پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
سنگ درم ؛ سنگی که با آن وزن کنند : بسنگ درم هر یکی شست من ز زر و ز گوهر یکی کرگدن. فردوسی.
سنگ در موزه آمدن ؛ ریگ به کفش درآمدن. کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن. - || لنگ شدن. ترک سفر کردن : چو وهم تو در سیر برهان نماید از او باد را ...
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خروس ؛ سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. ( از ناظم الاطباء ) .
سنگ جمار ؛ سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند : گفت نی گفتمش چو سنگ جمار همی انداختی بدیو رجیم. ناصرخسرو.
سنگ خاره ؛ صخره صماء.
سنگ تراشیده ؛ هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد. ( از ناظم الاطباء ) . مهندم.
سنگ تفرقه انداختن ؛ پراکنده کردن. متفرق کردن.
سنگ ترازو ؛ وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ به سبو زدن ؛ زیان رسانیدن. آزار رساندن : گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است. ( تاریخ بیهقی چ ...
سنگ به سینه زدن ؛ جانبداری کردن : ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان. جامی.
سنگ پا ؛ سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن ؛ آسیب رسانیدن یا رسیدن : ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند. سنایی.
سنگ بر قرابه زدن ؛ سنگ به قرابه زدن. کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن. ( آنندراج ) . توبه کردن. ( از فرهنگ رشیدی ) .
سنگ بر طاس زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن. ( آنندراج ) .
سنگ بر سنگ ماندن ؛ کنایه از آشوب عظیم. ( غیاث ) .
سنگ بر شیشه افتادن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن. ( آنندراج ) .
سنگ بر شیشه زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب. ( انجمن آرای ناصری ) .
سنگ بر روی آب آمدن ؛ بطرب ورقص آمدن : چو رامین گه گهی بنواختی چنگ ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ. ( ویس و رامین )
سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن ؛ کنایه از هنگامه سخت. ( آنندراج ) .
سنگ بر دل نهادن ؛ کنایه از حوصله و صبر کردن. سنگینی بر دل تحمل کردن.
- سنگ بر دندان آمدن ؛ تودهنی خوردن. جواب دندان شکن شنیدن.
سنگ از موم ساختن ؛ کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن. ( آنندراج ) . رجوع به همین کلمه شود.
دیوار سرای تو کواکب بوسیده چو حاج سنگ اسود. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 134 ) .
سنگ ارمنی ؛ حجر ارمنی. ( از فهرست مخزن الادویه ) . گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
سنگ آهن کش ؛ همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند : دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا. فرخی.
سنگ ابلیس ؛ حجر شیاطین. ( یادداشت مؤلف ) .
سنگ احمر ؛ حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است. ( برهان ) ( آنندراج ) ...
سنگ آهن ربا ؛ حجرالمغناطیس. ( از فهرست مخزن الادویه ) .
سنگ آسیان ؛ سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. ( ناظم الاطباء ) .
دینارسنگ . سبک سنگ. سیاه سنگ. شکرسنگ. قلماسنگ. قلوه سنگ. غرماسنگ. فرسنگ. کف سنگ. کم سنگ.
سنگ آبگینه ؛ سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود : و از وی ( از نصیبین ) سنگ آبگینه خیزد نیکو. ( حدود العالم ) .
دل در سنگ شکستن ؛ خاموشی گزیدن. پایداری کردن. مقاومت کردن : آنان فسادها دیده. . . از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. ( نا ...
بی سنگی ؛ بی ارزشی. بی اعتباری : زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من. سیفی نیشابوری.
پای بسنگ آمدن ؛ بمشکلی برخوردن. ناراحتی دیدن. مانع پدید آمدن : هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد. خاقانی.
از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن ؛ کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. ( آنندراج ) .
سنگ و آبگینه ؛ دوناهمتا. ( امثال و حکم ) .
آبگینه و سنگ با هم بودن ؛ دو مخالف برابر هم افتادن : برادران طریقت نصیحتم مکنید که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است. سعدی.
تا گاو و ماهی ( یا تا گاو ماهی ) ؛ تا آن سوی زمین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ماهی سپهر ؛ اشاره به برج حوت است و آن برجی باشد از بروج دوازده گانه فلکی. ( برهان ) ( آنندراج ) . یعنی برج حوت. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از برج حوت اس ...
ماهی فلک ؛ برج حوت که آن راسمکه نیز گویند. صورت حوت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . || ( اِخ ) به گمان قدما ماهیی که گاوی بر آن شد و زمین بر دو شاخ ...
ماهی بریان چرخ ؛ کنایه از برج حوت : وقت را از ماهی بریان چرخ روز نورا میهمان کرد آفتاب. خاقانی.
خانه ماهی ؛ برج حوت. ( زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مثل ماهی در شست ؛ تپنده. ( امثال و حکم ج 3 ص 1486 ) : می تپم چون ماهی و دانی چرا زآنکه در دریا به شست افتاده ام. عطار ( از امثال و حکم ) .
مثل ماهی سقنقور ؛ نرم. مبهی. ( امثال و حکم ج 3 ص 1486 ) : ساق او ماهی سقنقور است که تقاضا کند بدوعنین. ( از امثال و حکم ) .
- مثل ماهی شیم ؛ نرم. پرنگار. ( امثال و حکم ج 3 ص 1486 ) .
مثل ماهی بی آب ؛ ناآرام. بی قرار. و رجوع به ترکیب مثل ماهی برتابه شود : دلش بی ویس با فرمان شاهی به سختی بود چون بی آب ماهی. ( ویس و رامین ) .
مثل ماهی در ( بر ) خشکی ؛ رجوع به ترکیب قبل شود : من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهیی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. ( تاریخ ...
مثل ماهی از آب بیرون افتاده ؛ بی قرار. آشفته. مضطرب. ( امثال و حکم ج 3 ص 1485 ) : دل ز بیم آنکه بر تو باد سردی بگذرد روز و شب چونانکه ماهی را برانداز ...
مثل ماهی برتابه ؛ بی قرار و ناشکیبا. نظیر: مثل اسپند در آتش. مثل ماهی بر خشکی. مثل گندم بر آتش. ( امثال و حکم ج 3 ص 1484 ) .