پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
شراب مست ؛ باده مست : راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مست است شرابت. حافظ.
سیاه مست ؛ بیهوش از مستی. مست طافح. مست مست. و رجوع به این کلمه در جای خود شود.
بد مست ؛ معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - سرمست ؛ کسی که مستی شراب به سر او رسیده باشد. - || سرخو ...
باده مست ؛ شراب مست کننده. شراب معمولی. باده در معنی حقیقی ، نه خمر عرفانی. شراب انگوری. خمر. می. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آنچه او ریخت به پیمانه ما ...
مست و خراب ؛ مست خراب. شراب خواره بی پاشده از هوش افتاده. ( ناظم الاطباء ) : خداوند ما گشته مست و خراب گرفته دو بازوی او چاکران. منوچهری.
مست و مخمور ؛ مست و خمار. مست و شراب زده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مست و ملنگ ؛ سرمست. مست و شاد. شاد و شنگول : خاک مالیده به کف می گذرد مست و ملنگ خورده یزدادی چغز و زده فرخواک جعل. مشفقی بخاری.
مست مستان ؛مست مست. مست بسیار. ( آنندراج ) . بسیار مست. سیاه مست. مست خراب : دل از من می رباید طفل شوخی آفت جانی ز شیر دایه و از خون دلها مست مستانی. ...
مست مست ؛ مست طافح. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . سخت مست. سیاه مست. مست لول. لول مست : زمانی همچنان بود اوفتاده چو مست مست پنجه خورده باده. ( ویس و را ...
مست لایَعقِل ؛ مست که عقل او زایل شده باشد. مست بسیار. ( آنندراج ) . سیاه مست. مست خراب.
مست لول ؛ لول مست. مست شنگول.
مست مدام ؛ مست مدمن. همیشه مست. دائم الخمر. ( ناظم الاطباء ) . می پرست.
مست گردانیدگی ؛ مست کردن. به حالت مستی درآوردن : خشمه ؛ مست گردانیدگی شراب از رسیدن بوی به خیشوم. ( منتهی الارب ) .
مست گردانیدن ؛ مست کردن. رجوع به مست گردانیدن در ردیف خود شود.
مست شراب غرور ؛ متهور و گستاخ و بی باک. ( ناظم الاطباء ) .
مست گذاره ؛ مست که مستی او از حد گذشته باشد. ( غیاث ) . مست بسیار. ( آنندراج ) .
مست شدن ؛ اثرکردن شراب در شراب خواره و از هوش رفتن. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به مست شدن در ردیف خود شود.
مست خواب بودن ؛ نهایت اورا خواب گرفته بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : دین که ترا دید چنین مست خواب چهره نهان کرد به زیر نقاب. نظامی.
نُشُح ؛ مستان. هول
تهاویل ؛ رنگهای گوناگون دیدن مست در مستی. ( منتهی الارب ) .
مست خراب ؛ مست طافح. مست لول. مست و خراب. رجوع به مست و خراب در همین ترکیبات شود.
نزیف ؛ مست و بی هوش
عِمّیت ؛ مست و نادان سست
طافح ؛ مست که پر شده باشد از شراب. ( دهار )
سَوّاد؛ آنکه شراب در سر او زود اثر کند و مست گرداند. ( منتهی الارب ) .
سکران طافح ؛ مست پر از شراب.
سکران طافح ؛ مست پر از شراب
سکران ملتخ ؛ مست بیهوش.
سگ دیوانه ؛ سگ هار : باب ششم در عمل معجونهای بزرگ : تریاق فاروق از گزیدن افعی و گزیدن همه انواع ماران و از زخم کژدم و از گزیدن رتیلا و سگ دیوانه خلاص ...
دیوانه چیزی بودن ؛ کنایه از طالب و عاشق چیزی بودن. ( از آنندراج ) .
بیت العروس ؛ حجله. حجله گاه. خانه عروس. عروس خانه : فرو شست عالم چو بیت العروس. نظامی.
پنجه گربه . تره گربه. شترگربه. کله گربه ( لقمه بزرگ ) . گه گربه. مخمل گربه ( نوعی مخمل با پود دراز ) . || نام گیاهی است. ( برهان ) .
نان خوردن از جائی یا از کسی ؛ از آنجا یا از قبل آن کس ارتزاق و امرار معاش کردن : نه نکو باشد از من نه پسندیده که من خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم. ...
نان خود بر خوان دیگران خوردن ؛ سعی و استعداد خود را در تکمیل ابتکار دیگران به کار بردن : به خوان کسان بر مخور نان خویش بخور نان خود بر سر خوان خویش. ...
نان و دندان ؛ نان بی نانخورش. ( امثال و حکم ) .
نان گندم شکم فولادی میخواهد؛ سفله چون آسایش و رفاهی بیند سرکش و نافرمان شود. ( امثال و حکم ) . نان گندم نخورده ایم دست مردم که دیده ایم. نان مارا م ...
نان میگوید و جان میدهد؛ کنایه از آن است که بسیار مفلس و ناداراست. ( آنندراج ) : تا به نقد جان بت طناز من جان می دهد عاشق بیچاره نان میگوید و جان میده ...
نان نامرد در شکم مرد نمی ماند؛ جوانمرد و گشاده دست دهش و بخشش تنگ چشمان و اندک بینان را چند برابر پاداش میدهد. ( امثال و حکم ) .
نانش ندارد اشکنه ، بادش درخت را می شکنه ؛ گدائی معجب است.
نان کافر را میخورند بالاش شمشیر میزنند؛ نمک بحرامی و ناسپاسی ناستوده است.
نانش پخته است ؛ اسباب معاش او را حاصل است. ( از آنندراج ) . آسایشی مطمئن و دائمی از جهت امر رزق او را فراهم است. ( از امثال و حکم ) : بس که صاحب دولت ...
نانش توی روغن است ؛ وسایل راحت و آسایش خاطرش فراهم است.
نانش به نانش نمی رسد ؛ سخت فقیر و تنک مایه است.
نان گفتن و جان دادن ؛ کنایه از تنگ یابی و تنگسالی است.
نیم نان ؛ قطعه نان. قوت لایموت. غذای مختصر : چو بشنید عابد بخندید و گفت چرا نیم نانی نخورد و نخفت. سعدی.
نان شیرین بودن ، یا شیرین بودن نان ؛ کنایه از نایافت بودن و بهم نرسیدن نان. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . کنایه از نایاب بودن نان. ( انجمن آرا ) .
نان شیرین بودن ، یا شیرین بودن نان ؛ کنایه از نایافت بودن و بهم نرسیدن نان. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . کنایه از نایاب بودن نان. ( انجمن آرا ) .
نان گربه به تیر زدن ؛ کنایه از مفلسی و ناداری. ( از آنندراج ) : در این زمانه که جرأت نشان افلاس است سیاهی است زند هرکه نان گربه به تیر. سراج الشعرا ...
نان را به اشتهای مردم خوردن ؛ با سلیقه دیگران زندگی کردن.
نان را به نرخ روز خوردن ؛ ابن الوقت و فرصت طلب بودن. در عقیده خود ثابت و پابرجا نبودن. به مقتضای روز تغییر عقیده دادن.