پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٠٥)
دل و دین زدن ؛ دل و دین بتاراج بردن. ( آنندراج ) : دل و دین را زدند مغبچگان دو سه ساغر زدیم رندانه. سعدی ( از آنندراج ) .
از دل و دماغ افتادن ؛ در اصطلاح عامیانه ، از هوی و هوس افتادن. افسرده شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بی ذوق و حال شدن.
دل و دماغ ؛ هوی و هوس. ( ناظم الاطباء ) . حوصله : به بی دماغی مجنون مصاحبی خواهم که حرف پرسم و گوید دل و دماغ کجاست. سالک یزدی ( از آنندراج ) . دما ...
دل و دماغ نماندن برای کسی ؛ حال و حوصله نبودن او را، گویند: حالا دیگر دل و دماغی برای مردم نمانده است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دل و دماغ داشتن ( نداشتن ) ؛ حوصله داشتن ( نداشتن ) . ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) . گویند: فلانی دل و دماغ ندارد. ( آنندراج ) .
دل و دست شستن از چیزی ؛ از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن. بطور کلی از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن : هر آن پادشه کاوجز این راه جست ز گیتی دل و ...
توانگردل ودست ؛ بخشنده. بذال : غلامش بدست کریمی فتاد توانگردل ودست و نیکونهاد. سعدی.
دل وجانی ؛ خالصانه و مخلصانه. ( ناظم الاطباء ) .
دل و حوصله داشتن ؛ آمادگی انجام کاری را داشتن ، و حاضر بودن برای کاری ، مثلاً گویند: من دیگر دل و حوصله درس خواندن و تحصیل کردن را ندارم. ( از فرهنگ ...
دل و دست راست بودن ؛ دست و دل پاک بودن : بر آن بنده حق نیکوئی خواسته ست که با او دل و دست زن راستست. سعدی.
دل و جان ؛ خرد و جان. روح و روان. - || کنایه ازدندان و ناخن. ( ناظم الاطباء ) . - || از دل و جان. با کمال میل. از صمیم قلب. از ته دل.
دل و جان را از چیزی شستن ؛ خالی کردن دل و روح از آن چیز. احتراز کردن از آن : دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو.
دل و جان را یکی کردن ؛ کمال اهتمام در کاری کردن. ( غیاث اللغات ) .
دل نگه داشتن ، دور کردن وسواس . حفظ ظاهر کردن. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : دل نگه دارید ای بی حاصلان در حضور حضرت صاحبدلان. مولوی.
دل ناشکیب شدن ؛ صبر و طاقت از دست رفتن : دل دمخسینوس شد ناشکیب که در کار عذرا چه سازد فریب. عنصری.
دل [ کسی را ] نگاه داشتن ؛موافق میل او رفتار کردن. بر طبق خواهش و آرزوی او کار کردن : من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد. ( تاریخ بیهقی چ ...
دل نگاه داشتی ؛ دل نگاه داشتن. رعایت خاطر و میل. ملاحظه حال : لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و ...
دل گرو کردن در جایی ؛ پیمان بستن بدان جای : هم در آن باغ دل گرو کردند خرمی تازه عیش نو کردند. نظامی.
دل گم کردن ؛ دل از دست دادن. فریفته شدن. شیفته شدن : در پری خوانی یکی دل کرده گم بر نجوم آن دیگری بنهاده سم. مولوی
دل مومین ( موم ) بودن ؛ نرم بودن آن : دلش موم است ارچه نیست مؤمن بر آهن نام او حیدر نویسم. خاقانی.
دل گرم کردن با کسی ؛ مأنوس شدن با وی. ابراز محبت کردن با او : چو با عاشق کند معشوق دل گرم نبینی در میان جز رفق و آزرم. نظامی.
دل گروبودن در دست کسی ؛ گرفتار او بودن : یکی را چو من دل به دست کسی گرو بود و می برد خواری بسی. سعدی. و رجوع به گرو شود.
دل گران داشتن [ به کسی ] ؛ دلتنگ بودن از او. رنجیده بودن از او. بر او خشم داشتن : چنین گفت پس ای هنرگستران مدارید دلها به من بر گران. شمسی ( یوسف و ...
دل گران کردن بر کسی ؛ رنجیده گشتن از وی. آزردن از وی. کینه و آزار و کدورت به دل گرفتن از کسی : نه ما گفتیم ما را میهمان کن پس آنگه دل چنین بر ما گران ...
دل گران کردن بر کسی ؛ رنجیده گشتن از وی. آزردن از وی. کینه و آزار و کدورت به دل گرفتن از کسی : نه ما گفتیم ما را میهمان کن پس آنگه دل چنین بر ما گران ...
دل کافر ؛ دل ِ سیاه. دل ِ سخت : رفتم از پیش او و پیش گرفتم راهی سخت و سیاه چون دل کافر. مسعودسعد.
دل [ چون ] کباب بودن ؛ کنایه است از تأثر شدید بسبب غم و اندوه یا مصیبت سخت : مدامش به خون دست و خنجر خضاب بر آتش دل خصم از او چون کباب. سعدی.
دل قرص ؛ مطمئن. دل قائم.
دل قوی داشتن ؛آسوده خاطر شدن. مطمئن شدن : صاحب فاضل. . . بر این نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما به جانب ویست. ( تاریخ بیهقی ) .
دل قرصی ؛ اطمینان. دل قائمی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دل فرمودن ؛ امر کردن دل : آه دردا که به شروان شدنم دل نفرماید درمان چه کنم. خاقانی.
دل فروریختن ؛ دل افشردن. ( آنندراج ) .
دل فروگیر ؛ مکانی که دل در آنجا قرار گیرد. ( آنندراج ) : به تماشای خیال تو مرا جایی نیست دل فروگیرتر از گوشه کاشانه چشم. قدسی ( آنندراج ) .
دل قائمی ، دل قایمی ؛ اطمینان. دل قرصی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دل طاق کردن ؛ کنایه از یگانه شدن و مجرد گشتن از علائق و عوایق و محبت غیر. ( ناظم الاطباء ) . تجرد گرفتن و ترک نطق کردن. ( آنندراج ) : خط در خط عالم ک ...
دل غمگین داشتن ؛ در غم و اندوه بودن : دل از دیری کار غمگین مدار تو نیکی طلب کن نه زودی کار. اسدی.
دل صافی شدن ؛ پاک و منزه شدن آن : دل چو صافی شد حقیقت را شناسا می شود از صفا آئینه منظور نظرها میشود. ظهیر.
دل شوریده ؛ دل شیدا. رجوع به این ترکیب ذیل شوریده شود.
دل شادمان شدن ؛ شاد شدن دل : چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار. فردوسی.
دلش طاقچه نداشتن ؛ نهایت رک گو و صریح لهجه بودن. ( از امثال و حکم دهخدا ) . صاف و ساده و یک لخت است. - || رازنگاهدار نبودن. حرف را نگاه داشتن نتوان ...
دل شادمان داشتن ؛ شادکردن دل : اگر دل توان داشتن شادمان جز از شادمانی مکن یک زمان. فردوسی.
دل سیر بودن ؛بی اعتنا بودن به چیزهایی که بسیار دیده یا خورده اند. بی طمع بودن ، گویند: فلان مرد دلسیری است ؛ یعنی بی طمع است ، و اغلب چشم و دل سیر گف ...
دل شادآوردن ؛ شاد کردن دل : سخنهای دیرینه یاد آورم دل شه به گفتار شاد آورم. فردوسی.
دل [ خود را ] سفره کردن ؛ تمام رازها یا غمها یا حوادث خود را گفتن. هر چه در دل داشتن گفتن. - امثال : دل سفره نیست که آدم پیش همه کس باز کند ؛ دردها ...
دل سیاه کردن ؛ ایجاد غم کردن. شادی از دل بردن : مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگر دفع ملال. ( سعدی ) .
دل سنگین ؛ دل سخت. دل که بی مهر و رحم باشد : با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما. حافظ. و رجوع به سنگین شود.
دل زُفت ؛ دل بخیل و ممسک : صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت تیره چون گور و تنگ چون دل زفت. عنصری.
دل زیر آتش بودن ؛ سخت در غم و اندوه بودن : پوشی کتان کاهی و من چون کتان کاه دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب. خاقانی.
دل سرگشته ؛ دل شوریده : نمیگردد دل سرگشته ظرف کبریای تو شکوه بحر کی در خلوت تنگ حباب آید. ؟ ( از بهار عجم ) .
دل [ کسی ] راضی نشدن ؛ راضی نگشتن. رضایت ندادن.