پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
راه بسر بردن ؛ کنایه از تمام کردن راه. ( رشیدی ) ( ارمغان آصفی ) . کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. ( برهان ) . بآخر رسیدن راه. ( آنندر ...
راه بسر شدن ؛بآخر رسیدن راه. ( ارمغان آصفی ) ( آنندراج ) . راه بسر بردن. راه سر کردن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب های راه بسر بردن و راه سر کردن و ...
راه بسر کسی بردن ؛ بسر وقت او رسیدن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) : غیر داغ جنون ز گمنامی که دگرراه میبرد بسرم ؟ میرنجات ( از بهار عجم ) .
راه بریده ؛ راهی که بسبب هنگامه رهزنان مسدود باشد. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ) ( از غیاث اللغات ) : در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز شمشیر ...
راه بستن بر کسی ؛ مسدود کردن راه وی. بستن راه کسی : بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته گرد زوال. نظامی. و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل ماده ر ...
راه بسر بردن ؛ کنایه از تمام کردن راه. ( رشیدی ) ( ارمغان آصفی ) . کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. ( برهان ) . بآخر رسیدن راه. ( آنندر ...
راه بر باد بستن ؛ بسیار بودن چیزی. پرشمار بودن : ببینی کنون ژنده پیل و سپاه که پیشت ببندند بر باد راه. فردوسی.
راه برداشتن بسویی ؛ کنایه از رفتن بآنجا. ( بهار عجم ) ( از آنندراج ) ( ارمغان آصفی ) . عازم شدن بدانجا. روی آوردن بآنجا : چو لختی گشت و صید افکند تا ...
راه بده داشتن ، راهی بدهی داشتن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ) . راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیر ...
راه بده نمودن ؛ راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را : زیرا که حدیث تو بده راه نماید گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده. ...
راه برآوردن بچیزی ؛ بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن. ( ارمغان آصفی ) ( آنندراج ) . رجوع به ره برآوردن بچیزی در ماده �ره � شود.
راه بده بردن ، راه بدیه بردن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن. ( رشیدی ) ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. ( برهان ) ...
راه بده ( بدیه ) بودن ، راهی بدهی بودن ؛ راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن : زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است من که بدنا ...
راه بحساب داشتن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. ( آنندراج ) . �راهی بحساب دارد� جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. ( بهار عجم ...
راه بده بردن ، راه بدیه بردن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن. ( رشیدی ) ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. ( برهان ) ...
راه بجایی داشتن ؛ کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. ( بهار عجم ) . امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن : د ...
راه بجایی داشتن ؛ کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. ( بهار عجم ) . امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن : د ...
راه بازگونه نورد ؛ کنایه از راه دشوارگذار. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) . رجوع به ره بازگونه نورد درماده �ره � شود.
- راه بجایی بردن ؛ یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل.
راه بازکردن بجایی ؛ رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
راه بازکردن ؛ برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیله حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در ماده ره ...
راه بازدادن ؛ راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. ( تاج المصادر بیهقی ) : تطریق ؛ راه بازدادن کسی را تا بگذرد. ( منتهی الارب ) . و ...
راه بازشدن ؛ راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
راه باباکوهی ؛ لواطت کردن. ( از بهار عجم ) .
راه بابا کوهی رفتن ؛ عمل لواطت کردن. ( آنندراج ) . رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود
راه باریک ؛ کنایه از راه تنگ. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : لصب ؛ راه باریک در کوه. ( منتهی الارب ) . و رجوع به ره باریک در ماده �ره � شود.
راه ازچاه ندانستن ؛ باز نشناختن راه از چاه. - || کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا : چو پوشیده چشمی نبینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه ...
راه اندرگرفتن ؛ راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن کردن : دوان گشت و گرز نیا برگرفت برون آمد و راه اندرگرفت. فردوسی.
چشم براه کسی نهادن ؛ انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن : آن یک نهاده چشم ، غریوان به راه جفت این یک ببسته گوش و لب از گفت و از ش ...
خط راه ؛ تذکره عبور و مرور. ( ناظم الاطباء ) . پاسپورت. گذرنامه. - || پروانه راهداری. ( ناظم الاطباء ) .
- دل و دیده براه بودن ؛ انتظار کشیدن. منتظر بودن : دل و دیده نامداران به راه که شیده کی آید ز آوردگاه. فردوسی.
- چشم براه داشتن ؛ انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزی بودن. در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن : چشم براه دار. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13 ) .
تغییر دادن راه ؛ آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. ( از بهار عجم ) ( از آنندراج ) : چون بمسجد رف ...
پابراه ؛ راهی. عازم. روان. روانه.
ترک راهی کردن ؛ روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن : آخر کار چو این ره بدهی می نرود ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید. ابن یمین.
بیراهی ؛ گمراهی. انحراف : کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن. سعدی. - || بی انصافی.
- بیراه رفتن ؛ از راه منحرف شدن. خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه : چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش. سعدی.
بیراه افتادن ؛ از راه دور و منحرف شدن.
بیراه افتادن پارچه ؛ قطعه ای از آن از طول وقطعه دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
بیراه ؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. ( فرهنگ نظام ) . - || بیراهه ، جایی خارج از راه : به بیراه پیدا یکی دیر بود جه ...
بسته شدن راه ؛ بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه : پیاده شد و راه او بسته شد دل نامدار اندر آن خسته شد. فردوسی.
بیراه ؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. ( فرهنگ نظام ) . - || بیراهه ، جایی خارج از راه : به بیراه پیدا یکی دیر بود جه ...
براه کشیدن ؛ براه بردن. - || کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن : کشیدند بدبخت زن را به راه بخواری ببردند نزدیک شاه. فردوسی.
بر سر راه بودن ؛ بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن : از پشت ره انجام ببینید که شه را ...
براه ندیدن ، براه آسیا ندیدن ؛ کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقه دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن : زمن باز گشتند یکسر سپاه ندید ...
براه کردن ؛ فرستادن. براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن : آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا ...
براه بازآوردن ؛ براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
براه بودن ؛ برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن : همیشه آسیابش براه است ؛ یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. ( یادداشت مؤلف ) .
براه آمدن با کسی ؛ مساهله. مسامحه کردن با او. ( یادداشت مؤلف ) . موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او. - || هدایت شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
براه آمدن ؛ راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن : نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده برگشت و آمد براه. فردوسی. بدان تا چو اندک نم ...