پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
شراب نوش گوار ؛ شراب عسل. شراب بی خمار. ( ناظم الاطباء ) . باده نوشین گوار.
شراب یک منی ؛ شراب که در ظرف یک منی خورند به دلالت حال و اراده محل. رجوع به نبید یک منی شود.
شراب مغسول ؛ سیکی. شراب مثلث. ( بحرالجواهر ) .
شراب ممزوج ؛ در طب ، شراب به آب آمیخته است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
شراب مثلث ؛ سیکی. شراب مغسول. ( یادداشت مؤلف ) .
شراب مروق ؛ شرابی است که خبز کعک را در آن خیسانیده و بعد از شش ساعت صاف نموده باشند. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب معسل ؛ پنج جزء از آن و یک جزء از عسل را در ظرفی بزرگ گذارند که بجوشد و مقدار کمی نمک بر آن ریزند تا کف آن بالا آید و چون جوشش آن فرونشست در خمها ...
شراب لب شیرین ؛ شرابی که تلخ و تند نباشد. - || باده شیرین. ( آنندراج ) .
- شراب متوسط؛ شراب که شش ماه بر او گذشته باشد و از یک سال تجاوز نکند و آن را شراب عتیق نیز گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( بحرالجواهر ) .
شراب کهنه ؛ خندریس. ( یادداشت مؤلف ) .
شراب گذشته ؛ باده بی مزه از کیف افتاده. ( ناظم الاطباء ) . شراب بی مزه از کیفیت افتاده. ( غیاث اللغات ) . شراب که از حالت اصلی خود گذشته. ( از آنندرا ...
شراب گور ؛ این رایج هندوستان است و گور در عرف این دیار قند را گویند. ( از آنندراج ) : باده انگور و آب خضر از یک چشمه است مرد دل در سینه اش هر کس شراب ...
شراب کهربائی ؛ نوعی از شراب که رنگش به زردی زند. ( آنندراج ) : ارغوان گل میکند در باغ من از زعفران چهره لعلی از شراب کهربائی میکنم. سلیم.
شراب کدو ؛ ظاهراً شرابی که از کدو می ساخته اند، یا در کدو می کرده اند : گفتند که شراب کدو بسیاردادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ مهمان بود. ( تاریخ ب ...
شراب قندی ؛ مرادف شراب شکر. ( آنندراج ) .
- شراب قورق ؛ شرابی که بجهت منع سلاطین و حکام کمتر بهم رسد. ( آنندراج ) .
شراب عسل ؛ آن است که دو جزء از شراب عتیق قابض و یک جزء از عسل نیکو برگیرند و در ظروف گذارند تا برسد، و گفته اند که آن انگور فشرده آفتاب دیده و آنگه پ ...
شراب قابض ؛ شراب غلیظ دبش یا ترش. ( از بحرالجواهر ) .
شراب قدیم ؛ شراب که چهار سال بر اوگذشته است.
شراب صبح ؛ عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. ( آنندراج ) : روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی. صائب.
شراب عتیق ؛ شراب است میان شراب قدیم و متوسط. ( یادداشت مؤلف ) . شراب چهارساله است. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب طهور ؛ شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد. ( غیاث اللغات ) : و سقاهم ربهم شراباً طهوراً. ( قرآن 21/76 ) . سخن در اطعمه بسحاق پاک کرد چو ...
شراب شکر ؛ و این رایج هندوستان است. ( آنندراج ) .
شراب شیراز ؛ نوعی از شراب انگوری سرخ رنگ که بهتر از اقسام شرابهای ایران است. ( غیاث اللغات ) .
شراب ریحانی ؛ شراب خالص خوشبوی. و گفته شده است که شراب رقیق سبزرنگ و خوشبوی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . خمر صاف خوشبوی معتدل القوام سرخ یا زرد است. ( ...
شراب سوسن ؛ می سوسن. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب سه منی ؛ مرادف می سه منی و ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارند و آن را سیکی خوانند. ( آنندراج ) .
شراب خانه رسان ؛ شرابی که در خانه کشیده باشند و آن نسبت به بازاری بهتر باشد. ( آنندراج ) .
شراب در سر داشتن ؛ کنایه از مست بودن. اثر مستی شراب در سر کسی بودن : بونعیم شراب در سر داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ) .
شراب دوشابی ؛ نبیدالدبس است. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب پشت دار ؛ شرابی که ادویه مقویه مستی در آن انداخته باشند، چون بیخ لفاح و جوز و مانند آن و این مقابل باده پشت است. ( آنندراج ) : از سیه مستی کند گ ...
شراب جبوشی ؛ شراب است که در جزیره جبوش از بلاد غرب از آب دریا ودوشاب سازند و آن حار و عفص می باشد. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب حدیث ؛ شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد و آن را عصیر نیز گویند. ( فهرست مخزن الادویه ) .
شراب بی کیف ؛ باده ضعیفی که مستی نیارد. ( ناظم الاطباء ) .
شراب پخته ؛ شراب رسیده که آن را شراب مقطر و شراب چکیده نیز گویند. ( آنندراج ) . می پخته. می فختج.
شراب آلوده ؛ شراب آلود؛ آلوده به شراب. آغشته به می و شراب : گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای. حافظ.
شراب بودن ؛ شریر بودن. ( فرهنگ نظام ) .
در شراب آمدن ؛ به باده گساری آغاز کردن. به می گساری پرداختن : چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه.
نرم شمشیر ؛ کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو : به کین خواستن نرم شمشیر بود. نظامی.
قلم از شمشیر بُرنده تر است ؛ نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است.
شمشیر هندی ؛سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. ( یادداشت مؤلف ) : ز اسبان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام. فردوسی.
شمشیر هواکرده ؛ شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست : هر بار همی آیی شمشیر هواکرده آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم. امیرحسن ...
مرد شمشیر ؛ جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی : هزار و چهل مرد شمشیر داشت که دیبا ز بالا زره زیر داشت. فردوسی.
شمشیر گوشتین ؛ کنایه از زبان باشد. ( انجمن آرا ) ( از مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) .
شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی ؛ کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را : دلاور دلیران شمشیرزن نهادند شمشیر در مرد و زن. ملا عبداﷲ هاتفی ( ...
شمشیر گران ؛ شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین : رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل به شمشیر گران شغل گران. منوچهری.
شمشیرفروش ؛ سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. ( یادداشت مؤلف ) .
شمشیرگذار ؛ شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. ( یادداشت مؤلف ) .
شمشیر دورویه ؛ شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه آن تیز و بران باشد : اینجا به رسول و نامه برناید کار شمشیر دورویه کار یک رویه ...
شمشیر صبح ؛ کنایه از خورشید است. ( یادداشت مؤلف ) : محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج شمشیر صبح را نبود حاجت فسان. ظهیر فاریابی.