پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٢٨)
- خوشدل نشستن ؛ حالت خوش داشتن.
خوشدل بودن ؛ راضی بودن : سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه ندارد حدود ولایت نگاه. سعدی.
خوشدل شدن ؛ شاد شدن
خنک کردن دل به چیزی ؛ کنایه از افسرده شدن ( از آنندراج ) : جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند. صائب ( از آنندراج ) .
خوش بودن دل ؛ شاد بودن. مسرور بودن : شکسته بال تر از من میان مرغان نیست دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است. محتشم.
خنک شدن دل ؛ در اصطلاح عامیانه ، در نتیجه انتقام گرفتن و خالی کردن دل از کینه تشفی خاطر برای کسی حاصل آمدن ، گویند: دلم خنک شد. ( از فرهنگ لغات عامیا ...
خسته دل بودن ؛ غمگین بودن. دلتنگ بودن. رجوع به خسته دل شود.
خراشیدن دل ؛ آزردن دل
حال آمدن دل ؛ خوشدل شدن. شاد شدن. تشفی حاصل کردن. ( فرهنگ عوام ) .
چشم ودل سیر؛ بی نیاز. بی طمع
چشم ودل پاک ؛ عفیف و پاکدامن.
جوشیدن دل ؛ اضطراب دل. تشویش خاطر: دلش مثل سیر و سرکه می جوشد؛ تشویش و شتاب بسیاردارد. ( از فرهنگ عوام ) .
جان و دل ؛ مایه هستی و حیات. - || عزیز. گرامی. - || با جان و دل ؛ از روی میل و رغبت. خالصاً و مخلصاً. ( ناظم الاطباء ) . - || به جان و دل ؛ با ...
ته دل روشن بودن ؛ امید قوی داشتن به اینکه کاری بروفق مراد است.
تنگدل داشتن ؛ افسرده و غمگین ساختن. رجوع به تنگدل داشتن شود.
تنگ داشتن دل را ؛ اندوهگین کردن دل را : کنون هیچ دل را مدارید تنگ که آمد مرا روزگار درنگ. فردوسی.
تباه گشتن دل ؛ مشتاق و شیفته شدن. رجوع به تباه گشتن شود.
ترکیدن دل کسی ؛ در اصطلاح عامیانه ، از تنهائی یا از خبری بدل سخت ترسیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب دل ترکاندن و به ترکیدن شود.
تازه گردیدن دل ؛ خرم شدن آن : به سبزی کجا تازه گردد دلم که سبزی بخواهد دمید از گلم. سعدی.
پیش دل آمدن ؛ به دل خطور کردن. بخاطر آمدن. آنچه پیش دل آید از تدبیری یا کاری. ( دهار ) .
تاب زدن دل ؛ تافتن دل : بشر از آن سو نشسته دل زده تاب از پی آب کرده دیده پرآب. نظامی.
پژمرده بودن دل ؛ افسرده بودن. اندوهگین بودن : دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود. فردوسی.
پشت و دل شکسته ؛ مقهور و مغلوب و پریشان خاطر.
پردرد گشتن دل ؛ سخت اندوهگین شدن : دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان لب پر از باد سرد. فردوسی.
پر زدن دل برای چیزی ( کسی ) ؛ سخت خواهان وعظیم آرزومند او بودن. سخت مشتاق و طالب چیزی بودن. آرزوی دیدار کسی را در منتهای شدت داشتن. ( از فرهنگ عوام ) ...
دل کسی مثل کبوتر پر زدن ؛ کنایه است از هول و اضطراب داشتن وی. ( از فرهنگ عوام ) . - پرکین دل ؛ دارای دل پرکینه. دارای دل حقود. پرحقد : زینگونه کرد ...
پراکنده بودن دل ؛ پریشان بودن دل. آشفته بودن خاطر : که بازار چندانکه آکنده تر تهیدست را دل پراکنده تر. سعدی. تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت صورت ...
پراکنده دل گشتن ؛ آشفته خاطر شدن. رجوع به پراکنده دل شود.
پاک بودن دل ؛ بی غل و غش بودن آن.
پاکیزه بودن دل ؛ پاک بودن آن. بی غل و غش بودن آن. - امثال : دل که پاکیزه بود جامه ناپاک چه باک سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود. ؟ ( امثال و حکم ...
بی دل و یار ؛ بیکس و بی غمخوار : چون به شروان دل و یاریم نماند بی دل و یار به شروان چه کنم. خاقانی.
بینا شدن دل ؛ استبصار. ( از منتهی الارب ) . رجوع به بینا شدن و بینادل شدن ذیل بینا شود.
به گوش دلش شدن ؛ الهام شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
بی چاره شدن دل ؛ درمانده شدن آن. عاجز شدن آن.
به دل گفتن ؛ با خود گفتن. در دل گفتن. اندیشیدن. در دل گذراندن. در باطن تصور کردن : به دل گفت گر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی. فردوسی. به د ...
به دل و دیده پذیرفتن ؛ با منت پذیرفتن : عبداﷲ گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشت ...
به دل درآمدن ؛ خطور کردن در دل. به یاد آمدن. به خاطر گذشتن : ز شاهیش چون سال بگذشت چل غم روز مرگ اندرآمد به دل. فردوسی.
به دل گرفتن گفتار ( کردار ) ناملایم کسی را ؛ اورا خوش نیامدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . از آن سخن یا کردار رنجیدن : فلک به عمر خود از هر که یافت آزار ...
به دل گرفتن ؛ نیت کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب �در دل گرفتن �شود. - || یاد داشتن. ( آنندراج ) .
به دل برگذشتن ؛ به دل افتادن. خیال کردن. الهام گونه ای شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : شبی سر فروشُد به اندیشه ام به دل برگذشت آن هنرپیشه ام. سعدی.
به دل بینا شدن ؛ آگاه شدن. رجوع به بینا شود.
به دل آمدن ؛ به خاطر گذشتن : آید به دلم کز خدا امین است بر حکمت لقمان و ملکت جم. ناصرخسرو.
به دل افتادن ؛ به دل گذشتن. الهام گونه شدن. برات شدن به دل.
به دل ؛ اندر دل. در ضمیر. در عقیده. در باطن. در نهان. باطناً : بپوئید کاین مهتر آهرمن است. جهان آفرین را به دل دشمن است. فردوسی. امیر اسماعیل از آ ...
بغض کسی در دل بودن ؛ کینه او رادر دل داشتن : هر آنکس که در دلْش بغض علی ست از اوخوارتر در جهان زار کیست. فردوسی.
بر سر و دل کسی بودن ؛ بار خاطر و مایه رنج او بودن : و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [ پسر کاکو ] باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ) .
برنادل ؛ جوان دل. که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
بر دل گذاردن ؛ قبول کردن. روا شمردن : زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است. ( منتخب قابوسنامه ص 17 ) .
بر دل گرفتن ؛ ناخوش شدن. - || بی صبر شدن.
بازآمدن دل ؛ به حال طبیعی برگشتن. قرار یافتن دل : چو باز آمدش دل به جاماسب گفت که این خود چرا داشتی در نهفت. فردوسی.