پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
از یاد کردن ؛ از خاطر شدن. از یاد برفتن. فراموش شدن : پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
از یاد بهشتن ؛ فراموش کردن. از یاد گذاشتن : جز یاد تو درخاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی.
از یاد رفتن ؛ فراموش کردن. ( ناظم الاطباء ) . ز بس گنج کانروز بر باد رفت شب شنبه را گنجه از یاد رفت. نظامی.
یاد ماندن ؛ نام و نشان ماندن. ذکر جاوید و باقی ماندن. یادگار ماندن : گفت بر تخت مملکت بنشین تا بتو نام من بماند یاد. فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 40 ) ...
یاد کسی ( خوردن یا کشیدن ) ؛ به شادی و سلامت او نوشیدن : وز آن پس خروش آمد از جشن گاه یکی گفت کین یاد بهرامشاه. فردوسی.
یادش به خیر ؛ ( جمله دعائی ) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. ( از ناظم الاطباء ) . مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب ...
یادرفته ؛ مذکور. ذکر کرده شده. نام برده شده.
یاد رفتن ؛ مذکور افتادن. ذکر کرده شدن : بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت. . . و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. ( تاریخ طبرستان ) ...
یاد در ( اندر ) خاطر گذشتن ؛ متذکر آن شدن. ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن : نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا. سعدی.
یادت به خیر ؛دعایی است در غیبت کسی.
یاد خاستن ؛ یاد کردن. کسی را نام بردن : با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست رحمتت باد که اندر خور صد چندینی. حافظ.
یاد برداشتن ؛ یاد کردن. به یاد آوردن.
با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن ؛ به شادی او باده نوشیدن. شادی خوردن : بخوردند با یاد او چند می که آباد بادا بر و بوم ری. فردوسی.
یاد افکندن ؛ به یاد افکندن. تذکر. متذکرشدن. به یاد آوردن.
یاد انداختن ؛ به یاد انداختن. متذکر شدن. به یاد آوردن.
گیاه زنده ؛ که خشک شده باشد و قابل غرس و نشا باشد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
سیماب زنده ؛ زیبق الحی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به سیماب و زیبق شود.
گچ زنده ؛ مقابل گچ کُشته. رجوع به گچ شود.
زنده ساز ؛ زنده کن. آنکه زنده می کند. ( ناظم الاطباء ) .
زنده فروختن ؛ در تداول زرگران ، ظرفی زرین یا سیمین را فروختن به قیمت فلز آن به اضافه قیمت ساخت و صنعت آن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنده ساختن ؛ زنده گردانیدن. حیات بخشیدن. ( ناظم الاطباء ) . - || شفا دادن. ( ناظم الاطباء ) .
زنده بیوه ؛ زن که شوی او راترک گفته یا به سفری دور شده است بی طلاق گفتن او. آنکه شویش زنده است و بی طلاقی او را ترک گفته است. ( ازیادداشتهای بخط مرحو ...
زنده بودن ؛ زندگی و حیات داشتن. امرار معاش کردن. گذران زندگی کردن : نیای تو زین خاندان زنده بود پدر پیش بهرام چون بنده بود. فردوسی.
زنده بگور ؛ شخصی که زنده او را در قبر جای دهند. ( فرهنگ فارسی معین ) . بمجاز، زنده ای که از او کاری و حرکتی برنیاید. ( فرهنگ فارسی معین ) . کسی که از ...
زنده باد ؛ جمله دعائیه و درباره بزرگان و نیکان بکار رود و معنی مجازی آن یعنی باقی و سرمدی وشاداب و فرخنده باشد. مقابل مرده باد که نفرین است : که این ...
آهک زنده ؛ آهکی که آب بران نرسیده باشد. مقابل آهک کشته.
آتش زنده ؛ آتشی که خاموش نشده باشد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
جانی: این کلمه در عربی و فارسی به دو معنای مختلف به کار می رود که نباید آنها را با هم خلط کرد. جانی ( اسم فاعل جنایت ) در عربی به معنای جنایتکار است ...
جانان/جانانه: به معنای کسی که چون جان عزیز است و توسعاً معشوق. این دو واژه همگون در جمله ارزش یکسان دارند و می توان آنها را جانشین یکدیگر کرد. ( نج ...
جانان/جانانه: به معنای کسی که چون جان عزیز است و توسعاً معشوق. این دو واژه همگون در جمله ارزش یکسان دارند و می توان آنها را جانشین یکدیگر کرد. ( نج ...
جاناً: جان واژه ی فارسی است و ترکیب آن با تنوین قید ساز عربی جایز نیست. این کلمه ی غلط را بیشتر در ترکیب جاناً و مالاً به کار می برند: ( ( ضایعات کشت ...
جارو / جاروب: هر دو واژه صحیح است و هر دو به یک معنی است و در متون معتبر فارسی با ارزش یکسان به کار رفته اند. ( نجفی، ابوالحسن، غلط ننویسیم )
جارو / جاروب: هر دو واژه صحیح است و هر دو به یک معنی است و در متون معتبر فارسی با ارزش یکسان به کار رفته اند. ( نجفی، ابوالحسن، غلط ننویسیم )
سگان جیفه دنیا ؛ کنایه از طالبان دنیا. ( ناظم الاطباء ) ( مجموعه مترادفات ص 237 ) .
سگان آز ؛ کنایه از طالبان دنیا و اهل حرص. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
قفل نهادن ؛ به معنی بستن : قفلی به در باغ شما بر بنهادم درهای شما هفته به هفته نگشادم. منوچهری.
قفل گشادن ؛ باز کردن : این قفل که داند گشادن از خلق وآن کیست که بگشاد قفل یزدان ؟ ناصرخسرو.
قفل کردن ؛ بستن : کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی ؟ خاقانی.
قفل شکستن ؛ کنایه از باز کردن در : کرد جهان را چنان عدل تو کز خرمی قفل کدورت چو باغ بر در زندان شکست. حسین ثنائی ( از آنندراج ) .
قفل فرج استر ؛ حلقه زر یا نقره که بر فرج استر بند کنند تا نر به او جفت نتواند شد و استر حامله نگردد زیرا که چون استر حامله شودبه سبب ضیقی فرج بچه زاد ...
قفل شدن ( قفل گردیدن ) دریا ؛ کنایه از بند شدن راه به سبب بسیار شدن آب ، چنانکه عبور از آن نتوان کرد. ( آنندراج ) : راه مردم بست از قفل تو سیل اشک ما ...
قفل شدن سگ ؛ بند شدن آن با ماچه سگ ، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. ( آنندراج ) .
قفل سیم ؛ کنایه از اندام نهانی. ( آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ) . کنایه از فرج.
قفل شدن ؛ بسته شدن.
قفل زدن ( برزدن ) ؛ بستن : زدمت بر در یک قفل پناهانی آنچنان قفل که من دانم و تو دانی. منوچهری.
قفل در راه بودن ؛ بند بودن راه. ( آنندراج ) : خضر چو دید که قفل است در رهم ز رفیق کلید تفرقه بر پرده بیابان زد. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
قفل زبان بند، قفل زبان بندی ؛ عزیمتی که برای زبان بندی مردم بر قفل خوانند. ( آنندراج ) : به ناکسان نتوان گفت از پریشانی که هست قفل زبان بندچین پیشانی ...
قفل پیچیدن ؛ تاب دادن قفل را و بی کلید واکردن. ( آنندراج ) : عاجزم از باز کردنهای آن بند قبا ورنه قفل صد در گلزار را پیچیده ام. صائب ( از آنندراج ) .
قفل خموشی بر دهان زدن ؛کنایه از ساکت بودن است.
قفل بر لب نهادن ؛ کنایه از خاموش شدن. ( آنندراج ) : قفل که بر لب نهی از لب معشوقه ساز پای که از سر کنی در صف عشاق نه. خاقانی.