پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دریادریا ؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را : نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو.
دریا به جوی خویش بستن ؛ آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. ( آنندراج ) : موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن خامه راقم طرفه دری ...
دریا به روی زدن ؛ مبالغه در بیدار کردن ، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. ( از آنندراج ) : چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم به رویم گ ...
دریا بر سرکشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. ( آنندراج ) :
دریا را با مشت می پیماید ؛ کنایه از کار بیهوده کردن است. ( فرهنگ عوام ) .
دریا را با قاشق ( یا ملاقه ) خالی نتوان کرد ؛ کنایه از کار بیهوده کردن. ( فرهنگ عوام ) .
غیث - چنانکه بسیاری از مفسران و بعضی از اهل لغت تصریح کرده اند - به معنی باران نافع است ، در حالی که مطر به هر گونه باران گفته می شود خواه نافع باشد ...
اقتراف در اصل از قرف ( بر وزن حرف ) به معنی کندن پوست اضافی از درخت یا پوستهای اضافی از زخم است که گاه مایه پیراستن و بهبودی می گردد ، این کلمه بعدا ...
خر سیاه خر سیاه است ؛ چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء ...
- خرش افتادن ؛ کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن : واکنون کافتاد خرت مردوار چون ننهی بر خر خود بار خویش. ناصرخسرو ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است . رجوع به �خرکی را به عروسی خواندند� شود.
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد ؛ بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. ( از امثال و حکم دهخدا ) . خر را چو تب گرفت بمیرد ب ...
خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه ؛ با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر خود را سوارند ؛ کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر پیشین خر پسین را پل بود ؛ از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد : قیاسی گیر از اینجا آن و این را خر پیشینه پل باشد پسین را. ناصرخسرو.
خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند ، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر بی یال و دم ؛ مردی نهایت احمق. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر بیار و معرکه بار کن . نظیر: خر بیار و باقلی بار کن. . . . ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد ؛ اینجا سختی و زور بکار است. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
از خر بگو ؛ در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه.
از خر شیطان پیاده شو ؛از این کار خطرناک دست بکش.
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله ؛ درباره کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است.
از اسب فرودآمد و بر خر نشست . ( از جامع التمثیل ) ؛ تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
محشر خر ؛ کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم.
نره خر ؛ فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
سرخر شدن ؛ مزاحم شدن. موافق با امری نشدن.
کله خر ؛ مزاحم. آنکه وجودش زاید می نماید.
خر عیسی ؛ زاهد خلوت نشین. ( از ناظم الاطباء ) .
خر خود را از پل گذراندن ؛ با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر دادن و خیار ستدن ؛ چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن : مال دادی بباد چون تو همی گل بگوهر خری و خربخیار. سنائی.
چو خر در وحل ماندن ؛واماندن : سمند سخن تا بجایی براند که قاضی چو خر در وحل بازماند. سعدی ( بوستان ) .
چو خر دریخ ماندن ؛ واماندن : بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
چو خر در گل خفتن ؛ واماندن : عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
بر خر خود نشانیدن کسی را ؛ او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن : یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند. ...
بار بر خر نهادن ؛ رفتن. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
باغ فردوس ؛ باغ بهشت که هشت باب یا در دارد : باغ فردوس است ، گلبرگش نخوانم یا بهار جان شیرین است ، خورشیدش نگویم یا قمر. سعدی.
باغ رنگین ؛ گیتی و جهان. ( ناظم الاطباء ) .
باغ سخا ؛ گیتی و جهان و روزگار. ( ناظم الاطباء ) . - || مردم صاحب همت. ( ناظم الاطباء ) .
باغ دیدن ؛ گردش کردن در باغ. تفرج در گلستان : باغ دیدن غذای روح بود.
باغ رفیع ؛ بهشت.
باغ بدیع ؛ کنایه از بهشت. اشاره به بهشت. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از جنت المأوی. ( هفت قلزم ) .
باغ پر ستاره ؛ پر از گلهای شکفته. ( ناظم الاطباء ) .
باغ باغ ؛ کنایه از بسیار شکفته و خرم. ( آنندراج ) : چمن را تا نسیمت در دماغ است ز شادی غنچه را دل باغ باغ است.
باغ بالا و آسیای پائین داشتن ؛ کنایه از ثروتمند بودن.
روضات جمع روضة به معنی محلی است که آب و درخت فراوان دارد لذا به باغهای خرم و سرسبز روضة اطلاق می شود ( تفسیر نمونه ج : 20 ص : 405 )
ام القری که یکی از نام های مکه است از دو واژه ترکیب یافته ام که در اصل به معنی اساس و ابتدا و آغاز هر چیزی است ، و مادر را هم به همین جهت ام می گویند ...
مراء از مریه گرفته شده است و مریه ( بر وزن جزیه و هم بر وزن قریه آمده است ) و به معنی تردید در تصمیم گیری است ، و بعضی آن را به معنی شک و شبهه عظیم م ...
( و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض ) . هر گاه مختصر ناراحتی به او برسد تقاضای فراوان و زیادی برای برطرف شدن آن دارد و دعای مستمر می کند . عریض به معنی ...
( و ظنوا ما لهم من محیص ) و یقین می کنند در آن روز راه گریزی برایشان نیست . ظنوا از ماده ظن در لغت معنی وسیعی دارد : گاه به معنی یقین ، و گاه به معن ...
( و ظنوا ما لهم من محیص ) . محیص از ماده حیص ( بر وزن حیف ) به معنی بازگشت و عدول و کناره گیری کردن از چیزی است ، و از آنجا که محیص اسم مکان است این ...