پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آب در جگر نداشتن ؛ سخت محتاج و فقیر بودن : این پرشکسته را که نبود آب در جگر آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر. کمال اسماعیل.
آب خاطر ؛ صفای فکرت : بجوی تو همه آب روان است سزد گر من هواجوی تو باشم. امیر معزّی.
آب دادن ؛ آب خورانیدن حیوان و روان کردن آب بر زمین و جز آن زنده داشتن زرع و درختان را. و به عربی اسقاء و سقی و سقایت و تسقیه و اماهه گویند.
آب دادن فلز ؛ طلی کردن آن به فلزی گرانبهاتر : آب سیم دادن. آب زر دادن. طلی کردن بسیم را به عربی تفضیض و طلی کردن بزر را تذهیب گویند و بسیم آب داده را ...
آب دادن کارد و شمشیر و نوع آن ؛ عملی است که شمشیرسازان و کاردگران کنند سخت کردن آهن را و آن فروبردن آهن تفته شمشیر و امثال آن باشد در آب. و عربی آن ا ...
آب خوش ؛ آب گوارا. فُرات. آب شیرین.
آب خفته ؛ آب راکد و مجازاً ژاله و برف و شمشیر در نیام : در آبی نرگسی دیدم شکفته چو آبی خفته وز او آب خفته. نظامی.
آب حیات ؛ بروایات مقدمه نام چشمه ای به ناحیتی تاریک از شمال زمین موسوم به ظلمات که آشامنده را زندگی جاودانی بخشد و گویند اسکندر ذوالقرنین بطلب آن شد ...
آب حیوان ؛ آب زندگانی. آب خضر. آب حیات. آب بقا.
آب چکیده ؛ ماءالقطر.
آب چکیدن از چیزی ؛ تازه و طری بودن آن.
آب چکیدن از نثر یا نظمی ؛ سخت فصیح بودن آن : هر کجا در خجندیان صدریست زآتش فکر آب میچکدش. خاقانی.
- آب پاکی ( با یاء مصدری ) بر ( روی ِ ) دست کسی ریختن ؛ یکباره و از هر جهت او را مأیوس کردن.
آب پیکر ؛ بکنایه ، جرمی روشن از اجرام علوی : ای فلک صولتی که خاک درت پرده آب پیکران برداشت. مجیر بیلقانی.
آب تیره گشتن کسی را نزد دیگری ؛ منفور ومغضوب او گردیدن : چه گویم کنون پیش افراسیاب مرا گشت نزدیک او تیره آب. فردوسی.
آب به هاون کوفتن ؛ کار بیهوده و عبث کردن : گوئی بَهْمان ز من مِه است و نمرده ست آب همی کوبی ای رفیق به هاون. ناصرخسرو.
آب بی لجام ( بی لگام ) خوردن ؛ بی مربّی و سرپرستی بار آمدن. خودسر و مطلق العنان بودن.
آب به ( با ) غربال پیمودن ؛ کار بیهوده کردن : بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد دیوانه مباش آب مپیمای به غربال. ناصرخسرو.
- آب به گلو جستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالرّیه بجای مری.
آب به زیر هشتن ؛ میختن ، و بیشتر از روی ترس.
آب به سوراخ مورچه ریخته شدن ؛ غوغا و اجتماعی ناگهانی پیدا آمدن.
آب به زیر کسی هشتن ؛ او را فریفتن.
آب به روی آتش زدن ؛ تسکین غضب فتنه ای : من بنده ، بفرمان رفتم نزدیک خواجه ، چنانکه فرمان عالی بود، آبی به روی آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند. ( تار ...
آب به ( بر ) روی کار آوردن ؛ به صلاح آوردن فسادی را : در حفظ مصالح ولایت شروع کرد بر توقع آنکه مگر کرمان را از خاک افتادگی بردارد، یا آبی به روی کار ...
آب به ( در، اندر ) دهان آمدن کسی را، و آب به ( در، اندر ) دهان آوردن ؛ شائق شدن او. مشتاق کردن او : شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد از صفای شیر حو ...
آب به روی آتش زدن ؛ تسکین غضب فتنه ای : من بنده ، بفرمان رفتم نزدیک خواجه ، چنانکه فرمان
- آب به آب شدن ؛ سفری کوتاه یا درازکردن تغییر آب و هوا را. بهبود یا بیماری بواسطه سفر پدید آمدن.
آب به جوی بازآمدن ، آب رفته به جوی بازآمدن ؛ سعادت یا دولتی پشت کرده بازگشتن : نشاط جوانی ز پیران مجوی که آب روان بازناید به جوی. سعدی.
آب به جوی کسی روان بودن ؛ بکام و مراد خویش بودن او : اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما. منوچهری.
آب بقا ؛ آب زندگی : وآنکه تا حشر بخاصیت خاک درِ او به خضر دجله بغداد دهد آب بقا. سیف اسفرنگ.
آب بستن در مالی ؛ به اسراف و تبذیر صرف کردن آن در زمانی کوتاه.
آب برداشتن ؛ با ظرفی از منهل یا آبدان آب برگرفتن ، و مجازاً گفتاری یا کرداری ، معنی و مقصود صعب تر و بدتر از آنچه ظاهر است داشتن : این گفته بسیار آب ...
- آب بستن در. . . ؛ مشروب کردن زمین و امثال آن.
آب بردن ؛ بی قدر و عزت ساختن : آنکه تا دست بتیر و بکمان برد ببرد آب سام یل و قدر و خطر رستم زر. فرخی.
آب بر آسمان انداختن ؛ ظاهراً، سخت خشمگین شدن : و بونصر بر آسمان آب انداخت که تا یک سر اسب و استر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بونصر بدان منز ...
آب ( آبی ) بر آتش کسی ریختن ( زدن ) ؛ غم یا خشم او را با گفتاریا کرداری تسلی دادن و فرونشاندن : بی شرابی آتش اندر ما زده ست کیست کو آبی بر این آتش زن ...
- آب باریک ؛ آب جاری اندک. مجازاً، رزقی متوسط و دائم.
- آب انداختن ستور ؛ میختن او.
- آب انداختن ماست و آش سرد ؛ جداشدن آب آن از مواد دیگر.
آب از کسی گشادن کسی را ؛نفع و فائدت یا مددی از وی او را رسیدن : هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید که جزز دیده دگر آبم از کسی نگشاد. ظهیر فاریابی.
- آب انداختن دهان ؛ فزوده شدن اشتها نسبت بچیزی.
- آب افتادن دهان ؛ آب راندن آن از خوردن چیزی ترش و جز آن و مجازاً سخت شیفته چیزی شدن.
- آب از سرچشمه گل بودن ؛ آب از بنه تیره بودن وآب از سر تیره بودن.
- آب از سر گذشتن کسی را ؛ آب از تارک گذشتن :
آب از دهان رفتن یا سرازیر شدن کسی را ؛ سخت شیفته و خواهان چیزی گشتن.
آب از سر تیره بودن ، آب از بنه تیره بودن ؛ نقص و عیب در اصل و بنیان امر بودن : هجران تو زان تیره بکرد آب سرم تا بشناسم که آبم از سر تیره ست. محمدبن ...
آب از دریا بخشیدن ؛ از چیزی بی ارزش و فراوان عطا دادن. [کنایی] چیزی بی ارزش و رایگان به کسی بخشیدن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب از چک و چانه سرازیر شدن کسی را ؛ در تداول عوام بمزاح ، از دیدن یا شنیدن چیزی سخت لذت بردن.
- آب از دست نچکیدن کسی را ؛ سخت ممسک بودن.
آب از تارک گذشتن ؛ برسیدن ، و به آخر شدن عمر. یکباره امیدبنومیدی بدل گشتن. بدبختی از حدّ تحمل تجاوز کردن : بدو داد پس گنجها را کلید یکی باد سرد از جگ ...