پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دمیدن در کسی ؛ وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل : احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بو ...
آتش دمیدن از دهن ؛ نفسی گرم و سوزان و زهرآگین برآوردن : تو گفتی به دوزخ درون اهرمن دمد هر سو آتش همی از دهن. اسدی.
دمیدن بر کسی ( به کسی ) ؛ اورا وسوسه کردن. فریفتن او را. او را فریب دادن. ( یادداشت مؤلف ) : از فتنه پیرزن بپرهیز چون پنبه نرم زآتش تیز اول نفس این ...
دمیدن گرفتن ؛ آغاز به دمیدن کردن. به انتشار آغازیدن : بوی گل معرفت دمیدن گیرد. ( مجالس سعدی ص 18 ) .
در گوش کسی چیزی دمیدن ؛ نکته ای بدو گفتن. مطلبی بر او خواندن. مضمونی به گوش او گفتن : باز در گوشش دمد نکته مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش خ ...
فسون بر مار دمیدن ؛ افسون خواندن بر وی. افسون کردن آن. با جادو و افسون او را رام کردن : و فسون بر مار می دمند. . . چون این مار را گرفتم به گرد من درآ ...
دمیدن ( دردمیدن ) در نای ( شیپور و جزآن ) ؛ با آوردن باد دهان از آن چیز صدا برخاستن از آن چنانکه در شیپور و ساز دهنی. زدن. آوا برآوردن به واسطه نفخ ا ...
دمیدن ( فرودمیدن ) بر کسی ( چیزی ) ؛ خواندن دعا و افسون و آیه و با دم خویش بدان کس یا چیز وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : بیدار شو از خواب جهل و برخوان ...
دمیدن بر فلز ( یا مواد دیگر ) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش. از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن ت ...
دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه دهان در وی فروبردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : در او دم چو غنچه دمی از وفا که از خنده افتد چو گل در قفا. ( بوستان ) .
آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن ...
بر درخت کشیدن ؛ به دار زدن. مصلوب کردن. اعدام کردن : محمود. . . بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند. . . و مقدار پنجاه خروار دفتر ر ...
شاه درخت ؛ درخت صنوبر. ناجو. ناژو. ( از برهان ) . و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف. فرسب. یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است : س ...
درخت موسوی ؛ درخت موسی ، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است. ( از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : چ ...
درخت میوه دار ؛ درختی که دارای بر و ثمر است. - || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از �شجره شهود که ثمره معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت ...
به بیداد درخت کاشتن ؛ ستم کردن. جور راندن : چو خسرو به بیداد کارد درخت بگردد از او پادشاهی و بخت. فردوسی.
درخت مریم ؛درخت خرمایی بود خشک شده که حضرت عیسی علیه السلام در زیر آن درخت بوجود آمد و درخت سبز شد و هرگاه که آن درخت را می جنباندند، خرمای تر از آن ...
درخت چهاربیخ ؛ کنایه ازدنیاست به اعتبار چهار ارکان یا به اعتبار چهار عنصر.
مدرار: ( در زبان عربی ) ابری که نیک بارد؛. ( لغتنامه دهخدا )
ساریه: ( در زبان عربی ) ابری که بشب آید؛. ( دهار ) . ( لغتنامه دهخدا )
سحایب: ( در زبان عربی ) ابریهای کشیده ؛. ( لغتنامه دهخدا )
سحایب: ( در زبان عربی ) ابرهای کشیده ؛. ( لغتنامه دهخدا )
اصباره: ( در زبان عربی ) ابر های سپید؛. یعالیل. حناتم. ( لغتنامه دهخدا )
حناتم: ( در زبان عربی ) ابر های سپید؛. یعالیل. اصباره. ( لغتنامه دهخدا )
یعالیل: ( در زبان عربی ) ابر های سپید؛. حناتم. اصباره. ( لغتنامه دهخدا )
حاملات: ( در زبان عربی ) ابر های پرآب ؛. ( لغتنامه دهخدا )
ارمیه: ( در زبان عربی ) ابرهای بزرگ ؛. ( لغتنامه دهخدا )
اسقیه: ( در زبان عربی ) ابرهای بزرگ یا ابرهای با باران ؛. ( لغتنامه دهخدا )
بجس: ( در زبان عربی ) ابرهای آب ریز؛. ( لغتنامه دهخدا )
معصرات: ( در زبان عربی ) ابرهایی که باران دارند؛. ( لغتنامه دهخدا )
خروج: ( در زبان عربی ) ابری پراکنده ؛. ( لغتنامه دهخدا )
سجام: ( در زبان عربی ) ابری بارنده ؛. ( لغتنامه دهخدا )
مجلجل: ( در زبان عربی ) ابر با رعد؛ ( لغتنامه دهخدا )
زعبج: ( در زبان عربی ) ابر تنک ؛. ( لغتنامه دهخدا )
ضباب: ( در زبان عربی ) میغ نرم یا ابری تنک همچون دخانی یا غباری ؛. ( لغتنامه دهخدا )
حمل: ( در زبان عربی ) ابری سیار یا ابری بسیارآب ؛. ( لغتنامه دهخدا )
طریم: ( در زبان عربی ) ابری ستبر توبرتو؛. ( لغتنامه دهخدا )
َلمی: ( در زبان عربی ) ابری سیاه کثیف ؛. ( لغتنامه دهخدا )
ثر: ( در زبان عربی ) ابری سیاه ؛. ( لغتنامه دهخدا )
مُزن: ( در زبان عربی ) ابری سپید؛. ( دهار ) . مُزنه. ( لغتنامه دهخدا )
مُزنه: ( در زبان عربی ) ابری سپید؛. ( دهار ) . مُزن. ( لغتنامه دهخدا )
مدرار: ( در زبان عربی ) ابری که با رعد و برق باشد؛. عراص. ابری ریزان ؛. عزاف ( دهار ) . ( لغتنامه دهخدا )
عزاف: ( در زبان عربی ) ابری که با رعد و برق باشد؛. عراص. ابری ریزان ؛ مدرار. ( دهار ) . ( لغتنامه دهخدا )
عراص: ( در زبان عربی ) ابری که با رعد و برق باشد؛. عزاف. ابری ریزان ؛ مدرار. ( دهار ) . ( لغتنامه دهخدا )
سواری: ( در زبان عربی ) ابری که شبانگاه آید؛. روائح. ( لغتنامه دهخدا )
روائح: ( در زبان عربی ) ابری که شبانگاه آید؛. سواری. ( لغتنامه دهخدا )
بواکر: ( در زبان عربی ) میغهای بامدادین ؛ غوادی. ( لغتنامه دهخدا )
غوادی: ( در زبان عربی ) میغهای بامدادین ؛. بواکر. ( لغتنامه دهخدا )
قلع: ( در زبان عربی ) ابری با پاره های بزرگ ؛ میغ. کسف. ؛. ( لغتنامه دهخدا )