پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
نان کسی را آجر کردن ؛ امید نفع و نعمت او را بدل بنومیدی کردن.
آجر تراش ؛ آجری است که برونسوی اوساییده و هموار شده باشد زینت را و قسمی از آن را امروز قزاقی گویند.
آجر بزرگ ؛ به فارسی تاوه گویند که معرب آن طابق است و نیز بتازی آن را اِردِبه خوانند.
گوشت و پوستش از تو، استخوانش از من ؛ وصیتی بود که پدران و مادران معلم و استاد را می کردند آنگاه که کودک خویش به دبستان می سپردند. ( از امثال و حکم ج ...
گوشت را باید از بغل گاو برید ؛ سود و بهره از مال فقیران بردن سزاوار نباشد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1331 ) .
گوشتش گوشتش را می خورد، گوشتم گوشتم را می خورد ؛ تحمل دیدار این کار زشت نمی توانست ( نمی توانم ) کرد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1332 ) .
گوشت گاو و زعفران ؛ در قدیم باریشه های گوشت خشک شده گاو عطاران در زعفران غش می کرده اند. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1332 ) .
گوشت به دست گربه سپردن ، نظیر: دنبه را به گرگ سپردن. گوسفند را به گرگ سپردن. ( امثال و حکم ج 3 ص 1331 ) .
گوشت جوان لب طاقچه است ؛ هزالی ( لاغری ) که پس از بیماری برای جوان پیدا شود زود به فربهی بدل گردد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1331 ) . گوشت چون گنده شود ...
مثل گوشت قربانی ؛ که هر جزء آن را کسی برد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1480 ) .
مثل گوشت گاو ؛ کسی که زود رام نگردد، به دلیل تسلیم نشود، دیر فریب خورد، نصیحت نپذیرد. کنایه از چیزی که دیر پزد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1381 ) . - ا ...
گوشت مرده ؛ گوشت غانغرایاشده. ( ناظم الاطباء ) .
گوشت و پوست کسی از نان کسی دیگر بودن ؛ در خانه او بزرگ شدن. از مال او ارتزاق کردن.
مثل گوشت پخته ؛ میوه ای که شاداب نباشد. ( از امثال و حکم ج 3 ص 1480 ) .
گوشتش گوشتش را خوردن ؛ سخت متأثر بودن از دیدن امری نامطلوب.
گوشت گرفتن ؛ فربه شدن.
به گوشت تر ؛ فربه تر : و کسی که خواهد که طبیعتش نرم شود آن خورد [ از عنب ] که به گوشت تر بود. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .
گوشت تنش ریختن ؛ لاغر شدن.
گوشت روی گوشتش آمدن ؛ چاق و فربه شدن.
به گوشت ؛ فربه. فربی. باگوشت. گوشتدار. گوشتالو.
مثل برف ؛پاک و سفید : دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی.
مثل برف و خون ؛ سپید وسرخ.
برف موی ؛ سپیدی موی : چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی.
برفناک ؛ برفی. بابرف : روزی برفناک ؛ روزی که برف بارد. روز برفی.
برف نمای ؛ نشان دهنده برف : نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی.
برفگیر ؛ جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
برف مرز ؛ خطی بر دامنه یک کوه با تپه که نماینده پایین ترین حد برف دائمی است. ( در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند ) . ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف کردن ؛ برف آمدن : قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. ( تاریخ بی ...
برف ریز ؛ برف ریزنده : بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی.
برف ِ ریز ؛ برف ریزه. ریزه برف.
برفساب ؛ فرسایش ناشی از اثر برف. ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف پهنه ؛ ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. ( دایرة المعارف فارسی ) .
برف پیری ؛ کنایه از سپید شدن موی سر : چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی.
برف دان ؛ جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - || حلقوم. ( ناظم الاطباء ) .
برف باریدن بر سر ( پر زاغ ) ؛ کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن : مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی.
برف بازی ؛ بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
برف باریدن ؛ فروریختن برف. آمدن برف.
برف انگیز ( باد. . . ) ؛ باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند : از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی.
برف انداز ؛ جایی برای ریختن برف در آن : چهار چاه در حفر آورد. . . یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. ( ترجمه ...
برف انداختن ؛ فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
برف انبار کردن ؛ کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. ( یادداشت مؤلف ) . - || ...
برف انداز ؛ جایی برای ریختن برف در آن : چهار چاه در حفر آورد. . . یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. ( ترجمه ...
برف افتادن ؛ در تداول ، برف باریدن :
برف انبار ؛ انباشته و متراکم و توده.
آتش را به روغن نتوان نشاند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد ؛ حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد : آتش سوزان بود حیات سمندر. قاآنی. آتش کند هرآ ...
آتش دوست و دشمن نداند ؛ آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت ؛ عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش چنار از چنار است ؛ آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه کارهای ما یا کسان ماست : کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله برآرد آتش از خود هر چناری. عطار.