پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
کمان نرم کردن ؛ آتشکاری کردن آن. نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن. ( از بهار عجم ) ( از آنندراج ) .
- برج کمان ؛ برج قوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . تا فلک بر دل خصم تو زند تیر در برج کمان گردد تیر. سوزنی ( یادداشت ایضاً ) .
کمان فلک ؛ کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . برج نهم از دوازده برج فلکی. ( ناظم الاطباء ) : کوس ماند به کما ...
کمان فولاد ؛ کمان که پهلوانان کشند و چله آن از زنجیر می باشد. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمان کسی را خم دادن ؛ هم آورد او شدن. از عهده او برآمدن. کمان کسی را کشیدن : بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ابرو خم. فرخی.
کمان کیانی ؛ کمان منسوب به کیان : درآندم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید. ( گلستان ) .
کمان صدمن و کمان صدمنی ؛ کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوست ...
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
کمان شدن خدنگ ؛ قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن : خزان شد بهاری که من یافتم کمان شد خدنگی که من داشتم. خاقانی.
کمان شیطان ؛ قوس متعلق به ابلیس. ( فرهنگ فارسی معین ) : خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است. محمدسلیم ( ازفرهنگ فارسی م ...
کمان زنبوری ؛ تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. ( برهان ) . کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. ( آنندراج ) . تفن ...
کمان ساده ؛ آفتاب و مهتاب و خورشید. ( ناظم الاطباء ) .
کمان سام ؛ به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد ( برهان ) ( آنندراج ) . قوس قزح بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال 353 ) . کمان رستم. ( جهانگیری ) . کنایه ...
کمان رستم ؛ بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. ( برهان ) . قوس قزح. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . آژفنداک و قوس قزح. ( ناظم الاطباء ) رخش. آزف ...
کمان راه آهنی ؛ راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود ( از سفرنامه شاه ایران بنقل از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کمان رازه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن. مقابل زه از کمان گشادن : چند امانم می دهی ای بی امان ای تو زه کرده به کین من کمان. مولوی.
کمان راه آهن ؛ راه خم دار و پیچاپیچ. ( سفرنامه ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.
کمان را چاشنی کردن ؛ معلوم کردن زور کمان و آن چنان باشد که اندک بکشند و باز رها کنند. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمان را چله کردن ؛ آماده کردن کمان برای تیراندازی. ( فرهنگ فارسی معین ) : این کمان را از زبردستان که خواهد چله کرد باده ای پرزور چون نگشود ز ابرو چین ...
کمان را چون ابر بهاران کردن ؛ تیرهای پیاپی رها کردن از کمان چون باران از ابر بهاران : که بر دژ یکی تیرباران کنید کمان را چو ابر بهاران کنید. فردوسی.
کمان خوردن ؛ مقابل کمان بر سر کسی زدن. ( آنندراج ) : وه چه طبع است که داده ست خدا دست ترا هر که یک تیر ترا خورد کمان راهم خورد. ملاقاسم مشهدی ( از آ ...
کمان در کار شکستن ؛ کنایه از جد و جهد و کوشش در راه مطلوب است. ( گنجینه گنجوی ) : مرا تا خار در ره می شکستی کمان در کار ده ده می شکستی. نظامی ( گنجی ...
کمان را به زه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن. مقابل زه از کمان گشودن. سابقاً معمول بوده که پس ازتیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خو ...
کمان حلقه ؛ کمانی که هنوز آن را زه نکرده باشند. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : به کیش هوشمندان خودنمایی نیست دستورم کسی آگه نباشد چون کمان حلقه ا ...
کمان چرخ ؛از آلات قلعه گیری. ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) : کمانهای چرخ و سپرهای کرگ همه برجها پر ز خفتان و ترگ. فردوسی.
کمان چیزی را به زه کردن ؛ آن چیز را سخت بکار بردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بد گفتن به جایگاه نیفتد. ( تار ...
کمان حکمت ؛ نوعی از منجنیق که بدان تیراندازی کنند. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ) .
کمان پیش کردن ؛ مجهز شدن به کمان برای تیراندازی. ( فرهنگ فارسی معین ) : به صیدافکنی چون کمان کرد پیش فروریخت صد تیر بر صید خویش. ملاطغرا ( از آنندرا ...
کمان ِ تنگ ؛ مقابل کمان بلند. ( آنندراج ) : طعن از دهن تنگ تو ای مایه ناز چون تیر کمان تنگ ، کاری باشد. رهی شاپور ( از آنندراج ) .
کمان چاچی ؛ کمانی که در چاچ ساخته می شده است. کمان منسوب به شهر چاچ از شهرهای ماوراءالنهر : پیاده ز بهرام بگریختند کمانهای چاچی فروریختند. فردوسی. ...
کمان پاک ؛ کمان زورین مستفاد می شود. ( آنندراج ) : دارد کلام پاک دلان بیشتر اثر زور خدنگ بیش بود از کمان پاک. واعظ قزوینی ( آنندراج ) .
کمان پر کش کردن ؛ کشیدن کمان تا به حدی که معهود استادان این فن است و مافوق آن متصور نباشد. تیر پرکش زدن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : چون کمانی ...
کمان به طاق بلند آویختن ؛ کمان از طاق بلند آویختن. کنایه از دعوی کمال کردن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن آویخت ...
کمان بهمن ؛ کنایه از قوس قزح باشد و آن نیم دایره ای چند است الوان که بیشتر در فصل بهار و هواهای تر در آسمان ظاهر می گردد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کما ...
کمان پارسی یا فارسی ؛ عتله. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . قوس الفارسیه. شدفاء. و آن کمانی است سخت که زه کردن آن دشوار باشد. نوعی کمان باشد که در ...
کمان بر سر کسی زدن ؛ معروف و مقابل کمان خوردن است. ( آنندراج ) . تیر به سوی او پرتاب کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده ابروت ...
کمان ِ بلند ؛ مقابل کمان کوتاه خانه. ( آنندراج ) . مِرنان. دهار : و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعه ها ...
کمان بلند کردن و ساختن ؛ برداشتن کمان به قصد تیرانداختن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : کمان ز نیر اعظم چگونه خواهم من که ذره ای نتوانم بلند کرد ...
کَمان ِ اَبرو ( اضافه تشبیهی ) ؛ ابرویی چون کمان مقوس. طاق ابرو. قوس حاجب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و باز ...
کمان از طاق بلند آویختن ؛ کنایه از دعوی کمال کردن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . از ظهور امر عظیم و کار عجیب تفاخر کردن ، معمول است که چون کسی ف ...
کمان بخم آوردن ؛ بمعنی کمان افراشتن. ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . آماده ساختن کمان ، تیراندازی را : ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه چون رستم نی ...
درخت کمان ؛ نبع. ( دستوراللغة، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . سراء. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کمان آسمان ؛ ( اضافه تشبیهی ) ، آسمان ( سپهر ) که به شکل کمان است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمان آویخته ؛ در حالی که کمان را از جایی یا چیزی آویخته باشند : هر زمان یاسج زنان صیادوار آیی از بازو کمان آویخته. خاقانی.
چرخ کمان ؛ چرخی بود که بوسیله آن تمرین کننده تیراندازی پی در پی تیر می انداخت. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شهر فرنگ ؛ ممالک فرنگستان. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || آلتی بشکل جعبه که در آن ذره بین تعبیه کنند باتصاویر مختلف. رجوع به شهر فرنگ شود.
بر کارگرفتن ؛ بکار گرفتن. بکار بستن. مشغول ساختن. گرفتار کردن : آن رفت که بفریفت دلم را دم تو بر کار گرفت قول نامحکم تو. اثیر اخسیکتی.
ازکارشده ؛ ازکارمانده. ازکارافتاده و در این حالت صفت ترکیبی میسازد : جهان پیر کهن گشته وز کار شده بدولت تو جوانی گرفت باز و نوی. سوزنی
امروزه در اصطلاح به اسیرانی گفته می شود که که پس از جنگ هشت ساله ی ایران و عراق از اسارت آزاد شده و به آغوش خانواده های خود بر گشته اند ، اسیران جنگی ...
آزاد کردن و آزاد گردانیدن ؛ شکستن مولی عقد بندگی عبد خود را. عتق. تحریر. اعتاق. ( زوزنی ) . فِکاک. فک : بخانه شد و بنده آزاد کرد بدان خواسته بنده را ...