پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
شهراﷲالحرام ؛ ماه رمضان. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲالاعظم ؛ ماه رمضان. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲالمبارک ؛ ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
شهراﷲالاصم ؛ ماه رجب. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲ؛ شهراﷲالحرام ؛ ماه رمضان. ماه صیام. ( یادداشت مؤلف ) .
شهرالصبر؛ ماه رمضان. ماه روزه. ( یادداشت مؤلف ) .
شهرالحرام ؛ نام ماه رجب به جاهلیت. ( یادداشت مؤلف ) .
شهر ایران ؛ ایرانشهر. کشور ایران. مملکت ایران : خوشا شهر ایران و فرخ گوان که دارند چون تو یکی پهلوان. فردوسی.
شهر هرت ؛ جایی که در آن هرج و مرج و بی نظمی حکمفرماست و قانون رااثری در آن نیست. ( فرهنگ فارسی معین ) . || گِل سرخ. ( یادداشت مؤلف ) . طین احمر. || ...
قفس دیده ؛ کنایه از کارآزموده و مجرب : یکی شیردل بود �فرغار�نام قفس دیده و تیز جسته ز دام. فردوسی.
قفس سیمابی ؛ کنایه از فلک. ( آنندراج ) : منم آن مرغ که در بیضه ندارم آرام بیقراری کشدم در قفس سیمابی. سالک یزدی ( از آنندراج ) .
همقفس ؛ دو یا چند جانور را که در یک قفس باشند همقفس گویند : نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی غراب همقفسش. سعدی ( گلستان ) .
رهو ( بر وزن سهو ) دو معنی دارد : آرام بودن و گشاده و باز بودن وَ اتْرُکِ الْبَحْرَ رَهْواً إِنهُمْ جُندٌ مُّغْرَقُونَ ( 24 دخان ) ( هنگامی که از ...
شلوارکن کردن ؛ شلوار کسی را کندن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . رجوع به ترکیب شلوار کسی را کندن شود.
کیک در شلوار افتادن ( درافتادن ) ؛ از پیش آمدی سخت ناراحت و آواره گشتن. دچار اضطراب و نگرانی شدن : کله آنگه نهی که درفتدت ریگ در موزه کیک در شلوار. ...
شلوار زرد کردن ؛ کنایه از ترس و بیم فوق العاده شدید است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
شلوار کسی را کندن ؛ شلوار او را بیرون کردن. - || کنایه است از بی آبرو کردن و رسواساختن کسی و مغلوب و منکوب کردن او. این لفظ که بصورت دشنام در نزاعه ...
پاک شلوار ؛ عفیف. مقابل بد شلوار.
پاک شلواری ؛ عفت. مقابل شهوت رانی : خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاک شلواری و بی آزاری. ( منتخب قابوسنامه ص 37 ) .
سفیدبام ؛ سفیدرنگ.
کبودبام ؛ کبودرنگ.
شیربام ؛ شیری. برنگ شیر. سفید مایل بزردی : و منه ( من اللؤلؤ ) مایشبه اللبن فیسمی شیربام. ( الجماهر فی معرفة الجواهر بیرونی ) .
زردبام ؛ زردرنگ. زردگون.
سرخ بام ؛ سرخ رنگ.
سیاه بام ؛ سیاه رنگ.
نوای بام ؛ آهنگ بم ، مقابل زیر. صدای بلندی که از ساز یا گلوی آوازه خوان بیرون می آید. ( فرهنگ نظام ) .
الوس بام ؛ ابلق. دورنگ : و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام . ( نوروزنامه ) .
هوشبام ؛ نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند. این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است. هوشبام مرکب است از هوش و بام. و هوش در اینجا همان است که در ا ...
گلبام ؛ آواز بلندی باشد که نقاره چیان و شاطران و قلندران و معرکه گیران در وقت نقاره نواختن و شلنگ زدن و معرکه بستن بیکبار بکشند. ( برهان قاطع ) . گلب ...
نوبت بام ؛ آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود. و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز. و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، ...
وقت بام ؛ بامدادان. سحرگاهان : نغمه گلبام وقت بام برآمد. خاقانی
نماز بام ؛نماز صبح. دوگانه. مجازاً وقت نماز صبح : دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند. ( تاریخ سیستان ) .
صبح بام ؛ صبح زود. سپیده دم. بامداد پگاه : مغنی بیا زاول صبح بام بزن زخمه پخته بر رود خام. نظامی.
خورشید بام ؛ آفتاب اول روز. آفتاب بام. کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد : نه خورشید بامی که خورشید بامی نه عین روانی که عین روانی. خواجو.
سپیده بام ؛ سپیده دم. پگاه : دوش تا اول سپیده بام می همی خوردمی به رطل و به جام. فرخی.
ستاره بام ؛ ستاره صبح.
خروس بام یا خروس صبح بام ؛ خروس سحرخوان : بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام. سعدی.
خنده بام ؛ کنایه از سپیده دم : خلاف رسم معهودست و عادت طلوع مهر پیش از خنده بام. قاآنی
- بام بالا؛ فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. ( مهذب الاسماء ) . صبح نخست صبح نخستین.
بام پهنا ؛ عمودالصبح. فجرصادق. ( مهذب الاسماء ) .
بام زد ؛ کوس و نقاره. ( برهان قاطع ) . آن طبل که در بام ( بامداد ) زنند.
برکسی بام خوردن ؛ پیش دستی کردن. مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنک ...
آفتاب بام ، خورشید بام ؛ آفتاب اول روز : گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام. خاقانی.
ازبام تا شام ؛ از صبحگاه تا شامگاه. تمام مدت روز. از بامداد تا غروب. از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن : و مستی عادت داشتی از بام ، تا شام شراب خوردی. ...
از شام تا بام ؛ از سر شب تا صبح. از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن : و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشست ...
هندوی بام ؛ پاسبان. نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند: مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست ماه به لون سیاه ...
هفت بام ؛ هفت طبقه فلک. کنایه از هفت آسمان : از بسکه دود آه حجاب ستاره شد بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش. خاقانی.
گوشه بام ؛ کناربام. طرف بام. کران بام : از گوشه بام دوش رازی با من بگشاد بس نهانی. ناصرخسرو.
نرد بام ؛ پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص 1070 شود.
در و بام ؛ بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن : جهان شد پر از شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته. فردوسی.