پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٠٥)
کندن دل از کسی ( چیزی ) ؛ دست کشیدن از آن : یک روز صرف بستن دل شد به آن و این روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت. کلیم.
کباب از دل درویش خوردن ؛ کنایه از ربودن مال بی نوا به ستم ْ نفعِ خویش را. رجوع به این ترکیب ذیل کباب شود.
کباب شدن ( بودن ) دل ؛ سوختن دل. متأثر بودن ( شدن ) : خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو دل برادر شاد و دل عدوت کباب. فرخی. رجوع به کباب در ردیف خ ...
کشیدن دل ؛ ربودن آن. جذب کردن دل : بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست. حافظ.
کام دل اندر کام شکستن ، کام دل برآوردن از کسی ، کام دل برگرفتن ، کام دل جستن ، کام دل خواستن ، کام دل روا بودن ، کام دل یافتن ، کام و هوای دل ، بکام ...
کام دل ؛ مطلوب نفس. هوای نفس : نایافتن کام دلت کام دل تست پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. رجوع به کام دل ذیل کام شود.
قوت دل ؛ ذمآء. ( منتهی الارب ) . به مجاز، شجاعت. دلاوری.
کار کردن غم در دل ؛ تأثیر کردن آن در دل : که این غم در دل من کار کرده ست تنم چون نرگس بیمار کرده ست. نظامی. رجوع به کار کردن در ردیف خود شود.
فرزانه دل ؛ با دلی خردمند. عاقل و هوشمند : ز گفتار فرزانه دل مرد پیر سخن بشنو و یک بیک یادگیر. فردوسی.
قرار گرفتن دل ؛ آرام گرفتن آن. آسوده گشتن دل : از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ...
قرص بودن دل ؛ در اصطلاح عامیانه ، مطمئن بودن.
فراخ گشتن دل ؛ شاد شدن.
فراغت دل ؛ آسودگی خاطر : رسول فرستادیم نزدیک برادر. . . که اندر دل آن صلاح ذات البین بود. . . و فراغت دل هزارهزار مردم. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار ...
فراغ دل ؛ فراغ خاطر. آسودگی خاطر : دوستان ما. . . دانند که روزگار با من و فراغ دل کرانه خواهد کرد. ( تاریخ بیهقی ) . گفت [ مسعود ]. . . آنچه. . . به ...
فراخ بودن دل ؛ وسعت داشتن آن. کنایه از بذل و بخشش داشتن : مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ زمان دادن و بخشیدن بدان کردار. فرخی. - امثال : دل میانج ...
فراخ شدن دل ؛ گشاده شدن آن. شاد شدن آن.
ضعف رفتن دل برای کسی ( چیزی ) ؛ سخت خواهان او شدن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود. - || احساس گرسنگی شدید کردن. ضعف رفتن دل برای کسی ؛ سخت خواهان ...
صید شدن دل ؛ عاشق و گرفتار شدن. ( از ناظم الاطباء ) .
شیشه دل به سنگ زدن ؛ شکستن آن : چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد افسانه ای است اینکه دل یار نازک است. صائب ( از آنندراج ) . رجوع به شیشه شود.
شیفته دل ؛ شوریده دل. عاشق. دلداده. رجوع به شیفته دل در ردیف خود شود.
شوریده داشتن دل ؛ تیره داشتن آن. مضطرب داشتن. به حال طغیان داشتن آن : پدر گفتش ای نازنین چهر من که شوریده دل داری از مهر من. سعدی.
شیرین کردن دل ؛ کنایه از خوش کردن. ( از آنندراج ) : بدان شیرین کنم باری دل ریش که ریزم بر شکر شور دل خویش. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
شیرین کردن ( گردانیدن ) چیزی ( کسی ) را در دل کسی ( چیزی ) ؛ مطلوب و مرغوب کردن آن. دلپسند و خوش آیند کردن آن. رجوع به این ترکیب ذیل شیرین و شیرین کر ...
شوریدن کار کسی ؛ شوراندن و آشفته کردن کار وی : دردی به خوشاب کس نشستم شوریدن کار کس نجستم. نظامی. - || آشفته شدن کار او : نصر سیارشعری بگفت و به م ...
شوریدن هش ؛ تباه کردن هوش. آشفته کردن هوش. مختل کردن حواس : که ای بندگان خداوندکش مشورید هر جای بیهوده هش. فردوسی. و رجوع به شوریده هش شود.
شوریدن دل ؛ دل بهم خوردن. شوریدن منش. تهوع : فرث ؛ شوریدن دل زن باردار. غثیان ؛ شوریدن دل. ( منتهی الارب ) . - || نگران و مضطرب شدن دل : بَعْثَرة، ...
شوریدن عقل ؛ مختل شدن خرد. مضطرب و پریشان شدن عقل : خِلاط؛ شوریدن عقل. ( منتهی الارب ) .
شوریدن حال ؛ برهم خوردن اوضاع. نابسامان شدن زندگی. منقلب و زیر و رو شدن روزگار. پریشان شدن احوال : به ایام دارا بشورید حال برون شد ز دنیا جهان دیده ز ...
شوریدن خواب ؛ سراسیمه از خواب برآمدن. بیدار شدن از خواب با آشفتگی : آن زمان کآنجا رسی آهسته باش و نرمگوی تا نشورد خواب خوش بر نرگس جادوی او. شرف شفر ...
شوریدن خون ؛ غلیان دم. ( یادداشت مؤلف ) : البیغ؛ شوریدن خون. ( تاج المصادر بیهقی ) .
شوریدن اندرون ؛ بهم برآمدن حال. منقلب شدن. متأثر گشتن : بگفت اندرونم بشورید سخت بر احوال این پیر شوریده بخت. سعدی. و رجوع به شوریده بخت شود.
شوریدن بخت ؛ برگشتن اقبال. ادبار. تیرگی بخت. برگشتن طالع : بگفتند هرکس که شورید بخت به پیش اندر آمد کنون کار سخت. فردوسی. چنان تنگ آید از شوریدن بخ ...
- شوریدن چشم ؛ بهم خوردن آن یعنی بیمار شدن چشم. درد گرفتن و سرخی پدید آوردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : چشم حورا چون شود شوریده رضوان در بهشت خاک پایش تو ...
شوریدن بر کسی ؛ طاغی شدن بر او. طغیان کردن بر او، چنانکه سپاهیان بر سرداری. ( یادداشت مؤلف ) : چون حال بر این جمله بود از شومی این طریقت بد جهان بر ...
شوریدن زمین ؛ شیار کردن. زیر و رو کردن و شخم زدن. ( یادداشت مؤلف ) : کودکی دیدم که گاو میراند و زمین همی شورید و پیری با کناری ارزن تخم می پاشید. ( ...
شوریدن کسی را؛ از جای برکردن به نیت تجسس. از جای برانگیختن به قصد تفحص : گفتند زاویه ها بجوئیم و همگنان را بشوریم و طلب کنیم و بنگریم تا که دارد. ( ا ...
شور زدن دل ؛ هیجان و آشفتگی یافتن. رجوع به شور زدن شود.
شور افتادن دل ؛ در تداول ، مضطرب شدن. رجوع به این ترکیب ذیل شور افتادن شود. شور افتادن دل ؛ در تداول زنان ، مضطرب شدن. دلواپس شدن. ( یادداشت مؤلف ...
شکیبا کردن بر چیزی ( به چیزی ) ؛ متحمل ساختن بدان. به آن چیز بردبارو صبور کردن. قبولانیدن آن چیز : به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زبان. ...
شکیبا گردیدن ؛ متحمل شدن. صبر کردن : شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی. ناصرخسرو.
ناشکیبا داشتن ؛ بی آرام ساختن. بیقرار کردن : نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته. خاقانی.
شکیبادل ؛ که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده : بدو گفت پیروزگر باش ، زن همیشه شکیبادل و رای زن. فر ...
شکیبا کردن ؛ صبور کردن. آرام ساختن. متحمل ساختن. به شکیبایی داشتن. آرامش بخشیدن : بریزم ز تن خون ارجاسب را شکیبا کنم جان لهراسب را. فردوسی.
- شکسته دل کردن ؛ پریشان و دل شکسته کردن.
شکسته دل گشتن ؛ شکسته دل شدن. رجوع به این ترکیبات ذیل شکسته شود.
شکیبادل ؛ که دلی آرام وباآرامش داشته باشد. رجوع به شکیبادل ذیل شکیبا شود.
شکستن دل کسی ؛ آزرده خاطر ساختن او را. رجوع به این ترکیب ذیل شکستن ، و دل شکستن در ردیف خود شود.
شکسته دل شدن ، شکسته شدن دل ؛ پریشان خاطر گشتن.
شاد بودن دل ؛ خوشحال و مطمئن بودن : خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو دل برادر شاد و دل عدوت کباب. فرخی.
شفا دادن دل ؛ بهبود بخشیدن آنرا : جواب سرد فرستی شفای دل ندهد شفا چگونه دهد چون جلاب باشد سرد. خاقانی.