پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٧٩٧)
توی تاریکی رقصیدن ؛ در تداول عامه بدون اطلاع کاری را انجام دادن. کاری بی موقع کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص و کچول ؛ لور و سمسول. کون و کچول. ( یادداشت مؤلف ) : چون به پنج رسید [ پیمانه شراب ] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزید ...
رقصان شدن ؛ به رقص درآمدن. رقصیدن : در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند. مولوی.
رقص کننده ؛ رقص کن. رقص کنان. ( از یادداشت دهخدا ) .
رقص ملا ؛ نوعی از رقص. ( از غیاث اللغات ) ( مجموعه مترادفات ص 179 ) .
رقص مولوی ؛ از انواع رقص است. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) .
رقص کچگاه ؛ نوعی از رقص. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) .
رقص کچول ؛ از انواع رقص است و کَچول ، جنبانیدن سرین در وقت رقص را گویند. ( آنندراج ) : بگشاد نقاب و گفت زیبایی بین در رقص کچول شد که رعنایی بین. شرف ...
رقص کن ؛ رقص کننده. رقاص. که پایکوبی و پای بازی کند : سروقد و ماهروی ، لاله رخ و مشکموی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی.
رقص شکم ؛ به پیچ و تاب درآوردن و لرزاندن منظم رقاص قسمت کمر و شکم خود را. رقصی که موضوع آن مخصوصاً حرکاتی است که رقاصه به ناف و عضلات شکم دهد. رقاصان ...
- رقص فانوس ؛ گردیدن فانوس. ( آنندراج ) : ای خرام آب حیوان گرده رفتار تو رقص فانوس فلک از شعله دیدار تو. صائب ( از آنندراج ) .
رقص فرنگچی ؛ رقص فرنگیچی. رقص کچول. ( آنندراج ) : به چیز بستن و رقص فرنگچی کردن فریب خود ندهم چون ضرور نیست ضرور. شفایی ( از آنندراج ) . رجوع به تر ...
رقص فرنگیچی ؛ رفص فرنگچی. رقص کچول. ( آنندراج ) : ببیند یکسر مو جلوه ٔآن زلف اگر زاهد کند رقص فرنگیچی به بزم کفر و ایمانش. فوقی یزدی ( از آنندراج ) ...
رقص روباه ؛ کنایه از تجاهل و تغافل کردن باشد در کاری بعمد. ( از یادداشت دهخدا ) .
رقص شتر ؛ حرکاتی که از شتر در حالت وجد سرزند. رقص الجمل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص شتری ؛ رقصی که از روی قاعده نباشد. حرکات نابهنجار شبیه به رقص. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص درگرفتن ؛ آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن. برقص آمدن : چه عجب گر موافقت را صبح رقص درگیرد از نوای صبوح. خاقانی.
رقص روانی ؛ از انواع رقص است. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) .
رقص پهلو ؛ کنایه از راحت و استراحت کردن است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
رقص پیرای ؛ آنچه مایه پیرایش و رونق رقص شود. که سبب دست افشانی و پای فشانی گردد : بود تا از دف او رقص پیرای سبک خیزی کند کوهی گرانپای. طغرا ( از آنن ...
رقص چارپاره ؛ نوعی از رقص است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) : چهار فصل به می داد عیش را دادن به است در نظر از رقص چارپ ...
رقص حالت ؛ ظاهراً رقص سماع. رقص درویشان : ببین در عبادت که پیرند و سست که در رقص حالت جوانند و چست. سعدی ( بوستان ) .
رقص افکندن در کسی ؛ با رقص نشاط و حال پدیدآوردن. در رقص و حالت آوردن کسی را : بلبل طوبی که نوازد بلند رقص درادریس و مسیحا فکند. امیرخسرو دهلوی ( از ...
رقص بسمل ؛ کنایه از دست و پا زدن مذبوح. ( آنندراج ) .
رقص بیاد مستان دادن ؛ ظاهراً مثلی است از عالم سرودبه مستان یاد دادن. ( آنندراج ) : سرشک می کند امشب به چشم گریان رقص که داده است ندانم به یاد مستان ر ...
خوشرقصی کردن ؛ بمنظور جلب دوستی کسی اشکال تراشی در کار دیگری کردن. خودشیرینی کردن. برای خوش آیند کسی کاری انجام دادن. خوش خدمتی کردن.
در رقص آمدن ؛ رقصیدن. آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن : در رقص آید چو دل به فریاد آید وز فریادش عهد ازل یاد آید. خاقانی. جسم خاک از عشق برافلاک شد کو ...
رقص اصول ؛ نوعی از رقص که به هندی رقص باره تال نامند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . حرکات موزون هماهنگ با موسیقی. رجوع به اصول شود.
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد لیکن متعارف رقص صنوبر است. ( آنندراج ) : بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را برآ از خرقه سا ...
به رقص آمدن ؛ در رقص آمدن. به رقص آغازیدن : پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند. خاقانی. آدمی زاده اگر در ...
رقةالعیش ؛ فراخی و نعمت زندگی. ( اقرب الموارد ) .
رقت قلب ؛ نرم دلی و اشفاق. ( ناظم الاطباء ) . نازک دلی. نازکی دل. ( یادداشت دهخدا ) .
از رقبه اطاعت خارج شدن ؛ از پیرامون اطاعت و از حیطه تصرف بیرون شدن. ( ناظم الاطباء ) .
در رقبه اطاعت ؛ یعنی در حیطه تصرف. ( ناظم الاطباء ) .
رقاص بازی ؛ در تداول عامه رقاصی کردن و مسخره بازی و در مورد کارهای ناسودمند و غیر منطقی و دور از روش سلیم گویند: رقاص بازی در آورده است.
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ. با صبا ...
رفیق شفیق ؛ یار مهربان و خیرخواه. ( ناظم الاطباء ) : مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق. حافظ. اگر رفیق شفیقی درست پیمان ...
رفیق نیمه راه ؛ دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. ( از یادداشت مؤلف ) .
رفوناپذیر ؛ که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوناپذیری ؛ نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوپذیر ؛ پذیرای رفو. قابل رفو. ( یادداشت مؤلف ) . که قابل رفو و اصلاح باشد.
رفو پذیرفتن ؛ قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند : ز فرط کهنگی بگذشته از آنک پذیرد یک سرسوزن رفویی. یغمای جندقی.
رفوپذیری ؛ صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوبردار نبودن ؛ قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. ( یادداشت مؤلف ) .
بارفعت ؛ رفیع. بلندپایه : چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد.