پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
در چشم کسی آراستن چیزی را ؛ تسویل. تمویه. || در بعض فرهنگها به معنی آرستن یعنی توانستن نیز ضبط کرده اند. مصدر دوم آن آرایش است : آراست. بیارای.
آراستن ِ زن ْ خود را ؛ تشوف. جلوه کردن. آرایش کردن.
آراستن سخن و پاسخ و امثال آن ؛ ادا کردن. گفتن. در میان نهادن. به ادب گفتن : یلان پیش او پاسخ آراستند بگفتار او دل بپیراستند. فردوسی.
آراستن خلعت ؛ دادن یا آماده و حاضر ساختن آن : سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین. فردوسی.
آراستن خویشتن ؛ تصنع. ( دهّار ) .
آراستن زبان به ؛ تکلم کردن با آن. گفتن چیزی. متکلم و گویا کردن. گویا، گوینده کردن. رطب اللسان شدن به. ترطیب لسان به : همه فرّ دارا همی خواستیم زبان ر ...
آراستن جامه به تن ؛ راست کردن آن بر تن. باندام برکردن آن.
آراستن جنگ یا رزم ؛ ترتیب ، تنظیم ، تنسیق و تعبیه آن : چو بشنید آراست کهزاد رزم هم آورد را رزم او بود بزم. فردوسی.
آراستن دل ؛ مستعد کردن آن. حاضر کردن آن. دل نهادن بر : تو ای نامور زنگه شاوران بیارای دل را برنج گران. فردوسی.
دل بکسی آراستن ؛ دل بدو دادن : تو پنداری دل بتو آراسته ایم ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم. فرخی ( دیوان ص 447 ) .
آراستن رود و مانندآن ؛ کوک کردن آن. گوشمال دادن آن : بیاورد جام دگر می گسار چو از خوبرخ بستد آن شهریار زننده دگرگون بیاراست رود برآورد ناگاه دیگر سرو ...
یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق. معانقه. || آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل. آن روی او بسان یک ...
آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب. ( ادیب نطنزی ) .
در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن. در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
آدم یک بار پایش بچاله میرود ؛ از مصائب پند گیرند.
آدم یک دفعه میمیرد ؛ ترس و هراس از مرگ سزاوار شجعان نیست.
آدم نمیداند بکدام سازَش برقصد ؛ هر ساعت رایی دیگر دارد.
آدم نفهم هزار من زور دارد ؛ نادان غالباً در آنچه نداند ستیز و لجاج کند.
آدم مال را پیدا میکند، مال آدم را پیدا نمیکند ؛ از صرف مال در جای خویش دریغ و مضایقت سزاوار نیست.
آدم نترس سر سلامت بگور نمیبرد ؛ ناپروائی و بی باکی سبب مرگ و هلاکت تواند بود.
آدم ندار را سر نمیبرند ؛ المفلس فی امان اﷲ.
آدم دو دفعه نمی میرد ؛ گاه دفاع از حق و حقیقتی رعب و هراس ناسزاوار است.
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است ؛ همه کس را اقربا و خویشان باشد.
آدم لخت کرباس پهنادار خواب بیند ؛ امید و طمعی نابجاست.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نشود؛ خضوع مایه رفعت قدر و بزرگی است.
آدم حسابش را پیش خودش میکند ؛ از شرمگنی و حجب دیگران استفاده سوءنباید کردن.
آدم دو بار به این دنیا نمی آید ؛ باید از لذات حیات هرچه بیشتر تمتع برد.
آدم با کسی که علی گفت عمر نمیگوید ؛ نفاق پس از اتفاق نیکو نباشد.
آدم بدحساب دو بار میدهد ؛ بدمعاملگی موجب زیان و خسران است.
آدم بی اولادپادشاه بی غم است ؛ پرورش و تربیت اولاد سخت دشوار باشد.
آدم به آدم می رسد ؛ مردمان بایدبیکدیگر مدد و یاری دهند.
آدم به آدم میرسد کوه بکوه نمیرسد ؛ هرچند سالها یا مرحله ها از یکدیگر دور بودیم و امید دیدار نداشتیم اکنون باز یکدیگر را دیدیم.
آدم با آدم خوش است ؛ لذت حیات در معاشرت و خلطه و آمیزش است.
آدم از کوچکی بزرگ میشود ؛ خضوع و فروتنی سبب بزرگی مردشود. ما در زبان ترکی ضرب المثلی داریم که می گوید : هر زاد نازیکلیکدن قیریلار بشر یوقون لوقدان . ...
آدم به آدم بسیار ماند ؛ آنکس نیست که گمان برده اید.
تیر بندوق ؛ گلوله بندوق و توپ باشد. ( آنندراج ) . گلوله تفنگ. ( ناظم الاطباء ) .
تیر تفنگ ؛ گلوله تفنگ. ( آنندراج ) : به یک نگاه تو آتش فتد بمسند جاه شراره تیر تفنگ است شیر قالین را. خان آرزو ( از آنندراج )
تیرقامت ؛ تیربالا. ازاسماء محبوب است. ( آنندراج ) . رجوع به تیربالا شود.
تیر یتاق ؛ بهره پاسبانی خلوت خاص. . . ( حاشیه هفت پیکر چ وحید ) : چونکه تیر یتاقت آوردم به جنیبت براقت آوردم. نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 9 ) .
تیردستی ؛ به معنی عصا. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
تیر سقف ؛ تیر پالار خانه. ( ناظم الاطباء ) . همان تیر خانه است. . . ( آنندراج ) .
تیر عصاری ؛ غنگ. و آن چوبی است دراز که عصاران در کارگاه آویزند تا گران گردد و روغن از کوفته بیرون آید. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . تیر خراس. ( از ف ...
تیر خانه ؛ شاه تیر و حمال و تیربزرگ سقف خانه. ( ناظم الاطباء ) . چوبهای سطبر و راست که از آن سقف خانه سازند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
تیر خراس ؛ تیر عصاری. ( از فرهنگ جهانگیری ) . مرکب از �تیر� ( دار، چوب راست ) �خر� �آس � ( مخفف آسیا ) : دو رنگ و سرکش و بیکار همچو قوس قزح غلیظ و خش ...
تیر آسیا ؛ قطب الرحا. محور : وآنک چنین داند که قطب اندر میان اوست او را تیرآسیانام کند زیرا بر خویش همی گردد. ( التفهیم ) .
تیربالا ؛ تیرقامت. ازاسماء محبوب است. ( آنندراج ) . رجوع به تیرقامت شود.
تیرپوش ؛ سقفی پوشیده به تیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
تیر و کمان حنا ؛ و تنها حنا رسم ولایت است که بر کف دست اطفال ، گاهی شکل تیر و کمان و گاهی تنها کمان از حنا کشند. ( آنندراج ) : بدست او کمان رستم زال ...
آخرین تیر ترکش ؛ آخرین تلاش. آخرین قسمت هر چیزی. آخرین توانائی. || در بیت زیر به مجاز به معنی مژگان آمده است : مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که ...
تیر نشستن بر چیزی و در چیزی ؛ کنایه از رسیدن تیر بر چیزی و تیر نشاندن متعدی منه. ( آنندراج ) : من تیر نظررا بنشانم به نشانی چون کج نظران در پی پندار ...