : دل دامن حسرت ترا دید آویخت درو به دست و دندان. مسیح کاشی ( از آنند ...
به دست و دندان نگهداری کردن ؛ کنایه از محافظت کردن بجد تمام. ( آنندراج ) . به نهایت میل نگاهداری کردن. ( ناظم الاطباء ) : نماید هرکه چون مسواک جمعی ر ...
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
به دست و پای مردن ؛ دست و پای خود را گم کردن. توانائی و نیروی خودرا بر اثر واقعه ای ناگهانی یا ناامیدی یا بیم از دست دادن : ایشان را دید به آشوب ، گف ...
به دست و پا افتادن ؛ در تداول عامه درصدد چاره جویی برآمدن. تلاش و چاره ای آغاز کردن. و رجوع به ترکیب دست و پا. . . شود.
به دست و پای کسی افتادن ؛ این معنی در هنگام غلبه شوق و مستی در وصال صورت میگیرد اما تنها به پای افتادن در زمان عذرخواهی و شفاعت بود. ( آنندراج ) : اگ ...
به دست ماندن ؛ باقی ماندن. ذخیره شدن : اگر روز در خوشه چیدن نشست که یک جو نماندش ز خرمن به دست. سعدی. مکن تکیه بر دستگاهی که هست که باشد که نعمت نم ...
به دست ناامیدی سر خاریدن ؛ متردد ودودل بودن.
به دست نگاه داشتن ؛ در اختیار گرفتن. دست در اینجابه معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. ( آنندراج ) .
به دست گرفتن برای کسی ؛ امری را یا سخنی را که از او سر زده یا گفته است برای استهزاء او یا ایذاء او همه جا گفتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به دست ...
به دست گرفتن ؛ تعاطی. قبض. ( از منتهی الارب ) . از قبیل به پا ایستادن و به پا رفتن باشد، زیرا که گرفتن و رفتن و ایستادن بی دستیاری دست و پای ممکن نیس ...
به دست گذراندن ؛ از دستی به دست دیگر منتقل ساختن : پدر بر پسر بگذراند به دست چنین تا شود سال صد بار شست. فردوسی.
- به دست فروگرفتن ؛ در تصرف و اختیار گرفتن : و ضیعتهای ایشان را به دست فرومی گرفتند و اموال ایشان را برمیداشتند. ( تاریخ قم ص 161 ) .
به دست کردن ؛ به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. پیدا کردن. کسب کردن. یافتن. واجد آن شدن. تحصیل. بچنگ آوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . جمع کردن. دس ...
به دست کرده ؛ حاصل. محصول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .