پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
چشم چشم را ندیدن ؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
چشم پنگان کردن ؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. ( امثال و حکم ) : ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو ...
چشم چپ کسی به کسی افتادن ؛ با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
چشم برنداشتن از چیزی یا کسی ؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
چشم بلا را خاریدن ؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. ( امثال و حکم ) : گر او بد کند پی ...
چشم بر پشت پا داشتن ؛ شرم را سرافکنده بودن. ( امثال و حکم ) : زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت. جامی ( از امثال و حکم ) .
چشم بر پشت پا دوختن ؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن : چو رویم شمع خوبی برفروزد دو چشم خود به پشت پای دوزد بدین اندیشه آزارش نجویم که پشت ...
چشم از جهان بستن ؛کنایه است از مردن و دم درکشیدن : چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی.
چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن ؛ چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخو ...
تنگ چشم ؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان : تنگ چشمان معنیم هستند که رخ از چشم تنگ بربستند. نظامی.
تیزچشم ؛ تیزبین : روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیرو دزدران. مولوی.
پیروزه چشم ؛ دارای چشم پیروزه رنگ : همه سرخ رویند و پیروزه چشم. نظامی.
پیش چشم داشتن ؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. ( کلیله و دمنه ) .
پیش چشم کردن ؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی ، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روز ...
بر چشم نشاندن ؛ گرامی و معزز داشتن : اگر بدست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند. سعدی.
پشت چشم نازک کردن ؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن. - پوشیده چشم : در آن دم یکی مرد پوشیده چشم بپرسیدش از موجب کین و خشم. سعدی.
بچشم کشیدن کاری را ؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
بچشم یا بر چشم نهادن چیزی ؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن : همچو نوباوه برنهد بر چشم نامه او خلیفه بغداد. فرخی.
بچشم کردن کسی یا چیزی ؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز : بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی. حافظ. - || و نیز ...
بچشم کسی کشیدن چیزی را ؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
بچشم آمدن ؛ نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
بادام چشم ؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی.
بچشم درآمدن ؛ در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن : میرود وز خویشتن بینی که هست درنمی آید بچشمش دیگری. سعدی.
ازرق چشم ؛ دارای چشم کبودرنگ.
از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را ؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه : اگر یک مو از سر ...
از چشم گذاشتن ؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن : تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری. سعدی.
از چشم کسی افتادن ؛ منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
از چشم کسی انداختن شخصی را ؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) .
آب در چشم آمدن ؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن : اگر صد نوبتش چون قرص خورشید ببینم ، آب در چشم من آید. سعدی. ز وجد ...
از چشم انداختن کسی یا چیزی را ؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
آب چشم ریختن ؛ کنایه از گریستن : نخست ای گنه کرده خفته خیز بقدر گنه آب چشمی بریز. سعدی.
آب چشم ؛ کنایه از اشک چشم : نریزد خدا آب روی کسی که ریزد گنه آب چشمش بسی. سعدی.
پاک نبودن ؛ حایض بودن.
پاک و پوست کنده ؛ کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است. بی پرده. بی رودربایستی : پاک و پوست کنده به شما بگویم.
سینه پاک کردن ؛ سینه روشن کردن. اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه.
پاک خواندن ؛ تقدیس کردن.
پاکش انداز ؛ یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن. ( غیاث اللغات ) .
پاکان خطه اول ؛ کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
دین پاک ؛ دین درست و راست : و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. ( قصص الانبیاء ) . || سبحان. قدّوس. ...
نهار شکستن ؛ ناشتائی خوردن.
نهار کردن ؛ ناشتائی خوردن. نهار شکستن : گر همچو صبح صاف بود اشتهای تو با قرص آفتاب توانی نهار کرد. مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
- نهار کشیدن ؛ غذا در ظرف کردن. غذای ظهر را آماده کردن و بر سفره یا میز چیدن.
بر نهار بودن ؛ ناشتا بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
نهار چیدن ؛ نهاری بر سفره نهادن. سفره گستردن.
نهار خوردن ؛ نهاری خوردن. ناهاری خوردن. غذای نیم روز خوردن.
بر نهار ؛ ناشتا: انا علی الریق ؛ بر نهارم. ( بحر الجواهر ) ( یادداشت مؤلف ) .
بر نهار آشامیدن ؛ به ناشتا خوردن. شرب بر ریق. شرب علی الریق : چون دو درم از او بر نهار بیاشامند. . . ضیق النفس را نفع دهد. ( ریاض الادویه ) ( یادداشت ...
نهار:اسم، ثلاثی مجرد ، نهر ( ریشه ) ، جامد غیر مصدری ، مفرد، مذکر، مجرور ، نکره، سالم همان طور که می بینید ریشۀ این کلمه ( نهر ) می باشد . که به معن ...
آرزو بجوانان عیب نیست ؛ بمزاح ، این آرزو بیش از حد تست. آرزو رأس مال مفلس دان . سنائی
غایت آرزو ؛ منتهای اَمَل. کمال مطلوب : غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدم برآسودم. ابن یمین.