پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
موش خرما ؛ ظرفی خرد شبیه موش که از خوص کنند و به خرما انبارند و کودکان را دهند. ظرف کوچک که از خوص بافند به شکل موش و در آن خرما کنند. ( یادداشت مؤل ...
موش پرنده ؛ سنجاب. ( ناظم الاطباء ) .
موش تو آش انداختن ؛ در تداول عامه کنایه است از ادعای شرکت و دخالت در کاری داشتن کسی بی آنکه واقعاً دخالت مؤثری در آن داشته باشد. ( از یادداشت مؤلف ...
مثل موش روی ( سر ) قالب صابون ؛ دوزانو و جمع و راست نشسته. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل موش آب کشیده ؛ سراپا خیس از قرار گرفتگی در باران تند یا افتاده بودن با لباس در آب.
مثل شاش موش ؛ آبی سخت باریک. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل موش ؛ ترسان و حقیر. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
سوراخ موش ؛ نقب و سوراخی که موش بکند و در آن زید. ( از یادداشت مؤلف ) . - || کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. ( از یادداشت مؤلف ) .
به نوشته ی فرهنگ ریشه شناسی، واژه ی �جهنم� از �گ - هینّوم� ( Ge Hinnom ) در عبری آمده است که خود در اصل Ge Ben - Hinnom بوده است به معنای �دره ی پسرا ...
سر بجهنم میزند ؛ سخت عظیم و فراوان شده است.
مثل جهنم ؛ سخت گرم.
تبارک از ماده برکت به معنی داشتن خیر فراوان ، و یا ثبات و بقاء ، و یا هر دو است و در مورد خداوند هر دو صادق است چرا که هم وجودش جاودانی و برقرار ، و ...
ابلیس از مبلس گرفته شده است مبلس از ماده ابلاس در اصل به معنی اندوهی است که از شدت ناراحتی به انسان دست می دهد ، و از آنجا که چنین اندوهی انسان را به ...
مبلس از ماده ابلاس در اصل به معنی اندوهی است که از شدت ناراحتی به انسان دست می دهد ، و از آنجا که چنین اندوهی انسان را به سکوت دعوت می کند ماده ابلاس ...
مجرم از ماده جرم در اصل به معنی قطع کردن است که در مورد قطع میوه از درخت ، و همچنین قطع خود درختان نیز به کار می رود ولی بعدا در مورد انجام هر گونه ا ...
اکواب جمع کوب به معنی ظروف آب است که دسته ای در آن نباشد و به تعبیر امروز جام یا قدح است . ( یطاف علیهم بصحاف من ذهب و اکواب ) . ظرفهای غذا و جامه ...
صحاف : ظرف های بزرگ و وسیع صحاف جمع صحفة ( بر وزن صفحه ) در اصل از ماده صحف به معنی گستردن گرفته شده ، و در ایه زیر به معنی ظرفهای بزرگ و وسیع است . ...
جبه ای داشت حبری رنگ می تواند علاوه بر لباس کبود رنگ ، معنی لباس با رنگ شاد و همچنین لباس به شکل لباس دانشمندان هم معنی بدهد حِبر : اثر مطلوب ، زینت ...
حِبر : اثر مطلوب ، زینت و آثار شادمانی ، دانشمند ج احبار. احبار از تحبرون گرفته شده و تحبرون از ماده حبر ( بر وزن فکر ) به معنی اثر مطلوب است ، و گ ...
آسفونا از ماده اسف هم به معنی اندوه آمده و هم غضب . به گفته راغب در مفردات گاه به اندوه توأم با غضب گفته می شود ، و گاه به هر یک از این دو جداگانه ، ...
اسورة جمع سوار ( بر وزن هزار ) به معنی دستبند است ، خواه از طلا باشد یا نقره ، و اصل آن از واژه فارسی دستواره گرفته شده ( اساور نیز جمع جمع است ) . ...
سکندر ایرانی شده ی اسکندر یونانی است. عرب ها سکندر ایرانی را با اضافه کردن "ال " به السکندر تبدیل کردند. السکندر از زبان عربی دوباره به زبان های غربی ...
صبح پیری دمیدن بر روی ؛ کنایه است از سپید شدن موی : نزیبد مرا با جوانان چمید که در عارضم صبح پیری دمید. ( بوستان ) .
تجلی دمیدن ؛ طلوع کردن آن. ( آنندراج ) . ظاهر شدن. ظهور کردن. طلوع کردن : کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا. شانی ت ...
دمیدن غره ماه ؛ آغاز شدن ماه : خزیده در سحرِ کام فصل فروردین دمیده از سحرِ شام غره شوال. ظهوری ( از آنندراج )
دمیدن ( بردمیدن ) خورشید ( آفتاب ، مهر ) : شروق شمس ؛ سر برزدن آن. طلوع آن. ( یادداشت مؤلف ) : به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خواب. ...
دمیدن سپیده ( سپیده دمان ) ؛ پدید آمدن سپیده سحری. طلوع فجر. سر زدن سپیده بامدادی. ( از یادداشت مؤلف ) : چو جاماسب گفتش سپیده دمید فروغ ستاره شده نا ...
دمیدن صبح ( صباح ، صبحدم ، بام ، بامداد ) ؛ روشن شدن هوا به صبح. تنفس. بلوج. انبلاج. ( دهار ) . عطس. عطاس. سطوع. ( منتهی الارب ) . جشور. ( تاج المصاد ...
دمیده شدن ؛ آماسیدن. آماس کردن. آماهیدن. متورم شدن. باد کردن. ( یادداشت مؤلف ) : و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و گوشت ...
دمیدن آتش ؛ افروختن آن. گرفتن آن. پدید آمدن آن : ز جنبش نمودن به جایی رسید کزو آتشی در تخلخل دمید. نظامی.
برون دمیدن ؛ برتراویدن. تراوش کردن. ترشح نمودن. تراویدن : هر کجا گرم گشت با خوی او رادمردی برون دمد ز مسام. فرخی.
دمیدن ( بردمیدن ) دل ؛ طپیدن. به هیجان آمدن. مضطرب یا شادمان گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : چو ازپرده آواز خواهر شنید برآشفت و از کین دلش بردمید. فردوسی.
بردمیدن ؛ به خشم آمدن. ( از آنندراج ) . جوشیدن و خروشیدن. به هیجان وجنبش درآمدن. شعله ور گشتن و برتافتن و حمله کردن : چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریا ...
دمیدن در کسی ؛ وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل : احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بو ...
آتش دمیدن از دهن ؛ نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن : تو گفتی به دوزخ درون اهرمن دمد هر سو آتش همی از دهن. اسدی.
دمیدن بر کسی ( به کسی ) ؛ اورا وسوسه کردن. فریفتن او را. او را فریب دادن. ( یادداشت مؤلف ) : از فتنه پیرزن بپرهیز چون پنبه نرم زآتش تیز اول نفس این ...
دمیدن گرفتن ؛ آغاز به دمیدن کردن. به انتشار آغازیدن : بوی گل معرفت دمیدن گیرد. ( مجالس سعدی ص 18 ) .
در گوش کسی چیزی دمیدن ؛ نکته ای بدو گفتن. مطلبی بر او خواندن. مضمونی به گوش او گفتن : باز در گوشش دمد نکته مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش خ ...
فسون بر مار دمیدن ؛ افسون خواندن بر وی. افسون کردن آن. با جادو و افسون او را رام کردن : و فسون بر مار می دمند. . . چون این مار را گرفتم به گرد من درآ ...
دمیدن ( دردمیدن ) در نای ( شیپور و جزآن ) ؛ با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی. زدن. آوا برآوردن به واسطه نفخ ا ...
دمیدن ( فرودمیدن ) بر کسی ( چیزی ) ؛ خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : بیدار شو از خواب جهل و برخوان ...
دمیدن بر فلز ( یا مواد دیگر ) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش. از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن ت ...
دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه دهان در وی فروبردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : در او دم چو غنچه دمی از وفا که از خنده افتد چو گل در قفا. ( بوستان ) .
آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن ...
بر درخت کشیدن ؛ به دار زدن. مصلوب کردن. اعدام کردن : محمود. . . بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند. . . و مقدار پنجاه خروار دفتر ر ...
شاه درخت ؛ درخت صنوبر. ناجو. ناژو. ( از برهان ) . و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف. فرسب. یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است : س ...
درخت موسوی ؛ درخت موسی ، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است. ( از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : چ ...
درخت میوه دار ؛ درختی که دارای بر و ثمر است. - || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از �شجره شهود که ثمره معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت ...
به بیداد درخت کاشتن ؛ ستم کردن. جور راندن : چو خسرو به بیداد کارد درخت بگردد از او پادشاهی و بخت. فردوسی.