پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٠٥)
کاخ دلاویز ؛ کاخ زیبا : از آن سرد آمداین کاخ دلاویز که چون جا گرم کردی گویدت خیز. نظامی.
شعر دلاویز ؛ شعر نغز. شعر دلکش : بسی گفتند اشعار دلاویز بسی کردند در معنی شکرریز. ناصرخسرو.
زلف دلاویز ؛ زلف زیبا : یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه. خاقانی. چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست از دو ...
سخن دلاویز ؛ سخن شیوا. سخن دلپسند : بل سخنهای دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی. ناصرخسرو. زمین بوسید پیش تخت پرویز فروگفت این سخنهای دلاویز ...
خط دلاویز ؛ خطدوست داشتنی : نظر به خط دلاویز آن دلارا کن شکسته قلم صنع را تماشا کن. صائب ( از آنندراج ) .
روی دلاویز ؛ چهره ظریف و زیبا : سعدی هوس روی دلاویز ظریفان بگذار که روزی بکشندت بظرافت. سعدی.
زبان دلاویز ؛ زبان شیرین : به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم. سعدی.
بهشت دلاویز ؛ بهشت دلنشین : جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی.
عقاب دلاور ؛ عقاب پردل و نیرومند : از آن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و برتخت بست استوار. فردوسی.
نهنگ دلاور ؛ نهنگ بی باک. - || پهلوان همچون نهنگ بی باک : به ابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور به دریای آب. فردوسی.
سپاه دلاور ؛ سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی : سپاهی دلاوربه ایران کشید بسی زینهاری بر من رسید. فردوسی. سپاهی دلاور بایران سپرد همه نامدران و شیران گرد. ...
شیر دلاور ؛ شیر بی باک و شجاع : فرستاده با نامه سوخرای چو شیر دلاور بیامد ز جای. فردوسی.
دلاور سوار ؛ سوار دلاور : برون رفت با نامداران خویش گزیده دلاور سواران خویش. فردوسی. کنون چون دلاور سواری شده ست گمانت که او شهریاری شده ست. فردوس ...
دلاور نهنگ ؛ نهنگ نیرومند و قوی : چو سالار شایسته باشد به جنگ نترسد سپاه از دلاور نهنگ. فردوسی. جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید به دندان چو گیرد ...
دل دلاور ؛ دل شجاع : یارم تو بدی و یاورم تو نیروی دل دلاورم تو. نظامی.
دلاور سخت زور ؛ لقب هرمزد بود : و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. ( فارسنامه ابن البل ...
دلاورسر ؛ رئیس شجاع. فرمانده دلیر : نکردی به شهر مداین درنگ دلاور سری بود با نام و ننگ. فردوسی.
دلاور سران ؛ سران جنگی. فرماندهان مبارز : به بیداری اکنون سپاهی گران از ایران بیامد دلاور سران. فردوسی.
دلالت وضعی یا وضعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) هرگاه دال از اموری باشد که بر حسب وضع و تعیین واضع یا واضعان باشد و یا بر اثر استعمال عرف معین شده باشد بر رسان ...
دلاور سپاه ؛ سپاه جنگی و کارزاری : که آمد دلاور سپاهی گران سپهبد سیاوخش و با وی سران. فردوسی.
دلالت مطابقت یا مطابقه یامطابقی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالات وضعی است و آن این است که به لفظ آن معنی خواهند که به وضع به ازاء او نهاده باشند، چن ...
دلالت نص ؛ ( اصطلاح اصول ) دلالت لفظ است بر حکم در چیزی که یافت شود در آن چیز معنایی که مفهوم گردد از لفظ ( از حیث لغت ) که حکم در منطوق است از جهت م ...
دلالت نقلی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به نقل باشد و آن در مقابلت دلالت عقلی است. رجوع به دلالت عقلی در همین ترکیبات و به قوانین الاصول قمی ...
دلالت عقلی یا عقلیه ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به عقل باشد و آن در مقابل دلالت نقلی است : و در بیان اطلاق بر دلالت تضمن و التزام شود. دلال ...
دلالت کتبی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتهایی است که از راه کتابت و نوشتن و ترسیم صور و غیره بر معانی حاصل شود. ( از اساس الاقتباس ص 62 ) .
دلالت لفظی یا لفظیة ؛ ( اصطلاح منطق ) هریک از انواع دلالات به لفظی و غیرلفظی تقسیم می شود، چه هر لفظی را معنای خاصی است که بر حسب تعیین و وضع واضع مع ...
دلالت حیطه ؛ دلالت تضمن یا تضمنی است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت تضمن در همین ترکیبات شود.
دلالت طبعی یا طبیعی یا طبیعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) آن بود که بر حسب مقتضای طبع باشد و بعبارت دیگر دال حالات و امور طبیعی باشد، چنانکه سرعت نبض دلالت بر ...
دلالت تضمن یا تضمنی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالت وضعی یا دلالت الفاظ بر معانی است و آن این است که به لفظ آن معنی را خواهند که داخل بود در آن معنی ...
دلالت تطفل ؛ دلالت التزام است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت التزام در همین ترکیبات شود.
دلالت تنبیه ؛ ( اصطلاح اصول ) آن باشد که صحت و صدق کلام موقوف بر آن نباشد و مقرون به چیزی باشد که بیاگاهاند انسان را بر حکمی و امری دیگر، چنانکه اعرا ...
دلالت تواطی ؛ دلالت الفاظبر معانی و دلالت وضعی است. رجوع به دلالت الفاظ بر معانی و دلالت وضعی در همین ترکیبات شود.
- دلالت الفاظ بر معانی ؛ واضعان لغت الفاظ را بازاء معانی وضع کرده اند تا عقلاء بواسطه آن بر معانی دلالت سازند، و این نوع دلالت را دلالت تواطی خوانند ...
دلالت بالقصد ؛ دلالت مطابقه است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت مطابقت در همین ترکیبات شود.
دلالت التزام یا التزامی ؛ ( اصطلاح منطق ) آن است که دلالت لفظ به طبیعت دلالت مطابقی برچیزی باشد که آن چیز خارج از حقیقت موضوع له آن لفظ باشد مگر لازم ...
زیر دل کسی زدن ِ خوشی ( راحت ) ؛ عدم لیاقت او به داشتن رفاه و شادمانی : مگر راحتی زیر دلت می زند؛ از چه وضع نیک خود را به وضعی بدبدل کنی ! ( امثال و ...
ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ مالش رفتن دل از نخورده بودن غذا. سخت گرسنه بودن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود. ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ سخت گرسنه شدن. در ...
زیر دل زدن ؛ تهوع آوردن. به تهوع افتادن.
دلی از عزا درآوردن ؛ عمل گرسنه ای که به غذا و خوراکی فراوان برسد و به فراوانی بخورد. ( فرهنگ عوام ) . - || به خوشی و راحتی ساعتی یا وقتی گذراندن. ( ...
ریسه رفتن دل ؛ نوعی مالش در شکم شبیه حالت گرسنگی. رجوع به این ترکیب ذیل ریسه شود.
دل و روده بهم خوردن ؛ بحال تهوع افتادن.
دل و روده چیزی را درآوردن ( بیرون آوردن ) ؛ اسباب و اثاثه درون چیزی را در آوردن و بر هم زدن. ( فرهنگ عوام ) . نامرتب و مخلوط کردن آن. آنرا بهم زدن.
دل و اندرونه ؛ در تداول عامیانه ، احشاء و امعاء. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دل اندرونه.
دل و روده بالا آمدن ؛ به حال تهوع افتادن. منش گردا رسیدن کسی را. اق گرفتن کسی رااز دیدن زشتی یا پلیدی یا عمل نابهنجار کسی. - || نفرت دست دادن.
دلت را شاه کن وزیرش را قلوه هات ؛ به مزاح ، در این امر مصمم شو و از دیگران استشارت مکن ( قلوه در استعمال عامه به معنی کلیه باشد ) . ( امثال و حکم دهخ ...
از کار بردن دل ؛ دلزده کردن : دلم از کار به لبهای شکربار برد زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد. مسیح کاشی ( از آنندراج ) .
خالی بودن دل ؛ خالی بودن شکم. ناشتا بودن. دیری چیزی نخورده بودن. گرسنه بودن.
دل خرما ( خرمابن ) ؛ مغز آن. ماده سپید و نرم و لذیذ چون شیری بسته و منجمد که در سر خرمابن است. قسمتی از نخل که بر سر آن جای دارد چون توده پنیر تر و ش ...
دل درخت ؛ چیزی چون پنبه که به درازی درخت در درون اوست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || تنه درخت. ( ناظم الاطباء ) . || توی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ر ...
دل روز ؛ نصف روز. ( برهان ) . میانه روز. ( آنندراج ) . نیمروز. ( انجمن آرا ) . وسط روز. ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از آفتاب. ( از برهان ) ( از ا ...