پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
یئوس از ماده یاس به معنی وجود نومیدی در درون قلب و قنوط به معنی ظاهر ساختن آن در چهره و در عمل است . مرحوم طبرسی در مجمع البیان در میان این دو چنین ف ...
دعاء گاه به معنی خواندن کسی است ، و گاه به معنی طلب کردن چیزی است .
شتر گسسته مهار ؛ شتری که زمام آن پاره شده باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده واز بند جسته باشد. گریزان و شتابان ...
شتر را با ملاقه آب دادن. ( امثال و حکم دهخدا ) . یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن ؛ کار ابلهانه کردن : به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد بود هرآینه ا ...
شتر را بوس ( بوسه ) زدن ؛ کار احمقانه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شتر بر نردبان ؛ هویدا. آشکار. رسوا. ( امثال و حکم دهخدا ) : ای نبازیده به ملک و خانمان نزد عاقل اشتری بر نردبان.
از بیخ بکندن یا برکندن ؛ از ریشه درآوردن. یا بیرون آوردن ریشه درخت از خاک : از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت ماننده خار خسک و خار خوانا. ابوشکور. ...
بیخ زده ؛ بیخ برکنده. ریشه قطع شده : دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او بچار میخ زده.
بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. ریشه کردن. رستنی.
از بیخ عرب شدن ؛ بکلی انکار کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از بیخ منکر شدن ؛ مجازاً بالتمام انکار کردن و حاشا کردن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
بیخ پیدا کردن کاری ؛ دوام یافتن آن. استمرار آن. مشکل و پیچیده شدن آن ، فیصله نیافتن آن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
بیخ بر شدن ؛ نابود شدن. نیست شدن. تمام شدن. یکباره نابود شدن. بیخ برشدن مرضی ، یکسره از میان رفتن آثار بیماری. به تمام بیماری یا مرضی را از بین بردن ...
بیخ عمر کسی را کندن ؛ نیست و نابود کردن. کشتن و نابود کردن : هرکجامیرسید ولایت او به هیبت قهر متلاشی میکرد و بیخ عمر آنها میکند و میسوزانید. ( ترجمه ...
بیخ زدن درد و غم ؛ غمگین شدن. دردمند شدن : گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد که شباروزی چو ذکر تو در نشو و نماست.
بیخ کسی را کندن ؛ نابود کردن. نیست کردن : من بر از باغ امیدت نتوانم بخورم غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
بیخ کسی را برداشتن ؛ او را نابود کردن. نیست کردن : ترا که رحمت داد است و دین بشارت باد که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
بیخ و بن برافکندن ؛ از بنیاد و اساس نیست کردن : دل بسر بیل غم درخت طرب را بیخ و بن از باغ اختیار برافکند.
بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. - || مجازاً جای گرفتن. خانه کردن. استوار نشستن : سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی می نرود صنوبری بیخ گرفته ...
بیخ و بند کردن ؛ مانع و رادع و سد و بند قرار دادن : بر هر دربی حربی از سرگرفتند و در هر بندی بیخ و بندی کردند. ( جهانگشای جوینی ) .
بیخ و بن بکندن ؛ از ریشه درآوردن. نابود کردن. نیست کردن : بداور گه نشاندی داوران را بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
بیخ گوشش زرد است ؛ بمعنی قرمساق. و شریر و فتنه انگیز است. ( آنندراج ) .
ریسمان گسل ؛ کسی که ریسمان پاره کند. کسی که طناب و بند بگسلد : یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
ریسمان کشتی ؛ طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند. ( ناظم الاطباء ) .
هم ریسمان گسست هم دوک نشست ؛ دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
ریسمان دیگران پنبه ساختن ؛ محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن. میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته. ( آنندراج ) . - امثال : به ریسمان پوسیده ...
ریسمان در دهان یا دهن افکندن ؛ ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن : گه با چهار پیر زبان کرده در دهن گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
ریسمان دفتر ؛ ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند �دوری � خوانند. ( آنندراج ) : هنروری که ز خود بر حساب می باشد کمند وحدت او ریسمان دفت ...
ریسمان دادن ؛ کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی. ( آنندراج ) : همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است ازبرای سیر مردم ریسمانش م ...
ریسمان دراز کردن ؛ کنایه از فرصت و مهلت دادن. ( آنندراج ) : نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی ؛ کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. ( از آنندراج ) . خراب کردن شخصی را. ( مجموعه مترادفا ...
ریسمان خوردن ؛ کنایه از کوتاه کردن ، ( آنندراج ) : دل صاف در بند دنیا نباشد بتدریج گوهر خورد ریسمان را.
ریسمان پاره کردن ؛ کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. ( از آنندراج ) . از بیماری و مهلکه شدید خلاص یافتن. ( مجموعه مترادفات ص 30 ) .
ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن.
تک و تو : تک و دو [ tak - o –tow/ …dow ] ، فعالیت ، جنب و جوش ، تحرّک ( ( کراواتی که به کمرم بسته بودم من را از تک و دو انداخت ) ) مرگ بی وسایل ، 100 ...
تک و تو : تک و دو [ tak - o –tow/ …dow ] ، فعالیت ، جنب و جوش ، تحرّک ( ( کراواتی که به کمرم بسته بودم من را از تک و دو انداخت ) ) مرگ بی وسایل ، 100 ...
آرِس: آرِس ( خدای جنگ ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . یونانیان قدیم دارای خدایان متعدد نرینه و مادینه بودند که معروف ترین آنها به شرح زیر بودن ...
هِرمِس: هِرمِس ( خدای حکمت ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . این واژه با واژه های هرمز. اورمزد. هورمزد. هرمزد از یک ریشه می باشد ( رجوع شود به لغ ...
دِمیتِر: دِمیتِر ( خدای مونث ، مادر کشاورزی و غلات ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . یونانیان قدیم دارای خدایان متعدد نرینه و مادینه بودند که مع ...
هِستیا: هِستیا ( خدای مونث ، مادر خانواده ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . یونانیان قدیم دارای خدایان متعدد نرینه و مادینه بودند که معروف ترین ...
پوزیدُن: پوزیدُن ( خدای دریا ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . یونانیان قدیم دارای خدایان متعدد نرینه و مادینه بودند که معروف ترین آنها به شرح ز ...
آپولو : � آپولو ( خدای خورشید ) یکی از خدایان معروف یونانیان قدیم . یونانیان قدیم دارای خدایان متعدد نرینه و مادینه بودند که معروف ترین آنها به شرح ...
ژوپیتر : در اصل تغییر یافته ی زئوس پاتروس یعنی زئوس پدر می باشد . پیتر در آن تغییر یافته پدر است . � یونانیان قدیم به خدایان نرینه و مادینه معتقد بود ...
دیوس پیتار ( دیوس پدر ) : � یونانیان قدیم به خدایان نرینه و مادینه معتقد بودند. بزرگترین خدای ایشان زئوس بود که گاهی وی را زئوس پاتروس یعنی زئوس پدر ...
زئوس : � یونانیان قدیم به خدایان نرینه و مادینه معتقد بودند. بزرگترین خدای ایشان زئوس بود که گاهی وی را زئوس پاتروس یعنی زئوس پدر می نامیدند. این خدا ...
زئوس پاتروس : � یونانیان قدیم به خدایان نرینه و مادینه معتقد بودند. بزرگترین خدای ایشان زئوس بود که گاهی وی را زئوس پاتروس یعنی زئوس پدر می نامیدند. ...
إغریق: � یونان در زبان های اروپایی ( Greece ) خوانده می شود و کلمه عربی إغریق از اینجا می آید. نام یونان از ایونی ( Ionia ) گرفته شده که یکی از مناطق ...
یونان : � یونان در زبان های اروپایی ( Greece ) خوانده می شود و کلمه عربی إغریق از اینجا می آید. نام یونان از ایونی ( Ionia ) گرفته شده که یکی از مناط ...
مردوخ یا مردوک :یکی از خدایان معروف بابلیان قدیم در بین النهرین محسوب می شد . � هنگام اوج تمدن بابل خدای بزرگی به نام مردوخ مطرح شد که تصویر او را هم ...
تَمّوز : تَمّوز شوهر ایشار بود. ایشار ( خدای مونث ) از شش خدای معروف بابلیان قدیم در بین النهرین محسوب می شد . �میان خدایان بی شمار بابلیان ، شش خدا ...