پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
تخت روان ؛ تخت رونده. تختی که در سواری پادشاهان باشد و در هندوستان کهاران بر دوش بردارند و در ولایات بر دو شتر راهوار هموار تعبیه کنند. ( آنندراج ) . ...
- || کنایه از آسمان باشد. ( برهان ) ( ازانجمن آرا ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) :
محراب چمن ، تخت سمن ، فاخته خاطب. سوزنی.
تخت شاهی ؛ اریکه. سریر : یوسف آسا چون به دلو از چاه رست تخت شاهی را مکان کرد آفتاب. خاقانی.
تخت ملک ؛ سلطنت : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیریم. ( تاریخ بیهقی ) . خویشان واولیاء حشم را سوگند د ...
تخت خدای ؛ خدای تخت. مالک تخت. پادشاه و صاحب تخت : تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بندگشای مملکت. خاقانی.
تخت خورشید بر سر ضرغام ؛ کنایه از بودن آفتاب در برج اسد. ( ناظم الاطباء ) .
تخت زرین ؛ اریکه یا اورنگی که از زر میساختند پادشاهان را : هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510 ) . تخت زرین و ب ...
تخت خاورخدای ؛ خاورخدای ، کنایه از خورشید و تخت خاورخدای ، آسمان و نیز تابش خورشید. ( لغت شاهنامه ) . - || کنایه است از پادشاه روم : به نخجیر دارد ...
تخت آراسته ؛ سریر. ( دهار ) . تخت مزین. ( ناظم الاطباء ) . اریکه.
علا : در اسراف و تجاوز برتری جوئی کرد . در زمین برتری جوئی کرد. مِن فِرْعَوْنَ إِنَّهُ کانَ عَالِیاً مِّنَ الْمُسرِفِینَ ( دخان 31 ) از فرعون ، که ...
شهر رمضان ؛ ماه خدا ( رمضان یکی از اسماء باریتعالی است ) . ماه روزه. شیخ رضی در شرح کافیه نگاشته است که در چهار ماه که در اول آنها رای مهمله است که د ...
شهر نجومی ؛ ماه نجومی. ( یادداشت مؤلف ) .
شهر ربیعالاَّخر؛ ماه ربیعالثانی. ماه بعد از ربیعالاول و قبل از جمادی الاولی.
شهر ربیع الاول ؛ ماه ربیعالاول. ماه بعد از صفر و قبل از ربیعالثانی.
شهراﷲالمحرم ؛ ماه محرم. محرم الحرام. ( یادداشت مؤلف ) .
شهر خدا؛ ماه رجب. ( غیاث اللغات ) :
شهراﷲالاعظم ؛ ماه رمضان. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲالمبارک ؛ ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
شهراﷲالحرام ؛ ماه رمضان. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲالاصم ؛ ماه رجب. ( یادداشت مؤلف ) .
شهراﷲ؛ شهراﷲالحرام ؛ ماه رمضان. ماه صیام. ( یادداشت مؤلف ) .
شهرالحرام ؛ نام ماه رجب به جاهلیت. ( یادداشت مؤلف ) .
شهرالصبر؛ ماه رمضان. ماه روزه. ( یادداشت مؤلف ) .
شهر ایران ؛ ایرانشهر. کشور ایران. مملکت ایران : خوشا شهر ایران و فرخ گوان که دارند چون تو یکی پهلوان. فردوسی.
شهر هرت ؛ جایی که در آن هرج و مرج و بی نظمی حکمفرماست و قانون رااثری در آن نیست. ( فرهنگ فارسی معین ) . || گِل سرخ. ( یادداشت مؤلف ) . طین احمر. || ...
قفس دیده ؛ کنایه از کارآزموده و مجرب : یکی شیردل بود �فرغار�نام قفس دیده و تیز جسته ز دام. فردوسی.
قفس سیمابی ؛ کنایه از فلک. ( آنندراج ) : منم آن مرغ که در بیضه ندارم آرام بیقراری کشدم در قفس سیمابی. سالک یزدی ( از آنندراج ) .
همقفس ؛ دو یا چند جانور را که در یک قفس باشند همقفس گویند : نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی غراب همقفسش. سعدی ( گلستان ) .
رهو ( بر وزن سهو ) دو معنی دارد : آرام بودن و گشاده و باز بودن وَ اتْرُکِ الْبَحْرَ رَهْواً إِنهُمْ جُندٌ مُّغْرَقُونَ ( 24 دخان ) ( هنگامی که از ...
شلوارکن کردن ؛ شلوار کسی را کندن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . رجوع به ترکیب شلوار کسی را کندن شود.
کیک در شلوار افتادن ( درافتادن ) ؛ از پیش آمدی سخت ناراحت و آواره گشتن. دچار اضطراب و نگرانی شدن : کله آنگه نهی که درفتدت ریگ در موزه کیک در شلوار. ...
شلوار زرد کردن ؛ کنایه از ترس و بیم فوق العاده شدید است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
شلوار کسی را کندن ؛ شلوار او را بیرون کردن. - || کنایه است از بی آبرو کردن و رسواساختن کسی و مغلوب و منکوب کردن او. این لفظ که بصورت دشنام در نزاعه ...
پاک شلوار ؛ عفیف. مقابل بد شلوار.
پاک شلواری ؛ عفت. مقابل شهوت رانی : خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاک شلواری و بی آزاری. ( منتخب قابوسنامه ص 37 ) .
سفیدبام ؛ سفیدرنگ.
کبودبام ؛ کبودرنگ.
شیربام ؛ شیری. برنگ شیر. سفید مایل بزردی : و منه ( من اللؤلؤ ) مایشبه اللبن فیسمی شیربام. ( الجماهر فی معرفة الجواهر بیرونی ) .
زردبام ؛ زردرنگ. زردگون.
سرخ بام ؛ سرخ رنگ.
سیاه بام ؛ سیاه رنگ.
نوای بام ؛ آهنگ بم ، مقابل زیر. صدای بلندی که از ساز یا گلوی آوازه خوان بیرون می آید. ( فرهنگ نظام ) .
الوس بام ؛ ابلق. دورنگ : و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام . ( نوروزنامه ) .
هوشبام ؛ نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند. این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است. هوشبام مرکب است از هوش و بام. و هوش در اینجا همان است که در ا ...
گلبام ؛ آواز بلندی باشد که نقاره چیان و شاطران و قلندران و معرکه گیران در وقت نقاره نواختن و شلنگ زدن و معرکه بستن بیکبار بکشند. ( برهان قاطع ) . گلب ...
نوبت بام ؛ آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود. و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز. و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، ...
وقت بام ؛ بامدادان. سحرگاهان : نغمه گلبام وقت بام برآمد. خاقانی
نماز بام ؛نماز صبح. دوگانه. مجازاً وقت نماز صبح : دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند. ( تاریخ سیستان ) .
صبح بام ؛ صبح زود. سپیده دم. بامداد پگاه : مغنی بیا زاول صبح بام بزن زخمه پخته بر رود خام. نظامی.