پیشنهاد‌های علی باقری (٣٨,٩٠٥)

بازدید
٢٧,١٥٤
تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلق ملمع ؛ خرقه که درویشان از نسیجهای رنگارنگ کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلق هزارمیخ ؛ کنایه از آسمان پرستاره است : دلق هزارمیخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدره خارا برآورم. خاقانی. ازبهر پاره پیر فلک را بدست صبح دلق ...

پیشنهاد
٠

دنیا حلق است و دلق ؛ غرض از زندگی حلقی و دلقی است. باید از لذات و خوشی های زندگی کامیاب شد. دنیا دو روز است. ( امثال و حکم ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
١

دلق مرقع ؛ خرقه وصله دار : من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی درنمی گیرد. حافظ.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلتنگ رو ؛ دلتنگ روی. گرفته. خشمگین. عبوس. دژم روی : خری خرمغزمغزی پر ز خرچنگ وزآن دلتنگ رو آفاق دلتنگ. نظامی. بفرمود دلتنگ روی از جفا که بیرون کنن ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلپسند شدن ؛ مطبوع و مقبول واقع شدن : گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو سربلند شود. نظامی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نادلپسند ؛ نامطبوع : جهان گرچه زیر کمند آمدش نکرد آنچه نادلپسند آمدش. نظامی.

پیشنهاد
٠

دل ِ پر داشتن از دست کسی ؛ در اصطلاح عامیانه ، به معنی دق دل داشتن و کینه دیرینه نسبت به کسی ورزیدن و از او شکایت و دلخوری داشتن. ( فرهنگ لغات عامیان ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

غزل دلپذیر ؛ غزل دلنشین : مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار. سعدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نامه دلپذیر ؛ نامه مطبوع و مقبول : ولیکن بدین نامه دلپذیر که بنبشت با درد دل سام پیر. فردوسی. بزرگان که این نامه دلپذیر شنیدند از گفت فرخ دبیر. فر ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
١

سخن دلپذیر ؛ سخن شیرین و شایسته و دلنشین و مطبوع طبع. سخن پذیرفتنی : چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایسته دلپذیر. فردوسی. همه خواند بر ما یکایک ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شاه دلپذیر ؛ شاه شایسته. شاه مقبول عامه : یکی موبدی گفت با اردشیر که ای شاه نیک اختر دلپذیر. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

صورت دلپذیر ؛ صورت زیبا: بیاورد و بنهاد پیشش حریر نبشته برو صورتی دلپذیر. فردوسی. به گنجور گفت آن درخشان حریر نبشته براو صورت دلپذیر. فردوسی. ولی ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلپذیر شدن ؛ مطبوع شدن. مقبول طبع واقع شدن : هم آنگاه شدشاه را دلپذیر که گنجور او رفت با اردشیر. فردوسی. همی نام جست از دهان هجیر مگر کآن سخنها شود ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلپذیر کردن ؛ دلپسند نمودن. مطبوع ساختن. مقبول قرار دادن : بر این برشدن بنده را دست گیر مر این پرگنه را توکن دلپذیر. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل ناپذیر ؛ نامطبوع. نادلپذیر : رسل را به معاذیر دل ناپذیر بازمی گردانید. ( جهانگشای جوینی ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جواب دلپذیر ؛ جواب موافق طبع : خود کسی باجود او ماند فقیر اندر جهان کس بدین فتوی نداند زد جواب دلپذیر. سوزنی. من این قصه پرسیدم از چند پیر جوابی ند ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خط دلپذیر ؛ خط خوش : یکی نامه بنوشت خوش بر حریر بدان خط شایسته و دلپذیر. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلپذیر آمدن ؛ مطبوع طبع واقع شدن : سخن بشنوی بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر. فردوسی. نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر آمد تذرو طرفه من گیرم ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بزم دلپذیر ؛ بزم خوش : شراعی بزد بر لب آبگیر بیاراست بزمی خوش و دلپذیر. اسدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پند دلپذیر ؛ پند که به دل نشیند. پند نیک : به تو همی نرسد پند دلپذیرم ازآنک تو بی تمیز به گوش خرد گران شده ای. ناصرخسرو.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جامه دلپذیر ؛ جامه دلپسند : برو طشت آب آر و مشک و عبیر یکی پاکتر جامه دلپذیر. فردوسی.

پیشنهاد
٠

دل بستن در چیزی ؛ عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن : چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. ( تاریخ برامکه ) .

پیشنهاد
٠

دل از سر برداشتن ؛ دل از جان شستن. ترک سر کردن : من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی.

پیشنهاد
٠

دل برنداشتن از کسی ؛ مواظب او بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش.

پیشنهاد
٠

دل از جان برداشتن ؛ مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی : خداوند [ احمد حسن ] کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. ( تاریخ بیه ...

پیشنهاد
٠

دل از خود ( ازخویش ) برداشتن ؛ قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن : این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 3 ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کاخ دل افروز ؛ قصر دل افروز : اگر صد سال مانی ور یکی روز بباید رفت ازین کاخ دل افروز. نظامی.

پیشنهاد
٠

کلاه دل افروز ؛ تاج دل افروز : چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دل افروز بر سر نهاد. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

ماه دل افروز ؛ معشوق زیباروی روشنی بخش دل : مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز. نظامی. مرا از خانه پیکی آمد امروز خبر آورد از آ ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل افروز تاج ؛ تاجی که مایه ٔشادی دل و انبساط خاطر شود : نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دل افروز تاج. فردوسی. کسی برنشستی بر آن تخت عاج بسر ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شمع دل افروز ؛ شمع روشنی بخش. - || ستاره. اختر : آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او چندین هزار شمع دل افروز در اثیر. سوزنی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قصر دل افروز ؛ کاخ باشکوه و زیبا : ای قصر دل افروز که منزلگه انسی یارب مکناد آفت ایام خرابت. حافظ.

پیشنهاد
٠

بهار دل افروز ؛ بهارروشن کننده دل : بهاردل افروز پژمرده شد دلش با غم و رنج بسپرده شد. فردوسی. هزاران خزان بگذران در ولایت بهاری دل افروز با هر خزان ...

پیشنهاد
٠

دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم : بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری.

پیشنهاد
٠

درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه شادی دل وانبساط خاطر شود : درفش دل افروز برپای کرد یلان را بقلب اندرون جای کرد. فردوسی. به چپ بر فریبرز کاووس و ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل آسا نمودن ؛ دل دادن. جرأت دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نواب ابوالمنصورخان سرداران لشکر هندوستان را دل آسا نموده. . . ( مجمل التواریخ ابوالحسن ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تخم دل آشوب ؛ فلفل بری. اثلق. پنجنگشت. فنجنگشت. حب الفقد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رج__ - وع به فلفل بری و پنج انگشت شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل آسا شدن ؛ تسلی شدن. ( از آنندراج ) : از کنار و بوسم اکنون دل نمی گیرد قرار من که از شوقش به پیغامی دل آسا می شدم. اشرف ( از آنندراج ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل آزرده شدن ؛ رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن : ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد ...

پیشنهاد
٠

دل آزرده گشتن ؛ دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن : مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

رقیب دل آزار ؛ رقیب بی رحم و بی مروت. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل آزار شدن ؛ آزرده دل شدن. دل آزرده شدن : پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار کزآن گفتار شد رامین دل آزار. ( ویس و رامین ) . قارن چون بشنید که برادر بر ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دل آزار کردن ؛ آزردن. رنجیده کردن : به تندی شاه را چندین میازار برادر را مکن بر خود دل آزار. ( ویس و رامین ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلارام دوست ؛ دوست دلارام. دوست که مایه تسلی خاطر باشد : چه گوید چه دانی که شادی بدوست برادر بود یا دلارام دوست. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کنیز دلارام ؛ دوشیزه خوش آیند. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلارام جفت ؛ جفت دلارام. همسر تسلی بخش خاطر : بخندید و گفت ای دلارام جفت پریشان مشو زین پریشان که گفت. سعدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دلایل آوردن ؛ دلیل آوردن. حجت آوردن : امروز غره ای به فصاحت که در حدیث هر نکته را هزار دلایل بیاوری. سعدی. رجوع به دلائل و دلیل شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بوی دلاویز ؛ بوی خوش : بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم. سعدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

عذر دلاویز ؛ عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر دل پسند : زبان بگشاد با عذری دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز. نظامی.