پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
برادر نیز در اصل بَرا در است . یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما . در انگلیسی brother
دختر از ریشه " دوغ " است که در میان مردمان آریایی به معنی" شیر " بوده و ریشه واژه ی دختر " دوغ دَر " بوده به معنی" شیر دوش " زیرا در جامعه کهن ایران ...
زن از زادن است و لغت زِندگی نیز از ریشه لغت زن گرفته شده است .
اُجاق: آتشدان ترکی: ojaq ( کانون، آتشدان ) مشتق از ( ot ) به معنای آتش Jaq ( پسوند مکان ) به نظر نگاره این واژه از ترکیب دو واژه ی دیگر به دست آمده ...
اتاق: جای دیواردار و مسقف در خانه ترکی: چادر و خیمه مشتق از ot ( اُت ) به معنای آتش و اتاق یعنی محل نگهداری آتش
آیینه: ایرانی باستان: از ریشه لغت day ( دیدن ) a dayanaka ( پیشوند )
آفرین: ستایش، مدح، تحسین، درود، مرحبا فارسی میانه: آفرین ایرانی باستان: آفرینا اوستایی: afri - vana afri: افسون، دعای خیر vana: آروز، خواست ریشه لغت ...
آفرین پیوند : ثناخوان ، مدّاح ، مدح گوی چون فرو گفت آفرین پیوند آفریننده را درودی چند هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۶۶.
از 600 سال پیش از میلـاد تا 1935 واژه ایران در عرصه بین المللی با نام پرشیا شناخته می شد که در سال 1935 با درخواست رسمی رضاشاه پهلوی همان نام بومی کش ...
قدیمی ترین نام مملکت ما همین کلمه ایران بوده یعنی نخست نام ایریا که نام نژاد بوده است نام مملکت را آبریان ساخته اند و سپس به مرور زمان ابریان ، آیران ...
ریشه این کلمه از کجاست ؟ " حُقّه " کلمه ای عربی و به معنای " صندوقچه " و " جعبه کوچک " است . در گذشته تردستان تعدادی جعبه کوچک را با رنگهای مختلف و ب ...
سلمانی از نام " سلمان فارسی " صحابی ایرانی پیامبر اسلام برگرفته شده است . او بود که در آغاز اسلام موهای سر پیامبر را بهتر از دیگر پیرایشگران کوتاه می ...
بسیار بد است که ما معنی اصطلاح یا واژه ای را ندانیم و همین طور آن را بکار ببریم. یکی از این اصطلاحات قِسِر در رفتن است. به معنی آن دقت کنید: به گاو ی ...
ریشه واژه ی خِیلی از " خَیل " است . خیل یعنی گله ی اسبان . از آنجا که گله ی اسبان پر جمعیت است ؛ خیلی به معنی " بسیار" در زبان فارسی به کار رفته است ...
من فکر می کنم "خان" همان "قاآن" در زبان مغولی است . مثل "قوبیلای قاآن" که یکی از جانشینان چنگیز بوده و مارکوپولو به دربار او رفت . "قاآن" بعدا در زبا ...
انسان از ریشه ( نِسیان ) به معنی فراموشی است . پس انسان یعنی فراموشکار
واژه بنت با واژه ی بانو در فارسی همریشه است .
واژه بیگ در زبان انگلیسی به شکل big به معنی بزرگ آمده است ( نگارنده )
بانو یک واژه فارسی کهن است . ( بان و = بانو ) بان در نام شهر بانه هنوز به کار می رود . بان یعنی بالا و بانو به معنی کسی است که در بالا جا دارد و این ...
خانم . [ ن ُ ] ( ترکی ، اِ ) بانو. خاتون . بی بی . ( ناظم الاطباء ) ، جُرَّه . ستی . خدیش . کدبانو. بیگم � معنی و مفهوم کلمه ی "خانم" � ▪️در لغتنامه ...
پاسخ درآغاز " پات سخن" یا " پاد سخن" به معنای جواب سخن یا ضدسخن بوده که به مرور زمان حروف " ت" و " ن" از آن حذف شده و به گونه ی واژه ای روان درآمده ا ...
پنجره= از دو واژه ی "پن ( بستن ) جره ( دارای قرینه ) درست شده است. به این مثالها جهت آشنایی با ریشه ی "پن" توجه کنید: پنام= پن ( بستن ) آم ( دهان ) ...
سرخاک رفتن ؛ بزیارت قبر کسی رفتن.
در خاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن : زهجران طفلی که در خاک رفت. سعدی ( بوستان ) .
در خاک سپردن ؛ بگور کردن. دفن کردن.
سر بخاک سیه بر نهادن ؛ مردن. - || سجده بجای آوردن :
پیمودن خاک بالای کسی را ؛ مردن آن کس. بخاک سپرده شدن او : چنین داد پاسخ که شاه جهان اگر مرگ من جوید اندر نهان چو خشنود باشد ز من شایدم اگر خاک بالا ب ...
بخاک سپردن ؛ دفن کردن.
به خاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن : همی خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک. سعدی ( بوستان ) .
با خاک جفت شدن ؛ مردن. مدفون شدن : که هر گز مبادی تو با خاک جفت. فردوسی.
کسی را از خاک برگرفتن ؛ ترقی دادن او : من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده. ( نوروزنامه ) .
عالم خاکی ؛ کره زمین : آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی. حافظ.
روی بر خاک نهادن ؛ سجده کردن. تعظیم کردن : چو رفتند نزدیک آن نامجوی یکایک نهادند بر خاک روی. فردوسی.
سربخت کسی بخاک اندر آمدن ؛ بدبخت شدن : تهمتن نشست از بر تخت گاه بخاک اندر آمد سر بخت شاه. فردوسی.
در خاک نشاندن ؛ بخاک نشاندن. بیچاره کردن : در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش اندر نظر هر که پریوار برآمد. سعدی ( طیبات ) .
خاک و نمک بیختن ؛ : حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن : و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سو ...
خاک درمشت ؛ کنایه از تهی دست و بی چیز است : در این یک مشت خاک ای خاک در مشت گر افروزی چراغ از هر دو انگشت. نظامی.
خاک کف پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است : خاک کف پای رودکی نسزی تو هم نشوی گوش او چه خائی برغست. کسائی مروزی.
خاکم بدهان ؛ لال بادم ، خفه شوم ! رجوع به " خاک بدهن " شود. خاکم بدهان مگر تو مستی ربی. ( منسوب به خیام ) .
خاک در دهان انداختن ؛ پشیمانی عظیم نمودن : ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت. حافظ.
خاک در دیده زدن ؛ خاک در چشم پاشیدن. ( آنندراج ) : زدن خاک در دیده جوهری همه خانه یاقوت اسکندری. نظامی ( از آنندراج ) .
خاک در دیده کشیدن ؛ خاک در چشم کشیدن. ( آنندراج ) .
خاک خوردن تیر ؛ بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. ( آنندراج ) : خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا. قدسی ( از آنندراج ) .
خاک در ترازو افکندن ؛ کنایه از سبک وزن شمردن : نترسیدی از زور بازوی من که خاک افکنی در ترازوی من. نظامی.
خاک جائی را بتوبره کشیدن ؛ کنایه از ویران کردن محلی است.
خاک پای کسی بودن ؛ کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او : که یارا مرو کاشنای توام بمردانگی خاک پاک توام. سعدی ( بوستان ) .
خاک برسر نهادن ؛ ذلیل کردن ، ناچیز کردن : به تیغ و رکیب و به سفت و بباد همه ترک را خاک بر سرنهاد. فردوسی.
خاک بر فرق کردن ؛ بمعنی خاک برسر کردن. رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود.
خاک بسر ریختن ؛ گریه و زاری کردن ، عزاداری کردن : همه جامه پهلوی کرد چاک خروشان بسر بر همیریخت خاک. فردوسی.
خاک بر سر فکندن ؛ خاک بر سر ریختن ؛ عزاداری کردن.