پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
برادرزن ؛ برادر زوجه.
مرد و زن ؛ مذکر و مؤنث. ( ناظم الاطباء ) .
ناپاک زن ؛ زنی بدکار و ناخویشتن دار.
نیک زن ؛ زنی نیک و پارسا.
شاه زن ؛ ملکه . ( فهرست ولف ) .
شیرزن ؛ زنی چون شیر توانا و بی باک.
به زنی خواستن ؛ خواستگاری کردن.
به زنی کردن دختر یا زنی را ؛ او را به زوجیت گرفتن. ازدواج کردن با آن زن یا دختر. ( یادداشت ایضاً ) .
به زنی آوردن ؛ ازدواج کردن. نکاح بستن. ( ناظم الاطباء ) . زوجیت. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنه ؛ بمعنی زن است. ( آنندراج ) .
زن مردانه ؛ زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. ( ناظم الاطباء ) .
زن مرد ؛ زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمردة است. رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
زن مَرده ؛ زن مردصفت و جنگجوی. ( ناظم الاطباء ) . زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : منیت بزنمردة کالعصا ...
زنکه ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) . زنک.
زنکه ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) . زنک. - || زن پست و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی زن. ( آنندراج ) . - || زن بدبخت. ( ناظم الاطباء ...
زن کوچه باستان ؛ کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . عالم. جهان. ( ناظم الاطباء ) .
زنک ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) : آن زنک می خواست تا با مول خویش برزند در پیش شوی گول خویش. مولوی. - || زن حقیر و فرومایه. ( آنندراج ) . ...
زنکاری ؛ زناکاری. ( ناظم الاطباء ) .
زنکاری با خویشتن ؛ زناکاری با خویشان نزدیک. ( ناظم الاطباء ) .
زن فعل سبزچادر ؛ دنیا. روزگار. ( ناظم الاطباء ) . - || ماتم زده. ( ناظم الاطباء ) .
زنک ؛ مصغر زن. زن کوچک. ( ناظم الاطباء ) : آن زنک می خواست تا با مول خویش برزند در پیش شوی گول خویش. مولوی.
زن شوی ؛ زن مدخوله و محصنه. ضد باکره. ( ناظم الاطباء ) . - || مرد زن دیده و زن دار. ( ناظم الاطباء ) .
زن فعل ؛ زن کردار. مفعول. ( ناظم الاطباء ) . - || زن مکار. ( ناظم الاطباء ) .
زن دوستی ؛ میل و عشق به زن و شهوت پرستی. ( ناظم الاطباء ) .
زن سیرت ؛ مفعول. کسی که کون داده باشد. ج ، زن سیرتان. ( از ناظم الاطباء ) .
زن دودافکن ؛ زن ساحره. ( از برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) . زن سحرکننده و افسونگر و جادوگر. ( ناظم الاطباء ) .
زن دوست ؛ کسی که زنان رادوست دارد. ( ناظم الاطباء ) .
زنپاره ؛ زانی. زناکار. جهمرز. ( ناظم الاطباء ) .
زن پیرایه ؛مشاطه. ( ناظم الاطباء ) .
زن دغل ؛ زن زناکار و روسپی. ( ناظم الاطباء ) .
زن بمزد ؛ قرمساق. کس کش. قواد. ( ناظم الاطباء ) . آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند. دیوث. قرمساق. قواد. ( فرهنگ فارسی معین ) . قرمسا ...
زن بمزدی ؛ دیوثی. قرمساقی. قوادی. ( فرهنگ فارسی معین ) : ز زن بمزدی منکر شود ملیحک وهست. . . سوزنی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنبر ؛ زن برنده. آنکه برای دیگران زنان برد. دیوث. پاانداز. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از دیوث و مردی باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. ...
زن بارگی ؛ زن بازی. زن دوستی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زن افکندن ؛ افکندن زن. مقابل برداشتن و گرامی داشتن زن. آزار رسانیدن به زن. - || در بیت زیر، ظاهراً کنایه از تعدی کردن به شخص ضعیف و مسکین آمده است ...
ابنه ای: [عامیانه، اصطلاح] کسی که با شوخی های زشت و حرکات جلف وسیله ی آزار خود را فراهم می آورد .
آسمان: دکتر کزازی در مورد واژه ی " آسمان" می نویسد : ( ( آسمان در پهلوی در ریخت asmān بکار می رفته است . ستاک واژه آس به معنی سنگ می تواند بود. این ن ...
در زبان ترکی به شکل عامیانه به مو" قئل " یا "قیْل" گفته می شود. به موهای جلو سر: تئل گفته می شود به موی بز: قَزیل به موی گوسفند: یؤن به موهای کل ب ...
فرعون شدن ؛ مغرور و متکبر شدن و سرکشی کردن : نفس از بس مدحها فرعون شد کن ذلیل النفس هوناً لاتسد. مولوی.
موسی بره گیر ؛ کنایه از آفتاب است به برج حمل ، چنانکه سلیمان ماهی گیر، بودن اوست به برج حوت. ( انجمن آرا ) .
موسی نگاه ؛ که نگاهی چون موسای کلیم اﷲ دارد. که قادر است رؤیت نور حق کند : این شمع رخ از عالم نوراست ببینید موسی نگهان آتش طور است ببینید. ( از آن ...
آتش موسی ؛ آتشی که در وادی ایمن بر درخت علیق بر آن حضرت ظاهر گردید : می که دهی صاف ده چو آتش موسی زو دم خاقانی آب خضر بزاده. خاقانی.
موسی بنان ؛ که انگشتی همچون حضرت موسی دارد. که دارای دستی چون حضرت موسی است نورافشان : مهر و مه گویی به باغ از طور نور آورده اند بر سر شروانشه موسی ب ...
جنگ را شمشیر میکند، سودا را پول ؛ بی سرمایه سود نتوان برد، نظیر: بی مایه فطیر است. ( امثال و حکم دهخدا ) .
جنگ و گریز ؛ کر و فر. قسمی از جنگ که گریزان جنگ کنند و بیشتر قصد کشیدن دشمن است بکمین گاه و مانند آن. شیوه ای از جنگ نزد ایرانیان که از جلو دشمن دروغ ...
جنگ و جدل ؛ ( از اتباع ) پیکار و مناقشه.
جنگ و جَلَب ؛ ( از اتباع ) پرخاش. ( لغت نامه اسدی در کلمه پرخاش ) . و جلب در عربی بمعنی غوغا و شور و هیاهو و آوازها باشد : همی لشکر آمد سه روز و سه ش ...
جنگ و جوش ؛ ( از اتباع ) جنگ و جدال : از ایران برآمد ز هر سو خروش شد آرام گیتی پر از جنگ و جوش. فردوسی
جنگ و جدال ؛ از اتباع است بمعنی جنگ و پیکار.
امروزه به بعضی از هواپیما های جنگی جنگنده گفته می شود . جنگنده ها در مقایسه با هواپیماهای نظامی دیگر اندازه کوچکی دارند، آن ها به رزم هوایی با هواپی ...