پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
به کار رفتن ؛ مستعمل شدن.
به کار بودن ؛ مستعمل بودن. قابل استعمال بودن. - || خواهان و نیازمند بودن. مستلزم باقی و برقرار بودن : سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرم ...
به کار بردن ؛ استعمال کردن.
به کار افتادن ؛ استعمال شدن.
به کار آمدن ( بکار نیامدن ) ؛ قابل استعمال شدن ( نشدن ) : نیایدت رنج ار بود بخت یار چو شد بخت بد چاره ناید بکار. اسدی.
به کار آمده ؛ کاری. مجرب : او زنی داشت بکارآمده و پارسا. ( تاریخ بیهقی ) . آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. ( تاریخ بیهقی ) . آزرمیدخت ...
بکار ؛ در کار. مشغول. مشغول کار. با فایده. مستعمل. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به مدخل �بکار� شود.
ازکارشده ؛ از کار مانده. از کار افتاده و در این حالت صفت ترکیبی میسازد : جهان پیر کهن گشته وز کار شده بدولت تو جوانی گرفت باز و نوی. سوزنی.
با کسی کار داشتن ؛ کسی را با کسی کار بودن. با وی پرداختن. متعرض او شدن : بهشت آنجاست کآزاری نباشد کسی را با کسی کاری نباشد. مصاحب ( از امثال و حکم ) ...
رو به دیوار کردن ؛ مقابل دیوار ایستادن. - || به مانعی روی آوردن : از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب کز آفتاب روی بدیوار مکنی. سعدی.
دیوار گلین ؛ دیواری که از گل ساخته باشند. ( ناظم الاطباء ) . چینه.
دیوار کسی را کوتاه ساختن ؛ عاجز و زبون گردانیدن. ( آنندراج ) . ضعیف ساختن و ناتوان کردن. ( ناظم الاطباء ) .
دیوار کسی را کوتاه دیدن ؛ کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. ( غیاث ) ( آنندراج ) : غمت صد رخنه بر جان کرد ما را مگر دیوار ما کوتاهتر دید. امیر شا ...
دیوار خانه روزن شدن ؛ کنایه از خراب شدن خانه. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) .
دیوار بلند ؛ دولت و توانگری. ( ناظم الاطباء ) . منعم و مالدار. ( از آنندراج ) . کنایه از دولتمند. ( غیاث ) .
دیوار بینی ؛حجاب ما بین دو سوراخ بینی. ( ناظم الاطباء ) . اخرم ؛ کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به بینی شود.
دیوار بستن ، دیوار کشیدن ، دیوار برآوردن ؛ ایجاد سد و مانع کردن : ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت. ناصرخسرو.
دیوار بدیوار ؛ بی فاصله. متصل بهم با فاصله دیواری. رجوع به ترکیب همسایه دیوار بدیوار شود.
دیوار اندودن ؛ پوشاندن دیواررا بوسیله مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. ( یادداشت مؤلف ) .
پای دیوار ؛ بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار : در اوراق سعدی چنین پند نیست که چون پای دیوار کندی مایست. سعدی.
بینی بدیوار آمدن ؛ بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : بتاریکی اندر گزاف از پی او مدو کت بر آید بدیوار بینی. ناصرخسرو.
( ( قوم دراویدی : پیش از مهاجرت آریایی ها به ایران و هند، مردم این سرزمین ها قومی کوتاه قامت و سیاه چَرده بودند که فرهنگ و دین و مراسم مخصوص خود را د ...
( ( آیین هندو ( Hinduism ) شکل تحول یافته ای از آیین برهمایی ( Brahmanism ) است که به تدریج ( و عمدتاً در قرن هشتم و نهم میلادی ) به صورت کنونی آن در ...
سومه " ( Soma ) گیاه مقدس هندوان است . معادل آن هومه در ایران : گیاه مقدس زرتشتیان . بعضی از لغات هندی که ریشه سانسکریت دارند وقتی به زبان فارسی وارد ...
هومه : گیاه مقدس زرتشتیان که معادل " سومه " ( Soma ) گیاه مقدس هندوان است . بعضی از لغات هندی که ریشه سانسکریت دارند وقتی به زبان فارسی وارد می شوند ...
واژه ی هند در زبان سانسکریت سندوها ( sinduh ) می باشد . بعضی از اسامی سانسکریت که به فارسی برگردانده می شود س در آن به ه تغییر می یابد . مثلا هند در ...
رود سند : رودی که در هندوستان و پاکستان جاری است . سند یک کلمه سانسکریت می باشد . بعضی از اسامی سانسکریت که به فارسی برگردانده می شود س در آن به ه تغ ...
( ( بَرهمایی ( Brahmanism ) آیین قوم آریایی هندوستان است برهما ( Brahma ) یا برَهمَن ( Brahman ) خدای پیروان این آیین است . که معنای آن ذات خدا و نیز ...
( ( سانسکریت زبان قوم آریایی هندوستان است سانسکریت ( Sam - skita ) یعنی خوش ترکیب . این زبان با زبان اوستایی همچنین پارسی باستان و زبان های اروپایی خ ...
دلش دریاست ؛ از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || بسی صبر و شکیبائی دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - ...
دل به دریا زدن ؛ خطر کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن.
دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه ، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکن ...
دریایمین ؛ دریادست : هست لب لعل تو کوثر آتش نمای هست کف شهریار گوهر دریایمین . خاقانی.
دریای عدم ؛ بحر نیستی. عالم بی نشانی : مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع پس چه باشد عشق دریای عدم درشکسته عقل را آنجا قدم. مولوی.
دریای کل ؛ جهان. هستی : این چنین فرمود آن شاه رسل که منم کشتی در این دریای کل. مولوی.
دریایسار ؛ دارای دولت و ثروت بی اندازه. ( ناظم الاطباء ) .
دریای شیرین ؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست : وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد. سعدی.
دریای خون گشادن ؛ کشتن و قتل بسیار کردن : سپه راندن از ژرف دریا برون گشادن به شمشیر دریای خون. نظامی ( از آنندراج ) .
دریای ساحلی ؛ در اصطلاح حقوق بین الملل ، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصا ...
دریای بی چون و چند ؛ بحر بی کم و کیف. عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه توحید : تن شناسان زود ما را گم کنند آب نوشان ترک مشک و خم کنند جان شناسان ...
دریانهاد ؛ با طبیعت دریا. عظیم : چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار. فرخی.
دریا و کان ؛ جهان و بر و بحر. ( آنندراج ) . جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. ( ناظم الاطباء ) .
دریا کشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. ( از آنندراج ) . دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن : دریاکش از آن چمانه زر کو ماند ک ...
دریامثابت ؛ همانند دریا. دریاسان. عظیم : گوید این خاقانی دریامثابت خود منم خوانمش خاقانی اما از میان افتاده �قا�. خاقانی.
دریاشعار ؛ نماینده دریا در بخشندگی و کرم : شروان که زنده کرده شمشیر تست و بس شمشیروار در کف دریاشعار تست. خاقانی.
دریاسیاست ؛ بسیار سائس. پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. ( منشآت خاقانی ص 280 ...
دریازده ؛ مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا.
دریادلی ؛ بخشندگی بسیار.
دریادیده ؛ چیزی که دریا را دیده باشد. ( آنندراج ) . قرین دریا. که به دریا رسیده باشد : عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک موج دریادیده را از شورش طوف ...
دریادست ؛ بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد : خسرو شیردل پیل تن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی