پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٠٥)
مبارک دم ؛ فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است : درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسایی چو اویی کم است. سعدی.
دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است : خود ز بیم این دم بی منتها بازخوان �فابین ان یحملنها�. مولوی.
در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن : به لادن سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها. اسدی.
در دم اژدها یا مار شدن ( آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن : به مردی شوی در دم اژدها کنی خواهران را ز ترکان رها. فردوسی. ...
به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی : دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. رجوع به ترکیب به د ...
به دم کشیدن ( برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیامد ز ...
به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن : از پسر نردباز داو گرانتر ببر وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهری.
دم درکشیدن ؛ خاموش شدن : چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی.
دم کشیدن چای و پلاو و جز آن ؛ نضج یافتن و پخته شدن. ( ناظم الاطباء ) .
آلات دم کشیدن ؛ جهاز تنفس. ( یادداشت مؤلف ) : [ زهره دلالت کند بر ] بوییدن و آلات دم کشیدن. ( التفهیم ) . دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می ...
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم واپسین ؛ نفس آخرین. ( ناظم الاطباء ) . کنایه است از دم نزع. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) : نیستی آگه که دم واپسین از تو برآرند دمار ای غلام. عطار ...
گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. ( آنندراج ) : با جوهر مردی اند هرچند ولیک چون خنجر مومی دم نرمی دارند. اشرف ( از آنندراج ) ...
دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی : فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ.
دم کسی گرفتن ؛ خبه شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خفه شدن. بند آمدن نفس وی : گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم مردان ؛ کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم فروگیر ؛ فروگیرنده نفس. حبس کننده نفس. که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند. خفه کننده : دمه دم فروگیر چون چشم گرگ شده کار گرگینه دوزان بزرگ. نظ ...
دم فروماندن ؛ فروماندن نفس. حبس شدن نفس در قفسه سینه. کنایه از وقت نزع و مردن : یارب آن دم که دم فروماند ملک الموت واقف و شیطان. سعدی.
دم کسی به دم کسی رسیدن ؛ نفس کسی به نفس دیگری رسیدن. با وی همدم و همنفس شدن : گر رسدت دم به دم جبرئیل نیست قضا ممسک و قدرت بخیل. نظامی. - || او را ...
دم فروبستن ؛ هیچ نگفتن. سکوت کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : دو چیز طیره عقل است دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی. سعدی.
دم فرورفتن ؛ مقابل دم برآمدن است. ( آنندراج ) . فرورفتن. نفس. رفتن نفس به ریه. حبس شدن نفس در سینه : زبس خروش برافتاده کوه را لرزه زبس نهیب فرورفته آ ...
دم فروگرفتن ؛ خفه کردن. نابود کردن : سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم. فرخی.
دم شمرده بودن خدا ( خداوند ) بر کسی ؛ کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی : دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک فرداش به هر دم زدن ...
دم سیسنبری ؛ نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : ریخته نوش از دم سیسنبری بر دم این عقرب نیلوفری. نظ ...
دم شام ؛ نفس شبانگاهی. نفس که به هنگام شب کشند : تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر پای کمی از صبح ندارد دم شامش. تأثیر ( از آنندراج ) .
دم شمردن یا دم شمردن بر کسی ؛ حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است. کنایه از کوتاهی و موقتی بود ...
دم سنجابی ؛ دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک. ( ناظم الاطباء ) .
- دم درکشیدن ؛ نفس فروبردن. دم فروبردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || سکوت کردن. ساکت شدن. هیچ نگفتن. ساکت ماندن. سکوت گزیدن. دیگر بار سخن نگفتن. ...
دم خویش شمردن ؛ حساب لحظات عمر کردن. دقایق زندگی را شمار کردن : ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او نشمرد. فردوسی.
دم درآوردن ؛ نفس کشیدن. برآوردن نفس. بیرون آوردن هوا از ریتین. زهیر. مقابل شهیق. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم تسلیم ؛کنایه از خاموشی است. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ازغیاث ) ( از انجمن آرا ) : دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سرعشر و سر ...
دم چن ؛ کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است ، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم چو مریم برآوردن ؛ کنایه از حرف زدن. شعر گفتن. به سخن آغازیدن. دم برآوردن. مقابل دم فروبستن : هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله زآن هر دمی چو مریم عذ ...
دم بر هم زدن ؛ دم برانداختن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. ( آنندراج ) : چو شیری که آتش ز دم درزند دم مازیان را به هم برزند. نظامی. رجوع به ت ...
دم به خود کردن ؛ کنایه از خاموش ماندن ( آنندراج ) . دم بستن. ( مجموعه مترادفات ص 129 ) : تا شکستی نرسد از طرف محتسبش دم به خود کرد صراحی و سر خویش گر ...
دم به شمار اوفتادن ، یا نفس به شماره افتادن ؛ کنایه از حالت نزع. ( آنندراج ) : در کام شعله دم به شمار اوفتاده است برمی زند هنوز ز خامی کباب ما. صائب ...
دم بر کسی شمردن ؛ ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن. ناپایدار کردن زندگی کسی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : شب و روز باشد که می بگذرد دم چرخ بر تو همی بش ...
دم برزدن ؛ نفس زدن. دم زدن. نفس کشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . تقتر. ( منتهی الارب ) . - || برآسودن. استراحت. نفس تازه کردن. ( یادداشت مرحوم دهخد ...
دم بر دم اوفتادن ؛ تندتند نفس زدن. نفس تند و پیاپی زدن : وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد. سعدی.
دم برآوردن با کسی ؛ در مصاحبت او گذراندن. با او همنشین و همنفس شدن. همدم وار زیستن : گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم آن کام برنیامد ترسم که دم برآید ...
دم برآوردن چشمه خورشید ؛ دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
دم برافکندن ؛ نفس دادن. با نفس خود جایی را آلودن : چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند. خاقانی.
دم برانداختن ؛ دم بر هم زدن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. ( آنندراج ) : همان شیردل دم برانداختش شکاری زبون دیده نشناختش. نظامی.
دم برآوردن ؛ دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. ( منتهی الارب ) : چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم. خاقانی. تسکین جان گرم دل ...
دم برآوردن ؛ دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. ( منتهی الارب ) : چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم. خاقانی. تسکین جان گرم دل ...
- || ساکت و خاموش برجای ماندن : چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم. فرخی. - || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن : گفتی به ...