پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
جنگ نادیده ؛ بی تجربه در جنگ. جنگ ناآزموده.
جنگ کن ؛ جنگی. جنگجو. دلیر. دلاور : مردمانی سختند و قوی و جنگ کن [ مردم یغما ]. ( حدود العالم ) .
جنگ کنان ؛ در حالت جنگیدن : غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند. ( تاریخ بیهقی ) .
جنگ صف ؛ آنرا گویند که صف بسته با هم بجنگند. ( آنندراج ) : چون ز زلف و خطش آراسته صف خواهد شد جنگ صف بر سر دل بر دو طرف خواهد شد. مولانا بهشتی ( از ...
جنگساز ؛ جنگجو : از ایشان فغانیش بد پیشرو سپاهی پسش جنگسازان نو. فردوسی.
جنگخواه ؛ جنگجو. طالب جنگ و نزاع. خواهان جنگ : وگر جنگجویی منم جنگ خواه بیارای و برکش صف رزمگاه. فردوسی.
جنگدار ؛ جنگی. ( ولف ) .
جنگ جای ؛میدان جنگ. جنگ گاه.
جنگ جستن ؛ بدنبال جنگ رفتن. جنگ کردن. جنگجو از آن مشتق است : وگر با پدر جنگ جوید کسی پدر بی گمان خشم گیرد بسی. سعدی.
جنگ پیوستن ؛ جنگ کردن. نبرد کردن : زنی جنگ پیوست با شوی خویش شبانگه چو رفتش تهی دست پیش. سعدی.
جنگ باره ؛ دوستدار جنگ. جنگ دوست. رجوع بهمین کلمه شود.
جنگ اوژن ؛ جنگ آور. جنگ افکن : زره پوش خسبند جنگ اوژنان. سعدی ( بوستان ) .
جنگ انداختن ؛ جنگ کردن.
جنگ انگیز؛ آنکه تحریض و تشویق بجنگ کند در میدان جنگ. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به جنگ آمیز شود.
- جنگ افروز ؛ افروزنده آتش جنگ : مبارزان جنگ افروز بشب و روز بر دروازه ها حمله می آورند. ( جهانگشای جوینی ) .
جنگاننده ؛ نغت فاعلی از جنگانیدن.
جنگ آمیز ؛ آمیخته بجنگ : ناز جنگ آمیز جانان برنتابد هر دلی ساز وصل وسوز هجران برنتابد هر دلی. خاقانی.
جنگ آزموده ؛ جنگ دیده و باتجربه گشته. جنگ دیده و نبردکرده. ( ناظم الاطباء ) .
جنگ آغال ؛ جنگ انگیز : همیشه تا صفت بزم ورزم باشد خوش بگوش مردم عشرت فزای و جنگ آغال. سوزنی.
جنگ آمدن ؛ جنگ شدن. جنگ آغاز گشتن : بدانست شهری و هم لشکری کز آن کار جنگ آید و داوری. فردوسی.
جنگ آزمودن ؛ جنگ دیدن و تجربه اندوختن : که گر سنگش زنی جنگ آزماید ورش تیمار داری گله پاید.
مردنژاد ؛ اصیل. نجیب : دگر آنکه لشکر بدارد به داد بداند فزونی مرد نژاد. فردوسی. به دست خردمند مرد نژاد نماند جزاز حسرت و سرد باد. فردوسی. جهان را ...
مرد میدان ؛ مبارز. همنبرد. حریف. کنایه از حریف و مقابل. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) . هماورد. حریف جنگ : پیش هفتاد صنف بدعت در سپه آرای و مرد میدان ا ...
مرد مرد ؛ سخت شجاع. بغایت دلیر : به پیش آیدم زود نیزه به دست که در پیشتان مرد مرد آمده ست. دقیقی.
مرد کار ؛ کاردان. لایق. کاری : مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 263 ) . - || جنگی. مرد جنگ : بفرمود ک ...
مرد لاف ؛ لاف زن : سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف نبیند زکردار او جز گزاف. فردوسی.
مرد دین ؛ دیندار : هر آنکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش مدار. فردوسی.
مرد راه ؛ مرد ره. سالک راه حقیقت : یکی گفتش ای مرد راه خدای. سعدی.
مرد ره چیزی شدن ؛ در سلوک آمدن : شرط است که چون مرد ره درد شوی خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی. خواجه عبداﷲ انصاری.
مرد دنیا ؛ دنیاپرست.
مرد جنگی ؛ جنگاور. جنگجو : برادر خویشتن را. . . با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. ( فارسنامه ابن بلخی ) . سیاهی لشکر نیاید به کار یکی مرد جنگی ...
مرد خدا ؛ مرد حق : نیم نانی گر خورد مرد خدای بذل درویشان کند نیمی دگر. سعدی.
مردان راه ؛ سالکان طریق حق : چنین نقل دادم ز مردان راه گدایان منعم فقیران شاه. سعدی.
وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جَاءَهُمْ رَسولٌ کرِیمٌ ( 17دخان ) ما قبل از اینها قوم فرعون را آزمودیم و رسول بزرگواری به سراغ آ ...
آباء عنصری ؛ آخشیجان. چارآخشیج. عناصر اربعه. بسائط. چهاراَرکان. امهات. اسطقسات. ارکان اربعه. کیان : مر جاه تو و قدر ترا از سر معنی آباء و سطقسات غلام ...
آباء یسوعیین ؛ کشیشان پیرو طریقت ایگناس.
آباء علوی ؛ افلاک و ستارگان. سبعه سیاره.
آباد شدن ؛ سیر شدن : بچه ها با آن کاسه آش آباد شدند.
مطلع خورشید ؛ طلوعگاه خورشید : ای تماشاگاه جانها طرف لالستان تو مطلع خورشید زیر زلف جان افشان تو. خاقانی
خورشید سر دیوار ؛ کنایه از غروب ورفتن آفتاب. ( آنندراج ) . - || کنایه از آخر عمر. ( آنندراج ) . آفتاب لب بام. - || کنایه از بپایان رسیدن امری. ( ...
خورشیدفر ؛ با فر و شکوه. آنکه فر خورشید دارد : چنین گفت فرزند را زال زر که ای نامور پور خورشیدفر. فردوسی.
خورشیدوار؛ شبیه بخورشید. خورشیدسان : بر لب بحر کفش خورشیدوار قربه زرین و سقا دیده ام. خاقانی.
خورشید تابنده ؛ خورشید تابان : ز خورشید تابنده تا تیره خاک گذر نیست از حکم یزدان پاک. فردوسی.
خورشیددل ؛ کنایه از سخی طبع: خورشیددلی و مشتری زهد احمدسیری و حیدراحسان. خاقانی.
خورشید رخشان ؛ خورشید تابان : برون آمد از گرد فرخنده زال بخورشیدرخشان برآورده یال. فردوسی.
خورشید تابان ؛ خورشید درخشان : ز خورشید تابان و از گرد و خاک زبانها شد از تشنگی چاک چاک. فردوسی.
خورشید بگل اندودن ؛ کنایه از پنهان کردن امری که در غایت شیوع باشد. ( از آنندراج ) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم بگز مهتاب پیمایی بگل خ ...
خورشید بگل پوشیدن ؛ کنایه از پنهان کردن امری که در غایت شیوع است. خورشید بگل اندودن : چنین داد پاسخ بت دل گسل که خورشید پوشید خواهی بگل. اسدی.
تیغ خورشید ؛ کنایه از نور خورشید: تیغ خورشید از جهان پوشیده اند. خاقانی.
خورشیدبخت ؛ با بخت بلند : شه گیتی آرای خورشیدبخت که بر تارک چرخ بنهاد تخت. فردوسی.