پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دست بر دوش انداخته برخاستن ؛ به معنی دست بر دوش افگندن است. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست بر دوش افگندن شود.
دست بر دوش افگندن ؛ بنا بر ضعف دست بر دوش کسی گذاشته راه رفتن یا برخاستن. ( آنندراج ) : ناتوان ناله که از سینه ما می خیزد دست بر دوش دل افکنده ز جا م ...
دست بر دل داشتن ؛ با رنجهاو سختیهای گذشته کوشیدن : دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم. سعدی ( کلیات ص 525 ) . ه ...
دست بر ( به ) دل گذاشتن ؛ دست بر دل نهادن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . - || تسکین به دل کسی دادن : اینک سپاه برق عنان ریز می رسد دست مروتی به دل خوشه چی ...
دست بر ( به ) دل نهادن ؛ تسلیت دادن و تسلی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تسلی کردن. ( غیاث ) . تسلی دادن و ضبط دل کردن و اغلب که دست بر سینه نهادن نیز به ...
دست بر دعا ؛ مستغاث. در حال استغاثه : همه شب درین قید غم مبتلا یکم دست بر دل یکی بر دعا. سعدی. به شب دست پاکان ازو بر دعا. سعدی.
دست بر دعا داشتن ؛ به درگاه خدا در حال استغاثه بودن : ولی همچنان بر دعا داشت دست که رنجور افتاده بر پای جست. سعدی. برای ختم سخن دست بر دعا دارم امی ...
دست بردل ؛ کنایه از بی قرار و مضطرب زیرا هر کرا دل می طپد دست بر دل خود می گذارد. ( غیاث ) ( آنندراج ) . - || عاجز. ( غیاث ) ( آنندراج ) . - || م ...
دست بر دست نشستن ؛ کنایه از بی یار و معین بودن. ( ناظم الاطباء ) . - || ناچار و بیچاره ماندن و واماندن. ( ناظم الاطباء ) .
دست بر دست نهادن ؛ دو دست برسینه روی هم قرار دادن به نشانه ادب و فرمانبرداری : چون فرزندان ملک هندوستان پیش تخت اسکندری رسیدند رخسار بر خاک خضوع بمال ...
دست بر دست سودن یا سائیدن یا مالیدن ؛ به علامت تأسف دستهای خود را بر یکدیگر سودن. ( امثال و حکم ) : به حسرت من بسایم دست بر دست که چیزی نیستم جز باد ...
دست بر دست سودن یا سائیدن یا مالیدن ؛ به علامت تأسف دستهای خود را بر یکدیگر سودن. ( امثال و حکم ) : به حسرت من بسایم دست بر دست که چیزی نیستم جز باد ...
دست بر دست بگذاشتن ؛ دست به دست منتقل کردن : بسی زآن بزرگان نهان داشتند همی دست بر دست بگذاشتند. فردوسی.
دست بر دست زدن ؛ بهم کوفتن کف دو دست و آواز از آن برآوردن : من سخن گویم تو کانائی کنی هر زمانی دست بر دستت زنی. رودکی.
تصفیق ؛ دست بر دست زدن چنانکه آواز کند. - || به هم کوفتن دو دست به نشانی تأسف : همانگه یکی دست بر دست زد چو دشمن بود گفت فرزند بد. دقیقی. تا به ...
دست بر دامن کسی زدن ؛ به او پناهنده شدن : دست بر دامن هرکس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ ( از امثال و حکم ) .
دست بر در زدن ؛ مرادف انگشت بر در زدن. ( آنندراج ) : همچو طغرا بر در بی اختلاطی میزنم تا به کی ازبهر صحبت دست بر هر در زدن ؟ ملا طغرا ( از آنندراج ) .
دست بر خون کسی داشتن ؛ آلوده داشتن دست به خون کسی : دست بر خون عاشقان داری حاجت تیغ برکشیدن نیست. شیخ شیراز ( از آنندراج ) .
دست بر دامان کسی دادن ؛ بدو پناهیدن. در اطاعت او درآمدن : سر همه بر اختیار او نهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی.
دست برداشتن از ؛ ترک آن کردن. رها کردن آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست بر چوب بستن ؛ عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. || نوعی از سیاست مقرری است. ( آنندراج ) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صب ...
دست [ کسی را ] بر خاک مالیدن ؛ از او سر آمدن. بر او فائق شدن. رجوع به ترکیب دست در خاک مالیدن شود.
دست برخدا ( یا خداوند ) بودن ؛ در دعا بودن به خداوند از جور و بیداد کسی. نالان بودن به خداوند از ستم وبیداد کسی. مستغاث بودن به خدا از ظلمی : اطفال ع ...
دست بر ترکش زدن ؛ مهیای جنگ شدن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . - || کنایه از خودآرائی باشد یعنی آرایش و زینت کردن و خود آراستن. ( برهان ) . خودآرائی و ادع ...
دست بر چشم نهادن ؛ کنایه از قبول کردن. ( آنندراج ) : از او چون نوا جسته صاحب اصول نهاده ست بر چشم دست قبول. ملاطغرا ( در تعریف طنبور، از آنندراج ) .
دست بر پای زدن ؛ دست و پا زدن : بسان گوسپند کشته بر جای فرو افتاد و می زد دست بر پای. نظامی.
دست بر پشت چنبر کردن ؛ به معنی دست بر پشت حلقه کردن یعنی هر دو دست مجرم در پس پشت او بهم بستن. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
دست [ کسی یا چیزی را ] برپیچیدن ؛ تافتن. مقهور کردن : که من دست قدرت ندارم بهیچ به سرپنجه دست قضا برمپیچ. سعدی.
دست بر بر زدن ؛ دست به برزدن. آماده و مهیا شدن : همه لشکرش دست بر بر زدند همی هرکسی رای دیگر زدند. فردوسی.
- دست بر بر نهادن ؛ به معنی سلام کردن ، و سلام مردم ولایت چنین باشد که دست به سینه نهند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
دست برباد ؛ مبذر. دست به باد. مسرف. باددست.
دست بر بالای ابرو گرفتن ؛ تاب نظاره نیاوردن. ( آنندراج ) : پی نظاره مهر از تاب آن رو گرفته دست بر بالای ابرو. زلالی ( از آنندراج ) .
دست بر بالای یکدیگر نهادن ؛ کنایه از بیکاری و بی شغلی. معطل و بیکار بودن. ( آنندراج ) : خفته در راه تو از عجز ای غزال شیرگیر دست بر بالای یکدیگر نهاد ...
دست برآوردن ؛ دست به دعابرداشتن : چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی.
استیضاح ؛ دست به ابرو نهادن تا به چیزی نیک نگریسته شود. و رجوع به ترکیب دست بر بالای ابرو گرفتن شود.
دست بر ابرو گرفتن یا نهادن ؛ تاب نظاره نیاوردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) : خورشید در مشاهده آفتاب تو بی اختیار دست بر ابرو گرفته است. نجات ( از آنندراج ...
- دست برآوردن ؛ آماده شدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
استشراف ؛ دست بالای چشم داشتن برای نگریستن. دست بر ابرو نهادن تا آفتاب بر چشم نتابد و چشم را خیره نسازد تا چیزی را توان دید. استکفاف ؛ دست بر ابرو نه ...
دست برّ ؛ اضافه استعاری : بزرگوارادانی که بنده را هر سال به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی.
دست بر آسمان داشتن ؛ دست به سوی آسمان بلند کردن به دعا یا نالیدن از کسی.
دست بداشتن ؛ دست برداشتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست بده داشتن ؛ کریم بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - دست بده نداشتن ؛ خسیس بودن. - || در ادای قرض سهل انگار بودن. بدحساب بودن.
دست بالین کردن ؛ دست را خم داده بزیر سرگذاشتن ، چنانکه مردمان مفلس بسبب نابودن تکیه به این نوع دراز می کشند. ( آنندراج ) : عرش و کرسی معنی در زیر پا ...
دست با هم دادن ؛ دست بهم دادن : نیاز و ناز را با هم حسابی در میان باشد به گردش دست با هم داد زو چشمی ز من رنگی. صائب ( از آنندراج ) .
دست بدار! ؛ نوعی بازی است. خودداری کن. رجوع به این ترکیب ذیل دست بداشتن شود.
دست بالا زدن ؛ دست بالا کردن. - || آستین جامه درنوردیدن. آماده شدن برای انجام کاری.
دست بالا کردن ؛ پیشقدم شدن در کاری چنانکه برای پیدا کردن زنی جهت مردی. - || تظلم و فریاد کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . دست برآوردن : بوستان از شاخ گ ...
دست باف ؛ بافته با دست. - || آسان. ( آنندراج ) . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست بازگرفتن ؛ متوقف شدن. از ادامه دادن بازایستادن : چون جان رسول ( ص ) به زانو رسید گفت ای ملک الموت دست بازدار، عزرائیل دست بازگرفت. ( قصص الانبیاء ...
دست بازی ؛ انبساط و ملاعبت. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.