پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
راه مصلحت سپردن ؛ در طریق صلاح رفتن. در راه صواب گام نهادن : خان داند که. . . ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفت ...
راه مهی ؛ رسم بزرگی. آیین و قاعده مهتری : نگه کن که چون کرد باید شهی بیاموز آیین و راه مهی. اسدی.
راه نبهره ؛ راه بد. راه کج. طریق نادرست. قاعده ناصواب. رسم وآیین ناصحیح. - || راه مخفی. راه پنهان و پوشیده : مرد و زن که ایشان رااز راههای نبهره نز ...
راه کسی را سپردن ؛ بشیوه او رفتار کردن. بسنت او عمل کردن. بطریقه وی رفتن. بر پی او رفتن. روش او اختیار کردن : که او راه تو دادگر نسپرد کسی را ز گیتی ...
راه گفتار ؛ روش سخن. روش گفتار. طریق بیان منظور. روش اظهار مافی الضمیر : ابا دیگران مر مرا کار نیست جز این مر مرا راه گفتار نیست. فردوسی.
راه صواب ؛ طریقه درستی وراستی. شیوه نیکو. راه صلاح : بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که به راه صواب برود اما خود بر آن راه. . . نرود. ( تاریخ ...
راه ضلال پوییدن ؛ راه گمراهی رفتن. طریق ضلالت سپردن. بگمراهی گام برداشتن. کار ناصواب انجام دادن : گفتم به شیخ ، راه ضلال این قدر مپوی کاین شوخ منصرف ...
راه ضلالت ؛ گمراهی : جایر؛ راه ضلالت. ( دهار ) .
راه شریعت ؛ طریق دین. راه دین : مذهب ؛ راه شریعت. ( دهار ) .
راه روشن ؛ طریقه معین. طریقه آشکار و پیدا: منهاج ؛ راه روشن. ( ترجمان القرآن ) . راه روشن و پیدا. ( دهار ) . منهج ؛ راه روشن. ( دهار ) . نهج ؛ راه رو ...
راه شرع ؛ آیین شرع. آیین دین. سنت مذهب. رسم شریعت : چون. . . خواستی [ سلطان ] که خشم. . . براند. . . ایشان. . . وی را بیدار و هشیار کردندی از راه شرع ...
راه رشد ؛ راه رستگاری : باد تخت و ملک در سر برادر شده بود. . . و شب و روز به نشاط مشغول شده راه رشد را بندید. ( تاریخ بیهقی ) .
راه راست یافته ؛ هدایت شده : ارشد؛ راه راست یافته. رشید؛ راه راست یافته. ( دهار ) .
راه راست یافتن ؛ در صراط مستقیم افتادن : اهتداء؛ راه راست یافتن. ( ترجمان القرآن ) ( دهار ) . رشاد و رشد و رشد؛ راه راست یافتن. ( ترجمان القرآن ) . ه ...
راه دیدار ؛ طریقه ملاقات. شیوه دیدار : یکی چاره راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره و من بکوی. فردوسی.
راه دیو ؛ آیین دیو. کیش و فرمان اهریمن : بدارنده یزدان کیهان خدیو که دورم من از راه و فرمان دیو. فردوسی.
راه راست نهادن ؛ سنتی نیکو گذاشتن. آیین راست نهادن. رسمی نیکو قرار دادن. قاعده و طریقه درست وضع کردن : و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و ب ...
راه پاک ؛ سنت پاک. - || آئین و دین خوب. مذهب مقدس و راست : برهمن چنین گفت کز راه پاک همه چیز از چرخ تا تیره خاک. . . اسدی.
راه پدر ؛ رسم و سنت پدر. آیین و شیوه و طریقه باب : پسر کو ز راه پدر بگذرد ستمکار خوانیمش و بی خرد. فردوسی.
راه خرابات ؛ بمجاز، طریقه و روش خراباتیان یا صوفیان : پا و سر میشکند راه خرابات ، ولی مرد وارسته ازین راه بسر می آید. ملک الشعراء بهار.
راه به خطابردن ؛ اشتباه کردن. از هدف منحرف شدن : این نوع ممارست به خطا راه برد. ( کلیله و دمنه ) .
راه بخت ؛ راه عیش زندگانی. ( آنندراج ) .
راه بد ؛ طریقه ناپسند. شیوه بد. روش بد : اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگری راه بد پدیدکرده می آید. ( تاریخ بیهقی ) . طرٔان ؛ راه بد. ( منتهی الارب ) .
بر داد و راه بودن ؛ منحرف نبودن. گمراه نبودن. بیراه نبودن. بر قاعده و قانون بودن. بر عدل و آیین درست بودن : تو دانی که او نیست بر داد و راه بسی ریخت ...
بر راه کسی رفتن ؛ قاعده او راپذیرفتن. بسنت او عمل کردن. بآیین او رفتار نمودن. برسم وی عمل کردن : و راهی گرفت و راه راست نهاد و آنرا بگذاشت برفت و بند ...
براه داشتن ؛ بکار بردن. بخرج دادن. ورزیدن : تعصب چه باشد که این رسم و راه ندارند آنجا زنان هم براه. کمال الدین اسماعیل ( از آنندراج ) .
براه شدن ؛ نیکو شدن. درست شدن. خوب شدن. - || راه راست گرفتن. رشد. رَشد. رشاد. ( یادداشت مؤلف ) .
براه راست ایستادن ؛ در صراط مستقیم بودن. درطریق راستی و درستی قرار گرفتن. در آیین مستقیم و درست قرار گرفتن : چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که ...
براه بودن با کسی ؛ موافقت داشتن با او. باصطلاح کنار آمدن با آن کس. موافق بودن با او. �کیخسرو به فغفور خاقان که متحد افراسیاب بود پس از شکست افراسیاب ...
براه ؛ کسی که در راه ( مستقیم ) است. - || بجا. مناسب. بموقع. برازنده. متناسب. - || نیکو. شایسته. - || در تداول عامه ، سازگار. سازشکار. باگذشت. ...
براه آوردن ؛ هدایت. ( یادداشت مؤلف ) . هدایت کردن. ارشاد. راهنمایی کردن. براه راست هدایت کردن. وادار به اطاعت ساختن : فرستاد بر هرسویی لشکری که هرجا ...
براه انداختن ؛ بسوی آیین و قاعده رهبری کردن. به روش و قاعده رهنمون شدن : ما چو خضریم در این بادیه بی سروبن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ...
بد و بیراه ؛ زشت وناصواب. ناسزا. دشنام.
بد و بیراه گرفتن ؛ زشت و ناصواب گفتن. زشت و ناهنجار گفتن. فحش و ناسزا گفتن.
بدراه ؛ بداخلاق و بد عمل و گمراه. ( فرهنگ نظام ) .
باراهی ؛ عمل باراه. حرکت در راه راست. ( فرهنگ فارسی معین ) .
باراه ؛ آنکه در راه راست میرود. مقابل بیراه. ( فرهنگ فارسی معین ) .
از راه رفتن ؛ کنایه از فریب خوردن. ( از آنندراج ) . گمراه شدن. گول خوردن : بمهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. ...
از راه کیبیدن ؛ از راه بردن. اغوا کردن. اضلال کردن. ( یادداشت مؤلف ) : یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و ازراهشان مکیب. شهید بلخی.
از ( ز ) راه بیرون شدن ؛گمراه شدن. گول خوردن. فریفته شدن : ای دل تو نیز بیگنهی نیستی ازآنک از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه. ملک الشعراء بهار.
از راه در بردن ؛ اضلال. گمراه کردن. از راه افکندن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به گمراه کردن و از راه افکندن در همین ماده شود.
از راه رفتن ؛ کنایه از فریب خوردن. ( از آنندراج ) . گمراه شدن. گول خوردن : بمهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ.
از راه بیرون بردن ؛ گمراه کردن و گول زدن. ( ناظم الاطباء ) : شیطان بریشان دست یافت و آن قوم را از راه بیرون برد. ( قصص الانبیاء ص 141 ) . گفت ترا که ...
از راه بگشتن ؛ سنت و طریقه ای را ترک گفتن. از راه بشدن : جور؛ از راه بگشتن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) . و رجوع به از راه برگشتن در همین ماده شود.
از راه ( راهی ) برگشتن ؛ از سفر یا جاده ای بازگشتن. - || بمجاز، ترک کردن طریقه و روشی را. پشت کردن به شیوه و آیینی : چو بیدلان همه در کار عشق می آو ...
از راه بدر بردن ؛ گمراه ساختن. از راه بردن. از راه بیرون بردن. از رسم و روش درست دورساختن. از طریقه و سنت صواب بدر بردن : و چندانکه ابلیس می کوشید ای ...
- از راه بشدن ؛ بگمراهی و ضلالت افتادن. صاحب اخلاق و صفات بد گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) . منحرف شدن. اغوا گردیدن. گمراه شدن.
از راه افتادن ( فتادن ) ؛ از سفر بازماندن. - || بمجاز، منحرف شدن. گمراه شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) : ما چو خضریم درین بادیه بی سر و بن هر که از راه ...
از راه افکندن ؛ از سفر بازداشتن. - || بمجاز، اضلال. از راه بدر بردن. ( یادداشت مؤلف ) . اغوا. از طریق صواب بدر کردن. از آیین و قاعده درست خارج ساخ ...
از راه انداختن ؛ مانع سفر کسی شدن. - || بمجاز، از راه بردن. کنایه از فریب دادن است. ( آنندراج ) . رجوع به از راه بردن در ذیل معنی اول همین ماده شود.