پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٨٦٥)
دم دادن به کسی ؛ خود را هم رای او نمودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم بازدادن ؛ نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن : دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز ...
دمر کردن ظرفی ؛ وارونه نهادن آن را یعنی بر دهانه آن را بر زمین نهادن. ( یادداشت مؤلف ) .
دمر شدن ؛ دوتا شدن برای برداشتن چیزی یا انجام دادن کاری. دوتا شدن چون راکعی. ( یادداشت مؤلف ) .
دمان رفتن ؛ بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب : دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. برآویخت و بدرید قلب سپاه دم ...
دمان آمدن ؛ تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن : دو منزل یکی کرد و آمد دمان همی جست برسان تیر از کمان. فردوسی. به نزدیک کیخسرو آمد دمان به رخ ارغوان ...
دمان تاختن ؛ تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن : دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند. فردوسی.
مار دمان ؛ مار خشمگین و قوی : به حکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمه لقلق. انوری.
نهنگ دمان ؛ نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان : چون شود بحر آتشین ازتیغ با نهنگ دمان درآویزد. خاقانی.
هزبر دمان ؛ شیر غران و خشمگین : دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ دریغ آن هزبر دمان روز جنگ. فردوسی. بیاید کنون چون هزبر دمان به کین پدر سخت بسته میان. فر ...
سیل دمان ؛ سیل جوشان و خروشان : ز میدان کین پای ننهاده پس که سیل دمان رو نتابد ز کس. هاتفی ( از آنندراج ) .
شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی.
شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. برآمد [ عبداﷲبن زبیر ] چون شیری دمان بر هر جانب. ( ...
دریای دمان ؛ دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. ( یادداشت مؤلف ) : نتوان گفت که دریای دمان را دگر است نتوان گفت که ...
دمان ابر ؛ ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد : شب و روز چرخ و مه و آفتاب دمان ابر و تند آتش و تیز آب. اسدی.
دمان دوزخ ؛ دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد : کجا خانه ای بد به خوبی بهشت از آتش دمان دوزخی گشت زشت. اسدی.
ببردمان ؛ خروشان. حمله کنان : غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان. اسدی.
بحر دمان ؛ دریای خروشان و جوشان : که من عاشقی ام چو بحر دمان از او برشده موج بر آسمان. فردوسی. و رجوع به ترکیب دریای دمان شود.
پیل دمان ؛ پیل غرنده و خروشان و مهیب. ( ناظم الاطباء ) : چو شیر ژیان و چو پیل دمان ببستی کمر پهلوان بر میان. فردوسی. همان پیش پیران تبیره زنان خروش ...
اژدها ( اژدر ) دمان ؛ اژدهای غرنده و مهیب. ( یادداشت مؤلف ) : یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان. فردوسی. سه فرسنگ چون اژدهای دمان ...
باد دمان ؛ باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. ( یادداشت مؤلف ) : بیامد به کردار باد دمان گشادند باز از کمین ها کمان. فردوسی. بر ...
دماغ گَزیدن ؛ آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن : بی جلوه آن سروقد گلگشت باغم می گزد گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد. میر ( از آنندراج ) .
دماغ نرم کردن ؛ به وجدو حال درآوردن دماغ ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی : در آن نشئه که ما را گرم کردند دماغ بندگی را نرم کردند. زلالی ( از آنندراج ) ...
سردماغ بودن ؛ حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. ( یادداشت مؤلف ) : اسب سردماغ است ؛ یعنی خوب از او مواظبت شده.
- دماغ سوخته ؛ کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه ، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. ...
دماغ چاقی کردن ؛ احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ ( یادداشت مؤلف ) .
بددماغ بودن ؛ بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. ( یادداشت مؤلف ) . - || درتداول عوام ، بداخلاق بودن.
بی دماغ بودن ؛ افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
خوش دماغ ؛ خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ آرایش دادن ؛ دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. ( از آنندراج ) : ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی دهان تلخ است از خمیازه آن نشئه افیون ...
دماغ فروختن ؛ دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
دماغ کردن ؛ دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) : بوی خسرو نمی کشی ز دماغ بیش از این خود دماغ نتوان کرد. امیرخسرو ( از آنندراج ) . و رجوع به ...
از دماغ ( از دل و دماغ ) افتاده بودن ؛ نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
در دماغ داشتن ؛ در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . مدعی بودن. دعوی کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم ...
دماغ بالا بردن ؛ دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : دماغی به بالا عبث برده ای چه جویی ز خود آنچه بسپر ...
دماغ بالا رفتن ؛ دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
در دماغ آمدن ؛ دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : قرابه ادیب دماغ آمده به تعلیم او در دماغ آمده. طغرا ( از آنندراج ) . و رجوع به ...
موی دماغ کسی شدن ؛ مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
موی دماغ ؛ موی بینی. ( آنندراج ) . - || کنایه از مخل بودن. ( آنندراج ) . مزاحم و گرانجان.
دماغ گرفتن از چیزی ؛ دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند در بوستان دماغ زس ...
دماغ کسی را سوزاندن ؛او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
دماغ را بالا کشیدن ؛ اظهار عدم رضایت کردن با چهره. ( یادداشت مؤلف ) .
- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه ، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ کسی را به خاک مالیدن ؛ مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. ( یادداشت مؤلف ) . پوزه اش ...
دماغ قلمی ؛اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. ( یادداشت دهخدا ) .
دماغ چاق ؛ گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
دماغ دزدیدن از چیزی ؛ دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست ز بوی سیب زنخدان دم ...
خون دماغ شدن ؛ از بینی خون آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
از دماغ فیل ( شیر ) افتاده بودن ؛ سخت متکبر بودن : از دماغ فیل افتاده است ؛ سخت متکبر است. ( یادداشت مؤلف ) .
بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن ؛ از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. ( یادداشت مؤلف ) .