پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
براه آمدن ؛ راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن : نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده برگشت و آمد براه. فردوسی. بدان تا چو اندک نم ...
ببست آمدن راه ؛ به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن : تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است راه اندیشه اغیار ببست آمده است. یقین کاشی ( از ارمغان آصفی ) .
بدراه ؛ ستوری که بد راه رود. بدرو. ( فرهنگ فارسی معین ) . حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. ( ازفرهنگ نظام ) . مقابل راهوار.
از راه کوه رفتن ؛ کنایه از اغلام کردن. ( آنندراج ) . غلامبارگی کردن. لواط کردن : سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش ز راه کوه رفتن باشد او را دخل ب ...
از راه گشتن ؛ انحراف. ( فرهنگ فارسی معین ) .
از راه دور رسیده ؛ از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
از راه ( ز راه ) رفتن یا شدن ؛ بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن : چو بهرام گفت آه مردم ز راه برفتند پوپان بنزدیک شاه. فر ...
از راه خار برداشتن ؛دفع فساد و مفسده کردن. ( ناظم الاطباء ) . - || مهیا کردن. ( ناظم الاطباء ) .
از راه دور آمده ؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. ( آنندراج ) . که از سفر دور رسیده باشد. که از دور دست آمده باشد.
از راه دور آمده ؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. ( آنندراج ) . که از سفر دور رسیده باشد. که از دور دست آمده باشد. - || کنایه از مضمون تازه و ن ...
از راه ( راهی ) برگشتن ؛ ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
از راه بگشتن ؛ از راه برگشتن : حزم. ( تاج المصادر بیهقی ) . نکوب. ( دهار ) .
از راه برده ؛ عاشق. ( آنندراج ) .
از راه اندر آمدن ؛ رسیدن. فراز آمدن : همی راند چون باد چوبین سپاه سوی دامغان اندر آمد ز راه. فردوسی.
از ره برخاستن ؛ دور شدن از راه. بیکسو رفتن. - || کنایه از مردن : وزان پس بآرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه. فردوسی.
از راه بردن ؛ منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن. - || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. ( ناظم الاطباء ) . اغوا کردن. اضلال کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ببرد ...
مرد ایزد ؛ مرد خدا : همان مرد ایزد ندارد به رنج اگر چند گردد پراکنده گنج. فردوسی.
زن مُرید ؛ مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. ( ناظم الاطباء ) . مسخر و مطیع زن. ( آنندراج ) .
زن مرد ؛ نکاح. ازدواج. ( ناظم الاطباء ) .
زن قحبه ؛ کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. ( ناظم الاطباء ) . دشنامی است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زن کردن ؛ زن بردن. کسی را به زنی اختیار کردن. ( از ناظم الاطباء ) . زن گرفتن. عروسی کردن با زنی : تو دانی که نبود مگر ز ابلهی هر آنکو کند زن ، به دست ...
زن خواسته ؛ مرد کدخدا. ( ناظم الاطباء ) .
زن دادن ؛ ایهال. ( زوزنی ) . املاک. تزویج. ( منتهی الارب ) .
زن جلبی کردن ؛ قوادی کردن. ( ناظم الاطباء ) .
زن خواستن ؛ خواستگاری کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . زن بردن. زن کردن. عروسی کردن. نکاح کردن. ازدواج کردن. کسی را به زنی اختیار کردن. ( ناظم الاطباء ) ...
زن جلب ؛ دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. ( ناظم الاطباء ) .
زن جلبی ؛ قوادی. دیوثی. ( ناظم الاطباء ) .
زن بردن ؛ در تداول ، زن گرفتن. زن کردن. رجوع به ترکیب زن کردن شود.
زن بابا ؛ نامادری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنان خوانده ؛ زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. ( ناظم الاطباء ) .
زنان خوانده ؛ زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. ( ناظم الاطباء ) . - || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی. ( ناظم الاطباء ) .
نیک زن ؛ زنی نیک و پارسا. || نامرد. جبون. ترسان. بیدل. کم جرأت. ( ناظم الاطباء ) .
زن بودن ؛ کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن : آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. مولوی.
برادرزن ؛ برادر زوجه.
مرد و زن ؛ مذکر و مؤنث. ( ناظم الاطباء ) .
ناپاک زن ؛ زنی بدکار و ناخویشتن دار.
نیک زن ؛ زنی نیک و پارسا.
شاه زن ؛ ملکه . ( فهرست ولف ) .
شیرزن ؛ زنی چون شیر توانا و بی باک.
به زنی خواستن ؛ خواستگاری کردن.
به زنی کردن دختر یا زنی را ؛ او را به زوجیت گرفتن. ازدواج کردن با آن زن یا دختر. ( یادداشت ایضاً ) .
به زنی آوردن ؛ ازدواج کردن. نکاح بستن. ( ناظم الاطباء ) . زوجیت. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنه ؛ بمعنی زن است. ( آنندراج ) .
زن مردانه ؛ زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. ( ناظم الاطباء ) .
زن مرد ؛ زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمردة است. رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
زن مَرده ؛ زن مردصفت و جنگجوی. ( ناظم الاطباء ) . زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : منیت بزنمردة کالعصا ...
زنکه ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) . زنک.
زنکه ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) . زنک. - || زن پست و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی زن. ( آنندراج ) . - || زن بدبخت. ( ناظم الاطباء ...
زن کوچه باستان ؛ کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . عالم. جهان. ( ناظم الاطباء ) .
زنک ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) : آن زنک می خواست تا با مول خویش برزند در پیش شوی گول خویش. مولوی. - || زن حقیر و فرومایه. ( آنندراج ) . ...