پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
ماهی : یکی از خدایان تثلیث هندو ویشنو نام دارد . در اساطیر دین هندوستان یکی از جلوه های دهگانه ویشنو برای خدمت رسانی به مردم می باشد . از دیگر جلوه ...
ویشنو : یکی از خدایان تثلیث هندو ویشنو نام دارد . ویشنو 1000 نام دارد و جلوه های دهگانه ی آن برای خدمت رسانی به مردم در اساطیر دین هندوستان عبارت است ...
Hindu Trimurti خدایان تثلیث هندو خدایان تثلیث هندو عبارتند از : 1 - برهما ( Brahm� ) آفریدگار جهان 2 - شیوا ( šiva ) خدای فانی کننده . 3 - ویشنو ...
هر کس آب دل خود را میخورد ؛ هر کس بر وفق نیت خود سزا و پاداش بیند.
مهمان منی به آب آنهم لب جوی ؛ با چیزی بی ارز منت می نهد.
نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ؛ مکانی قفر و بی سکنه.
با نادان تواضع کردن آب بحنظل دادن است . ( منسوب به سقراط ) ؛ فروتنی با جهال ناسزاوار است.
ز آب خرد ماهی خرد خیزد ؛ ازسرمایه کم و مرد اندک مایه جز نفع قلیل حاصل نشود. . . . ن در آب و بر آسمان بینی . سنائی.
آب نمیبیند وگرنه شناگر قابلی ( لایقی ) است ؛ بدی و خیانت نکردن او از فقدان وسائل است.
آب و روغن بهم نیامیزد ؛ سازگار آمدن آن دو کس میسر نباشد. آبی که آبرو ببرد در گلو مریز ؛ عطا و نعمت که بمنت دهند مخواه. آبی که ز چشم رفت کی آید باز ...
آب که یک جا ماند میگندد ؛ سفر کردن سلامت تن را سودمند است. مدتی دراز نزد کسی بودن قدر و جاه ببرد.
آبم است و گاوم است نوبت آسیابم است ؛ در فرصتی کم چندین وظیفه و مهم پیش آمده است.
آب نطلبیده مراد است ؛ نعمتی که ناجسته و نخواسته به دست آید غنیمت است.
آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز، یا چه یک نی چه صد نی ؛ بلا و محنت چون از حدّ طاقت گذرد اندک و بسیار آن یکسان باشد : آب کز سر گذشت در جیحون چه بدس ...
آب ریخته جمع نگردد ؛ مرادف ِ آب ریخته با کوزه نیاید.
آب سربالا میرود قورباغه شعر میخواند ؛ بمزاح ، نادانی فرصتی یافته و فضیلت فروشی آغاز کرده است. آب شیرین و مشک گنده ؛ نعمت و دولتی ناسزاواری را.
آب رفته بجوی بازنیاید ؛ در مورد امری گویند که چون از دست رود بازآوردنش نامیسور باشد.
آب روشنائی است ؛ این جمله را هنگامی که ظرف آبی بناگاه بزمین ریزد بطریق تفاؤل گویند، بدین معنی که ریختن آب دلیل فرج و گشایش در کار است.
آب ریخته با کوزه نیاید ؛ چیزی را گویند که چون تباهی یا زوال یافت درست کردن یا دوباره به دست آوردنش ممکن نباشد.
مثل آب و شکر ؛ سخت بهم درآمیخته.
مثل نقش بر آب ؛ ناپایدار درخاطر و ذهن. بیهوده و عبث.
مزه آب دادن ؛ سخت بیمزه و بیطعم بودن.
مثل آب سیرابی ؛ کم چربی و گنده ، آبگوشت و مانند آن.
مثل آب ظرفشویی ؛ کم مایه ( آبگوشت و چای و امثال آن ) .
مثل آب و آتش ؛ جمعنشدنی. ضد یکدیگر.
مثل ( چو ) آب در پرویزن و مثل آب در غربال ؛ غیرمستقر و بی ثبات : میان هیچ دلی کین او نگیرد جای چو آب جای نگیرد میان پرویزن. قطران.
مثل ( چو ) آب روان ؛ سهل و سَلِس : چو طبعی نداری چو آب روان مبر دست زی نامه خسروان. فردوسی.
مثل ( همچو ) آب زر ؛ بدلخواه. ببهترین صورت : آفتابی که هر دو عالم را کار ازو همچو آب زر گردد. عطار.
مثل آب حوض ؛ سرد و بیمزه.
مثل آب حنا ؛ کم رنگ و کم مایه ، چای و نظائر آن.
مثل آب جفت ؛ گس و زمخت ، در چای وامثال آن.
مثل آب حمام ؛ آبی گرم آنگاه که سردی آن مطلوب است.
مثل ( چو، همچو ) آب ؛ نیک ازبرکرده : هم اندر زمان حفظ شد همچو آب مر او را همه علم تعبیر خواب. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
گِل آب گرفتن ؛ ریختن آب بر خاک ْ گِل ساختن را. و گل آب گرفتن برای کسی ، آزار و رنجانیدن ِ وی را اسباب ْ چیدن.
در یک آب خوردن ؛ باندک زمان. در یک دم. بیک لحظه.
سر زیر آب کردن ؛ خویشتن را از کسی خاصه از وامخواه و متقاضی دور وپنهان داشتن.
قند ته دلش آب شدن ؛ سخت از پیشامدی مسرور و شادمان گردیدن.
- بی آبی کردن ؛ کار بیمزه و نابهنجار و بی مورد و نابسامان کردن.
خراج مملکتی بر آب بودن ؛ نسق باژ و جبایت آن براندازه صرف آب نهاده بودن : و خراجشان [ خراج مردم خلم بخراسان ] بر آب است. ( حدودالعالم ) . و خراجشان [ ...
بی آب و علف ؛ زمین لم یزرع و قَفْر.
به آب زدن ؛ برای عبور از رود یا نهری داخل آب شدن.
به زهر آب دادن ؛ آلودن شمشیر و خنجر و امثال آن است به زهر، تا جراحت آن بُرْء و التیام نپذیرد : شماساس و گرسیوز از میسره به زهر آب داده سنان یکسره. ف ...
به آب دادن حنا و وسمه ؛ فروشستن آن از گیسوو محاسن و ابروان باشد.
برآب ؛ بزودی. بی درنگ. بسرعت.
با کسی همان آب در کاسه بودن ؛ همان پیش آمد که برای دیگران ، او را بودن : جمعی بر دار فنا برآمدند و بعضی را بکشتند و بسوختند و با فقیر نیز همین آب در ...
آبی از کسی گرم شدن یا نشدن ؛ فایده و مددی ازو پیدا آمدن یا نیامدن.
آبی با کسی گرم کردن ؛ بمزاح ، با او درآمیختن.
ازآب گذشته ؛ خوردنیی که چون ره آوردی از محلی دور آرند.
آب هنوز زیر کاه داشتن ؛ ترقی و روزافزونی در پیش بودن او را : بسا خرمن که آتش درزنی باش هنوزت آب خوبی زیر کاه است. انوری.
آب و زمین ؛ عقار : مر او را بسی داد آب و زمین درم داد و دینار و کرد آفرین. فردوسی.