پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
کتاب آبی ؛ ( نزد مردم انگلیس ) معادل کتاب زرد در فرانسه و کتاب خاکستری در بلژیک و کتاب سبز در ایتالیا و کتاب نارنجی در روسیه و کتاب سرخ در اتریش و کت ...
کتاب از کار رفته ؛ مندرس. پریشان شیرازه. در حال اضمحلال. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
معشوق خیالی ؛ معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. ( آنندراج ) : دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد. حس ...
معشوق سنگدل ؛ دلبر سخت دل. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود. || ( اصطلاح عرفانی ) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جم ...
معشوق پران ؛ کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. ( آنندراج ) : حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم ما که معشوق پران ...
معشوق تنگدل ؛ کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ �تنگ دل � �سنگ دل � هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. ( برهان ) . ...
یار گشتن ؛ مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن : یکی کار بدخوار، دشوار گشت اباکرد کشور همه یار گشت. فردوسی.
یار ساختن ؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن : عطاردی است زحل سرزبان خامه او که وقت سیرش خورشید یار می سازد. خاقانی.
خاقانی. - یار شدن ؛ قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه : حکم قضا بود وین قضا بدلم بر محکم از آن شد که یار یار قضا شد. م ...
بی یار ؛ بی نظیر، بی قرین : فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت. فردوسی.
یاریار ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین ...
یار آمدن ؛ معین و مدد کار شدن ، به یاری آمدن : مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده خرچنگ ناپروا زتف پروانه نار آمده. خاقانی.
آتیْش = آت ( آتماق = انداختن ، پرتاب کردن ) یش ( پسوند مفاعله ) = پرتاب دو طرفه ، در جنگ های قدیمی دستور پرتاب گلوله های آتشی به هم دیگر به هم تیر ان ...
در زبان آذری به قصه ناغیل گفته می شود که تغییر یافته ی نقل است . کلمه ناقل از زبان آذری به زبان های غربی وارد شده و به novel به معنی رمان و داستان بل ...
کفشهات جفت حرفهات مفت ؛ بمزاح و عتاب ، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم. ( ایضاً ص 1221 ) . و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفش نهادن ؛ کنایه از اقامت کردن واز سفر بازآمدن است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . مقابل کفش خواستن. ( فرهنگ فارسی معین ) : گفت ...
کفش زرین ؛ کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد : به پیکر یکی کفش زرین بپای ز خوشاب زر آستین قبای. فردوسی.
کفش گوهرنگار ؛ کفشی که گوهر در آن نشانده باشندزینت را : ز زر افسران بر سر میگسار به پای اندرون کفش گوهرنگار. فردوسی.
کفش سرپایی ؛ کفش راحتی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کفش را از پای به پای ( پایی ) کردن ؛ یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن. ( از آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر عضو را صلای بلای دگر دهم چون کف ...
کفش ربا ؛ کفش رباینده. کفش دزد. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) : پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟ ملاطغ ...
کفش دریده ؛ که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد : صاحبدل نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی
کفش دوختن ؛ ساختن کفش. مهیاکردن کفش. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کفشداری ؛ عمل و شغل کفشدار. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || مزدی که به کفشدار دهند. ( فرهنگ فارسی معین ) . اجرت کفشدار. ( یادداشت مؤلف ) .
کفش در طلب کسی دریدن ؛ نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او : صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم چون آرزوی میوه بلغار می کنم. نظام قاری ( دیوان ص 26 ) .
کفش دریدن ؛ پاره کردن کفش. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کنایه از تکاپوی بسیار کردن. سعی بلیغ نمودن. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) : بجستجوی ...
کفش خواستن ؛ طلب کردن کفش. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || کنایه از تهیه سفر کردن و بسفر رفتن. ( از برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) . مقابل کف ...
کفشدار ؛ کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. ( فرهنگ فارسی معین ) . آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی. باشم ...
کفش جفت کن ؛ کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) .
کفش چوبی ؛ پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجه پادر آن رود و غالباً قسمت زیرین این ...
کفش جَسته ؛ کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. ( آنندراج ) : سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد. سلیم ( از آنن ...
کفش جفت شدن ( پیش پای کسی ) ؛کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش ...
کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است : دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت. ...
کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد : پا تهی گشتن به است از کفش تنگ رنج غربت به که اندر خانه جنگ. مولوی.
کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد : پا تهی گشتن به است از کفش تنگ رنج غربت به که اندر خانه جنگ. مولوی. ...
کفش جامگی ؛ گیوه. ( یادداشت مؤلف ) .
کفش پیش پای کسی گذاشتن ؛ کفش پیش پای کسی نهادن. کفش پیش آوردن. رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. ( آن ...
کفش تابتا کردن ؛ کفشهای دوپا عوضی بپاشدن. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از عملی کودکانه انجام دادن : زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست ...
کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت ؛ رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : چون به قصد ...
کفش بر سر کسی زدن ؛ ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست : به خدمت منه دست بر کفش من مرا نان ده وکفش بر سر بزن. سعدی ( بوستان ) .
کفش پوش ؛ پوشنده کفش. - || کنایه از شاطر و عیار. در قصه حمزه در تعریف عمرو عیار آمده : سرخیل بساط کفش پوشان جهان. ( آنندراج ) . - || پوشش کفش.
کفش بردار ؛ کفش دار. کفش بان. خدمتکار : ای سکندرطالعی کز راه عدل کفش بردارت شود نوشیروان. طالب آملی ( از آنندراج ) .
کفش برداشتن ؛عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی : شاهی که به رزم کاویان داشت درفش گر زنده شود پیش تو بردارد کفش ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش ...
کفش از دستار ندانستن ؛ پای از سر ندانستن ( نشناختن ) سخت حیران بودن بسببی. ( فرهنگ فارسی معین ) : بی تابش روی تو دل ما همی از رنج نی پای ز سر داند نی ...
کفش بان ؛ آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. ( از آنندراج ) . کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. ( ناظم الاطباء ) : جنت نقشی ز ...
کفش بایستن کسی را ؛ ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن. چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند : ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید خوش ...
کفش آهو ؛ کنایه از سم آهو. ( آنندراج ) : کشد زحمت چو آید در تکاپو در این ره سنگ دارد کفش آهو. محمدقلی سلیم ( از آنندراج )
کفش از آهن ساختن ؛ کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی : کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت. کاتبی ( از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221 ) .
سنگ در کفش بودن ؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است : کله آنگه نهی که بر فتدت سنگ در کفش و کیک در شلوار. سنائی.
پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن ؛ کنایه از لجاج کردن. ستیهیدن. اصرار ورزیدن. مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر را ...