پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
- راه دادن ؛ اجازه درآمدن کسی بخانه خود یا بجایی. پذیرفتن کسی : پادشاه فلانکس را به مجلس راه داد. - || پذیرفتن موضوعی. و رجوع به ماده راه دادن شود. ...
ساز راه کردن ؛ اسباب سفر مهیا کردن. وسایل مسافرت آماده ساختن. بسیج سفر کردن : آنگاه مردم ساز راه می کردند و بلشکرگاه همی آمدند. ( قصص الانبیاء ص 234 ...
همراه ؛ آنکه با کسی در راه رفتن شرکت داشته باشد. که باکسی راه برود. همطریق. همسفر. یار و همدم کسی در راه : بر آن ره که نارفته باشد کسی مرو گرچه همراه ...
زاد راه ؛ زاد سفر. توشه سفر. ساز سفر : برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است زین راه سر متاب که این راه اولیاست. ناصرخسرو. این ره ، آن زاد راه و آن منز ...
ساز راه ؛ زاد سفر. ( یادداشت مؤلف ) . توشه راه. زاد راه. اسباب سفر : زین همه انواع دانش روز مرگ دانش فقر است ساز راه و برگ. مولوی.
راه را ساختن ؛ آماده شدن برای سفر و حرکت. مهیا شدن برای مسافرت و رفتن بسوی مقصدی : از آن پس همه فیلسوفان شهر کسی را که بد اندرآن شهر بهر بفرمود تا را ...
رنج راه ؛ رنج مسافرت. زحمت سفر.
راه دراز ؛ مسافت دور. فاصله زیاد و کلان و راه طولانی. ( ناظم الاطباء ) : فرودآمد از تخت و بردش نماز بپرسیدش از رنج راه دراز. فردوسی.
توشه راه ؛ زاد سفر. ( یادداشت مؤلف ) . زاد راه. ساز راه. و رجوع به هر دو ترکیب در ذیل همین ماده شود.
راه از پیش پای برداشتن ؛کنایه از ترک تلاش و تردد کردن. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) : خویش را مرده در جهان انگار راه از پیش پای خود بردار. میرزا اسماعیل ...
از راه رسیدن ؛ از سفر رسیدن : بتر از جمله کاروان زغال دیرگاهیست نارسیده ز راه. ملک الشعراء بهار.
از راه گذاشتن ؛ از سفر بازداشتن. سفرکسی را بتأخیر انداختن.
براه رفتن با کسی ؛ مسافرت کردن با او. همسفر شدن با وی. همراهی کردن او را در راه : چو برداشت زآنجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او براه. فردوسی. - ...
از راه دراز آمدن ؛ از سفر طولانی برگشتن. از سفر دور و دراز آمدن : خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهری.
از راه درآمدن وز راه درآمدن ؛ از سفر رسیدن. از مسافرت برگشتن : روزی از روزها ز بخت سیاه چند دهقان درآمدندز راه. ملک الشعراء بهار.
راه آفتاب ؛ مدار آفتاب. ( ناظم الاطباء ) . - || منطقة البروج. ( ناظم الاطباء ) . || بمجاز، مسافت. ( یادداشت مؤلف ) . فاصله ای که جدا سازد جایی را ...
از ( ز ) راه آمدن ؛ از راه بازگشتن. ازسفر رسیدن. از مسافرت برگشتن : هجیر دلاور بیامد ز راه چنین گفت کز پیش رفت آن سپاه. فردوسی. فرستاده آمد بنزدیک ...
راه آبه ؛ معبر. ممر. میزاب. قصب. ( یادداشت مؤلف ) .
راه آب ؛ نهر آب و مجرا و ممر آب و قنوات و آبگذر. ( ناظم الاطباء ) . مجرای آب. ( فرهنگ نظام ) . آبراهه. و رجوع به آب راهه و ترکیبات راه در همین لغت نا ...
آبراهه ؛ راه آب. مجرای آب. آبراه. - || گذرگاه سیل . - || سیلاب. و رجوع به ره در همین معنی شود.
خاک راه کسی شدن ؛ کنایه از تواضع بسیار کردن. فروتنی افزون نمودن. و رجوع به خاک راه در همین ماده وخاک ره در ماده ره شود. - امثال : راه باز، جاده درا ...
- آبراه ؛ راهگذر آب. مجرای آب. گذرگاه آب. راه آب. آبراهه.
خاک راه ؛ خاک جاده. خاکی که در معبر قرار دارد : خاک راهی که درو میگذری ساکن باش که عیونست و جفونست و قدود است و خدود. سعدی. هرکجا بگذرد آن سرو خرام ...
تسفد؛ در راه تنگ رفتن. شعبه ؛ راه در کوه. لزب ؛ راه تنگ. مخلف ؛ راههای مرور مردم در زمین. مرتاح ؛راه تنگ. مشتل ؛ راه تنگ. مطرب ، مطربة؛ راه تنگ. نزعة ...
وزارت راه ، وزارتخانه راه ؛ که درگذشته وزارت طرق و شوارع نامیده میشد وزارتخانه ای را گویند که تحت نظر یک وزیر و چند معاون و چند مدیر کل اداره میشود و ...
نماینده راه ؛ راه نماینده. راهنما. - || نشان دهنده آیین و رسم و روش. که برسم و آیین رهنمون باشد : بدیشان چنین پاسخ آورد شاه که ای موبدان نماینده را ...
نیم راه ؛ نیمه راه. اثنای راه : چنان رفت و آمد به آوردگاه که واماند ازو وهم در نیم راه. نظامی. - || میان آغاز و انجام راه. راه غیر کامل : سرت خاقا ...
نیمه راه ؛ نیم راه. نصف راه. راه بپایان نرسیده : منصفة، نیمه راه. ( منتهی الارب ) رفیق نیمه راه ؛ همکاری که با دوست خود تا پایان کار نایستد.
کوره راه ؛ راهی که ناراست و پرپیچ مثل راه مارپیچ باشد و رونده آن راه گم کند. ( آنندراج ) . راه پرپیچ و خم و ناهموار و ناراست که کمتر در آن رفت و آمد ...
لشکر براه آوردن ؛ لشکر کشیدن. سوق دادن لشکر : چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه بیاورد شاپور لشکر به راه. فردوسی.
طی کردن راه ؛ رفتن آن. سپردن آن. ( از آنندراج ) .
کم راه ( اسب ) ؛ که نیکو براه نرود.
کم راه ( اسب ) ؛ که نیکو براه نرود. - || ( پارچه ) که بس مخطط نیست. که در طول خطهای برجسته نمایان کمتر دارد.
شاهراه ؛ راه عریض صاف میان شهرها. ( فرهنگ نظام ) . راه عام و جاده بزرگ و وسیع را گویند. ( برهان ) . راه فراخ و پهن که عوام و خواص از آن بگذرند و بتاز ...
سرراهی ؛ بچه ای که مادرش او را در شیرخوارگی سر راه گذاشته باشد.
سر دو راه ؛ آغاز دو راهی. نقطه تلاقی دو راه : به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر مگر از دیار دنیا که سر دو راه داری. سعدی.
سر راه ؛ اول راه. نقطه آغاز راه. - || کنار راه. طول راه. در گذر راه : عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ.
رها کردن راه ؛ بمعنی گذاشتن راه. ( از بهار عجم ) . ترک کردن راه.
ز ( از ) راه بازگشتن ؛ از نیمه راه مراجعت کردن. پیش از اتمام راه باز پس آمدن.
روبراه ؛ در تداول عامه متناسب. خوب. برازنده : بهای این پارچه روبراه است. مظنه گندم روبراه است. - || آماده. مرتب. منظم. بسامان : کارها روبراه است.
- روبراه شدن ؛ درست شدن. نیکو شدن. شروع به کمال کردن. - || بسامان شدن. ساخته شدن. ساز شدن. از دشواری درآمدن.
راه و نیمه راه ؛ در اثنای را. ( یادداشت مؤلف ) .
راه و رخنه ؛ ترکیب عطفی است نظیر: راه و بیراه یا راه درست و راه کج.
راه وصل ؛ طریق وصل. راه وصال : راه وصل تو راه پرآسیب درد عشق تو درد بیدرمان. هاتف اصفهانی.
- راه و نیم راه ؛ در نقاط مختلف راه. در هر نقطه ای از نقاط بین راه.
راه و چاه را بلدشدن ؛ یاد گرفتن : اول باید رفت و دید و راه وچاه را بلد شد.
راه و چاه را بکسی نمودن ؛ وی رابه خوب و بد کار آگاه کردن.
راه و چاه را دانستن یا ندانستن ؛ از خوب و بد کار آگاه شدن یا نشدن. طریق صواب را از ناصواب تشخیص دادن یا ندادن. به رموز کار واقف بودن یا نبودن.
راه و چاه جایی ( کاری ) را آموختن ؛ واقف شدن بر نکته ها و دقایق باریک آن.
راه و چاه را آموختن ؛ به رموز کار واقف شدن. بر نیک و بد کار دانا شدن. ماهر شدن. استاد شدن.