پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
گوشت تنش ریختن ؛ لاغر شدن.
گوشت روی گوشتش آمدن ؛ چاق و فربه شدن.
به گوشت ؛ فربه. فربی. باگوشت. گوشتدار. گوشتالو.
مثل برف ؛پاک و سفید : دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی.
مثل برف و خون ؛ سپید وسرخ.
برف موی ؛ سپیدی موی : چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی.
برفناک ؛ برفی. بابرف : روزی برفناک ؛ روزی که برف بارد. روز برفی.
برف نمای ؛ نشان دهنده برف : نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی.
برفگیر ؛ جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
برف مرز ؛ خطی بر دامنه یک کوه با تپه که نماینده پایین ترین حد برف دائمی است. ( در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند ) . ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف کردن ؛ برف آمدن : قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. ( تاریخ بی ...
برف ریز ؛ برف ریزنده : بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی.
برف ِ ریز ؛ برف ریزه. ریزه برف.
برفساب ؛ فرسایش ناشی از اثر برف. ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف پهنه ؛ ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف پیری ؛ کنایه از سپید شدن موی سر : چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی.
برف دان ؛ جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - || حلقوم. ( ناظم الاطباء ) .
برف باریدن بر سر ( پر زاغ ) ؛ کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن : مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی.
برف بازی ؛ بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
برف باریدن ؛ فروریختن برف. آمدن برف.
برف انگیز ( باد. . . ) ؛ باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند : از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی.
برف انداز ؛ جایی برای ریختن برف در آن : چهار چاه در حفر آورد. . . یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. ( ترجمه ...
برف انداختن ؛ فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
برف انبار کردن ؛ کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. ( یادداشت مؤلف ) . - || ...
برف انداز ؛ جایی برای ریختن برف در آن : چهار چاه در حفر آورد. . . یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. ( ترجمه ...
برف افتادن ؛ در تداول ، برف باریدن :
برف انبار ؛ انباشته و متراکم و توده.
آتش را به روغن نتوان نشاند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد ؛ حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد : آتش سوزان بود حیات سمندر. قاآنی. آتش کند هرآ ...
آتش دوست و دشمن نداند ؛ آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت ؛ عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش چنار از چنار است ؛ آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه کارهای ما یا کسان ماست : کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله برآرد آتش از خود هر چناری. عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک ؛ کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست ؛ شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند ؛ مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش از خیار نجهد ( برنیاید ) ؛ توقع و انتظاری نه بجای خویش است : نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب. نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش. ادیب صابر.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد ؛ نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش از آتش گل کند ؛ یاری بیکدیگر مایه سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد ؛ ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید ؛دود از کنده برخیزد.
مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه ؛ سخت ناسازوار.
آب و آتش بهم نیاید راست ؛ دو ضدفراهم نیایند.
مثل آتش خواه ؛ آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد : ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی وز هر رگ جان من به آتش راهی چون میدانی که در دل آتش دارم ناآم ...
مثل آتش سرخ ؛ بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
آتش کارزار برانگیختن ؛ پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن : برانگیختند آتش کارزار هوا تیره گون شد ز گرد سوار. فردوسی.
مثل آبی که روی آتش ریزند ؛ دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
مثل آتش ؛ سخت بشتاب : بکردار آتش همی راندند جهان آفرین را همی خواندند. فردوسی.
آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن ( از نفایس الفنون ) ، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن ؛ خود باعث زیان و رنج خویش گشتن : آتش بدو دست خویش در خرمن خوی ...
آتش بی زبانه ؛ بکنایه ، لعل. یاقوت. - || شراب : بسفالی ز خانه خمار آتش بی زبانه بستانیم. خاقانی.