پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٠٥)
دل زمین ؛ داخل زمین. دل خاک. || کنایه از گور که مرده را در آن نهند. ( آنندراج ) . دل خاک. قبر : طریق آن است که به حیلت در پی کار او ایستم تا. . . در ...
- قحبه دل ؛ غردل. غَردل ؛ ترسنده. آهودل. واهمه ناک. بیدل. رجوع به غردل در ردیف خود شود.
کلنگ دل ؛ ترسو. مرغ دل. رجوع به کلنگ دل در ردیف خود شود.
سپهبددل ؛ که در دل و جرأت صاحب مقامی چون سپهبد را ماند. رجوع به سپهبددل در ردیف خود شود.
دل و زور ؛ جرأت و نیرو : چو خسرو دل و زور او را بدید سبک تیغ تیز ازمیان برکشید. فردوسی. چو شیده دل و زور خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید. فر ...
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی.
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی. شجاعت و دل و زهره اش [ مسعود ] این بود که یاد کرده آمد. ( تاریخ ...
زور دل ؛ شجاعت. قوت قلب. رجوع به این ترکیب ذیل زور شود.
دل کسی را نگاه داشتن ؛ آرامش بخشیدن. جرأت دادن. دلداری دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیغو بهزیمت شد بی لشکر و بی سلاح و امیر ابوالفضل دل وی نگاه د ...
دل مصاف بودن کسی را ؛ جرأت مصاف دادن داشتن : ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران. فرخی.
دل وجرأت ؛ جسارت و نیروی برابری با حوادث.
دل جنگ بودن کسی را؛ جرأت جنگیدن داشتن : ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست. فردوسی.
دل شیر ؛ شجاعت شیر. دلیری شیر : ایزد او را از پی آنکه عدو نیست کند قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین. فرخی.
دل شیر داشتن ؛ بسیار دلیر و شجاع بودن. ( فرهنگ عوام ) .
دل از جای بردن ؛ ترسیدن : رابط الجأش ؛ دلاور که دل از جای نبرد. ( از منتهی الارب ) .
دل با کسی نبودن ؛ سخت درهراس و وحشت بودن : همگان به درگاه آمدند که با کس دل نبود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629 ) .
دل به جای بودن ؛ قوی دل بودن. نترسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
دل و دیده ؛ عزیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بدیشان سپرد آن دل و دیده را جهان جوی گرد پسندیده را. فردوسی. به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی پور پسن ...
- بر آن دل ؛ بر آن عزم. بر آن اراده. رجوع به همین ترکیب ذیل �بر� شود. || عزیز. نیازی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
چشم و دل ؛ عزیز. نیازی : که فغفور چشم و دل ساوه شاه ورا دید خواهد همی بی سپاه. فردوسی.
به دل خود ؛ به میل خود. سرخود : هر کس که به دل خود سکه سازد و بر سنگ نهد گناهکار و کشتنی باشد. ( تاریخ مبارک غازانی ص 289 ) . در بازارهای اوردو و شهر ...
دل کردن ؛ رغبت کردن. ( آنندراج ) : جای به دل نشینی آنجا ندیده است کی دل کند خدنگ تو کز دل گذر کند. تأثیر ( از آنندراج ) .
ای دل ؛ ای نفْس من ! ای من ! ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خطاب شاعران به دل مبتنی بر این عقیده است که انسان از ماده و روح تشکیل یافته و انسان واقعی روح ...
دلا ؛ ای دل : دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا . فرالاوی. دلا تا بزرگی نیاید بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. دلا ...
یکدل بودن ؛ همرای و همداستان بودن : و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل می باشد. ( تاریخ بیهقی ) . مرا نصرت ایزدی حاصلست که رایم قوی لشکرم یکدلست. نظام ...
یکدل شدن ؛ صمیمی شدن. متحدو همراه شدن : تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی.
نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود. نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن : جهاندار دارای جوشیده مغز نشدنرم دل زآن سخنها ...
نرم دلی کردن ؛ ترحم نمودن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
نزدیک بودن دل به کسی ؛ مهر و محبت به وی داشتن : دل نزدیک باشد؛ بعد مکانی در دوستی زیان و خلل نیارد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
نازک بودن دل ؛ مهربان بودن آن. حساس بودن آن : هرکه نازک بود دل یارش گو دل نازنین نگه دارش. سعدی. چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد افسانه ای است اینک ...
موم شدن دل ؛ نرم شدن آن : ز رحمت دل پارسا موم شد که آن دزد بیچاره محروم شد. سعدی. رجوع به موم شدن شود.
میان دل ؛ اسود. سوداء. ( دهار ) . سویداء. صمیم. حبةالقلب.
میانه دل ؛ سوداء. سویدا. ( دهار ) .
مشغول گشتن دل ؛ نگران شدن : شاه دیر از آب بیرون آمد اراقیت را دل مشغول گشت. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) .
موبددل ؛ که دلی چون دل موبد دارد.
گوش دل گشودن ؛ از ته دل گوش دادن. رجوع به این ترکیب ذیل گشودن شود. گوش دل گشودن ؛ از ته دل گوش دادن. کاملا" توجه و دقت کردن : نشنود گفتارهاشان جز کس ...
- مشغول بودن دل ؛ نگران بودن : گفت ابوبکر دبیر بسلامت رفت. . . و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ شد. ( تاریخ بیهقی ) .
مشغول کردن دل ؛ سرگرم کردن خویش : دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای می خاید. ناصرخسرو.
گواهی ( گوائی ) دادن دل ؛ شهادت دادن دل. احساس کردن و دریافتن کاری پیش از وقوع آن : همی داد گفتی دل من گوائی که باشد مرا روزی از تو جدائی بلی هرچه خو ...
گم کرده دل ؛ کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است. رجوع به این ترکیب ذیل گم کرده شود. من باری از تو برنتوانم ...
گرم کردن دل کسی را ؛ با اومهر ورزیدن. دوستی کردن. رجوع به این ترکیب ذیل گرم کردن شود. - گسسته دل ؛ آزرده دل. رجوع به گسسته دل در ردیف خود شود.
- گشاد بودن دل ؛ فراخ بودن آن. با بذل و بخشش بودن. رجوع به فراخ بودن دل در همین ترکیبات شود. - || مقید نبودن : دل حاشیه نشین گشاد است. رجوع به این ...
گشادن دل ؛ شاد شدن دل. غم دل رفتن : چون خوابی نیکو که دیده آید. . . دل بگشاید. . . ( کلیله و دمنه ) . همچو آن قفل که از حرف کلیدش باشد دایم از حرف گ ...
گرم داشتن دل کسی را ؛ دلجوئی کردن از او. مهر ورزیدن به وی. تسلّی دادن به او. رجوع به این ترکیب ذیل گرم داشتن و گرم کردن شود.
گرفتگی دل ؛ اندوه و غم داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل گرفتگی شود.
کین دردل داشتن ؛ در اندیشه دشمنی و انتقام بودن : بر آن برنهادند یکسر سخن که در دل ندارند کین کهن. فردوسی.
کینه از دل بشستن ؛ زدودن کینه از دل : سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست. فردوسی.
گرد آوردن دل ؛ دل به کاری گماشتن. جمعیت خاطر داشتن. رجوع به گرد آوردن شود.
کعبه کردن دل ؛ کنایه از توجه کردن به دل. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
کفیده دل ؛ شکافته دل : کفیده دل و بر لب آورده کف دهن باز کرده چو پشت کشف. نظامی.