پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
عروس عَدن ؛ کنایه از ماه باشد. و به عربی قمر خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) . - || کنایه از ستاره های آسمانی است. ( برهان ) آنندراج ) . - || پرستا ...
عروس شام ؛ لقب شهر عسقلان است. عروس الشام. رجوع به عروس الشام شود.
عروس شوی مرده ؛ کنایه از دنیای فانی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . عروس مرده شوی. عروس خشک پستان.
عروس صحرا ؛شتر بارکش. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب عروسان بیابان شود.
عروس سبا ؛ اشاره به بلقیس ملکه سبا است : بهر آوردن عروس سبا رای جز آصفی نمی شاید. خاقانی.
عروس روز ؛ به معنی عروس خاوری است که خورشید عالم افروز باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . عروس چهارم. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس فلک. عروس نه فلک.
عروس زَر ؛ کنایه ازآتش است : از حجره ٔسنگ آمد در جلوه عروس زر در حجله آهن شد گلنار همی پوشد. خاقانی.
عروس خاوری ؛ به معنی عروس چرخ است که آفتاب جهان تاب باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) : در ده از آن چکیده خون زآبله تن رزان کآبله رخ فلک برد عروس خاوری. خ ...
عروس خشک پستان ؛ زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . زن نازا. ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از دنیای بی بقا باشد. ( بر ...
عروس چهارم ؛ کنایه از آفتاب است. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ) .
عروس چهارم فلک ؛ کنایه از خورشید جهان آرا باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . بمناسبت این که خورشید را در فلک چهارم فرض میکردند. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس ...
عروس جَهان ؛کنایه از جهان باشد به طریق اضافه ، یعنی عروسی که آن جهان است. ( برهان ) ( آنندراج ) . این جهان. ( ناظم الاطباء ) : چو ترک حصاری ز کار اوف ...
عروس چرخ ؛ کنایه از آفتاب جهان گرد است. ( برهان ) ( آنندراج ) . عروس چهارم فلک. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
عروس چمن ؛ کنایه از گل است. ( فرهنگ فارسی معین ) . عروسان چمن. رجوع به عروسان چمن شود.
عروس اَرغنون زَن ؛ کنایه از ستاره زهره ( ربة النوع طرب ) است و آسمان سوم جای اوست. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ) . - عروس تاک ؛ شراب. ( آن ...
عروس تاک ؛ شراب. ( آنندراج ) .
عروسان عور ؛ کنایه از ستارگان : این عروسان عور رعنا را بر سر از آب چادر اندازد. خاقانی.
عروسان مَرغزار ؛ کنایه از گلها و شکوفه ها و نهالها باشد. عروسان باغ. عروسان چمن : نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار. ...
عروسان خُلد ؛ کنایه ازحوران بهشتی باشد. ( برهان ) ( از انجمن آرا ) : یکی از آن کنیزکان. . . در جمال رشک عروسان خلد بود. ( کلیله و دمنه ) .
عروسان درخت ؛ کنایه از شاخه های نورسته باشد. ( از ناظم الاطباء ) .
عروسان چمن ؛ بمعنی عروسان باغ است ، که کنایه از نهالها و گلها و میوه های نورسیده باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) . عروسان باغ. عروسان ...
عروسان بیابان ؛ کنایه از شتر بارکش باشد عموماً، و شتران راه مکه خصوصاً. ( آنندراج ) ( برهان ) . کنایه از شتران راه مکه. ( انجمن آرا ) .
شکل عروس در هندسه ؛ همان قضیه فیثاغورس است که :در هر مثلث قائم الزاویه مجموع مربعات اضلاع زاویه قائمه مساوی است با مربع وتر. و این از اکتشافات فیثاغو ...
عروسان باغ ؛ کنایه از گلها و میوه ها و نهالهای نوبرآمده و درخت میوه دار باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کنایه از گلها و میوه هاست. ( انجمن آرا ) . عروس ...
خواهر عروس ؛ نام قضیه عکس قضیه فیثاغورس است. رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
ساعت دیواری: ساعتی که به دیوار نصب کنند.
ساعة الغفلة؛ مابین المغرب و العشاء. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ساعت شود.
ساعة سوعاء ؛ ساعتی سخت. ( مهذب الاسماء ) ( شرح قاموس ) . زمان سخت. ( منتهی الارب ) .
من ساعة ؛ اکنون و فی الحال و فی الفور و همان دم و همان ساعت. ( ناظم الاطباء ) .
مثل ساعت ؛ دقیق و منظم و وقت شناس.
میزان بودن ساعت ؛ درست کار کردن آن.
میزان کردن ساعت ؛ تنظیم آن.
عقب بودن ساعت ؛ میزان نبودن و کُند کار کردن آن.
کوک کردن ساعت ؛ بساز کردن آن.
صفحه ساعت ؛ صفحه مدرجی که عقربکها بر آن نصب شده و وقت را از آن دریابند.
شیشه ساعت ؛ شیشه ای که بر روی صفحه ساعت نصب کنند.
جلو بودن ساعت ؛ میزان نبودن و تند کار کردن آن.
خوابیدن ساعت ؛ از کار افتادن و متوقف شدن آن.
سم الساعة؛زهری که فوراً مسموم را بکشد. ذهف. ( منتهی الارب ) .
- بند ساعت ؛ تسمه چرمی یا فلزی و غیره که برای بستن ساعت به مچ دست بکار رود.
درساعت ؛ بساعت. فوراً. همانگه. دردم. درلحظه. درحال. فی الحال. برفور. فی الفور. فوراً : و چندان است که به قبض وی [ افشین ] آید، درساعت هلاک کندش [ بود ...
بیمار گران ؛ کسی که بمرض مزمنی گرفتار باشد. ( ناظم الاطباء ) : دنف ؛ بیمار گران شدن. مدنف ؛ بیمار گران. ادناف ؛ بیمار گران شدن مریض. ( از منتهی الارب ...
بیمار نفاق ؛ آنکه به مرض دوروئی گرفتار است : تا تو بیمارنفاقی بدرست هرچه صحت شمری هم سقم است. خاقانی.
بیمار داشتن ؛ بیمار کردن : دوش می پرسید حال چشم خود رفتم ز حال امشب آن بیمارپرسیها مرا بیمار داشت. آصفی ( از آنندراج ) .
بیمار کسی شدن ؛ عاشق و دلخسته او شدن : عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت. خاقانی.
بیمارِ باریک ؛ مسلول و مدقوق. ( ناظم الاطباء ) .
بیمارجگر ؛ که جگر وی بیمار باشد. مکبود. ( ناظم الاطباء ) : طاعیة؛ زن بیمارجگر. ( یادداشت مؤلف ) . کبد فلان ؛ بیمارجگر گشت. ( منتهی الارب ) .
صلوة صبح ؛نماز بامداد. نماز دوگانه. نماز صبح.
صبح دولت ؛ آغاز اقبال : باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحر است. انوری.
صبح مراد ؛ مرادف صبح امید : سوی چمن شکفته چو صبح مراد رفت ناموس سرو زآن قد طوبی نژاد رفت. حسن هروی.